eitaa logo
مَه گُل
654 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
اما ظاهرا واقعیت غیر از این بود و من حدسم اشتباه نبود!!! بعد از رفتن مریم، مهدیه شروع کرد از موضوعشون گفتن برای بچه ها خیلی جالب بود که مهدیه و یلدا حجاب و سبک پوشش را برای فعالیت کردن انتخاب کرده بودند! خوب طبیعتا خلاقیت بیشتری می طلبید چون موضوع جنجالی بود! البته وقتی مدل کار کردنشون رو نشون دادن به نظر بچه ها خوب بود. من هم تایید کردم و وقتی دیدم بدون من هم می تونن عملکرد خوبی داشته باشن ترجیح دادم به عنوان پشتیبان و مشاور همه ی گروها باشم نه صرفا یکی ، که بقیه هم حساس نشن! بعد از اتمام صحبت های بچه ها نسرین شروع کرد از تجربیات سالها کار کردن داخل فضای مجازی گفت... از صبری که باید داشته باشند... از مطالعه دقیق و جواب منطقی داشتن... از خسته نشدن و جا نزدن... حرفهاش انگیزه و روحیه ای قوی به بچه ها داد... اما ذهن من هنوز هم درگیر مریم بود... جلسه تموم شد... و قرار شد طبق روال کار پیش بره و نتایج رو بررسی کنیم.... مدتی گذشت و من به خاطر یک جلسه ی کاری نتونستم در جلسه ای که دفعه ی بعد تشکیل شد شرکت کنم با مریم تماس گرفتم که توضیح بده بچه ها چطور پیش رفتن و وضعیت به شکل هست؟ مریم با حوصله توضیح داد، اما وقتی میخواست خداحافظی کنه گفت: رایحه چند وقته می خواستم موضوعی رو باهات در میون بذارم... بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم: بگو مریم جان می شنوم! اما وقتی گفت در رابطه با کار در فضای مجازیه و به خاطر مسائلی تصمیم گرفته دیگه با ما همراه نباشه خیلی احساس نگرانی کردم... سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی وقته این حالت رو حس کردم که دچار مشکل هست، خیلی جدی گفتم: آخه چراااااااا مریم!؟ حقیقتا از تو توقع نداشتم! تو که رفیق نیمه راه نبودی؟ و در کمال تعجب شنیدم که گفت: از وقتی در فضای مجازي شروع به فعالیت کردم دچار مشکل خانوادگی شدم!!!! بعد ادامه داد: مدتی صبر کردم گفتم شاید بتونم حلش کنم و مستاصل گفت: اما نشدددد رایحه... گفتم: مریم هیچ کاری که نشد نداره اما از پشت تلفن هم که نمیشه بررسی کرد بیا مطب با هم صحبت کنیم!!!! گفت: امروز که نمیشه ولی باشه انشاالله در اولین فرصت حتما میام ببینمت و بعد مثل همیشه می خواست وانمود کنه که همه چی عادی و خوبه ادامه داد: اتفاقا در مورد مهدیه هم کارت داشتم این آقای اشرف نیا خودش رو کُشت که جواب من چی شد؟! ولی من اون لحظات اینقدر نگران خود مریم بودم که گفتم مسئله ی مهدیه رو میشه بعدا باهاش صحبت کرد و جواب آقای اشرف نیا رو داد ولی من نمی تونم جواب ثریا رو بدم! می شناسیش که کافی بگم کنار کشیدی! چنان آه عمیقی از پشت تلفن کشید که تن من اینور لرزید گفت: رایحه میدونم اما دیگه عقل و منطقم میگه برای حفظ زندگیم بکشم کنار! نمیخوام درگیر حاشیه هایی بشم که مسائلش زندگی شخصیم رو تحت شعاع قرار بده! گفتم: مریم من فکر کردم تو میتونی مدیریت کنی! من فکردم تو عملکردت بهتر از بقیه است! من فکر کردم تو درگیر حاشیه ها نمیشی! مریم... مریم... مریم... با یه حالت خاص گفت: رایحه خودم هم همین فکر رو میکردم فکر میکردم می تونم اما بعضی وقتها یه اتفاقاتی خارج از حساب و کتاب ماست که اگه به موقع کار درست رو انجام ندم وسط این اقیانوس بی کران غرق میشم! رایحه منم یه آدمم که گاهی با موج این دریای متلاطم زیر آب میرم! ولی الان دقیقا میخوام غرق نشم و زندگیم رو هم غرق نکنم متوجهی ررررفیق! گفتم: آره مریم جان متوجهم اما هنوز مسئله ی اصلی رو نگفتی! هنوز بقیه راههایی که شاید وحود داشته باشه رو بررسی نکردی! شاید راه حل دیگه ای هم غیر از کنار کشیدن وجود داشته باشه! مریم من منتظرتم بهم خبر بده کی میای و یادت باشه هیچ مسئله ای فقط یه راه حل نداره... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گوشی رو که قطع کرد حرفهای مریم توی ذهنم رژه می رفت اینکه میخوام توی این اقیانوس غرق نشم... خدا خدا میکردم مشکلش، مشکل حادی نباشه... چند روزی از اون تلفن گذشت... داخل مطب بودم که خانم امیری در اتاق رو باز کرد و گفت: خانم دکتر دوستتون اومدن ، تا یه ربع، بیست دقیقه دیگه هم نفر بعدی نوبت مشاوره دارن بگم بیان داخل یا صبر کنن!؟ گفتم بگید بیان داخل فقط هر وقت مراجعه کننده بعدی اومد بهم اطلاع بدید... با ورود مریم خیلی خوشحال شدم... از پشت میز بلند شدم و رفتم استقبالش... مثل همیشه لبخند روی لبش بود ، نشست روی صندلی و من هم با فاصله نشستم رو به روش خیلی عادی حال و احوالی کردیم... منتظر بودم خودش شروع کنه و بگه ماجرا چیه! دوست نداشتم خودم سوال کنم ... شروع کرد از مهدیه گفتن از اینکه آقای اشرف نیا خیلی به امیر عباس اصرار کرده که یه کاری کنه براش تا خواستگاری جور بشه! گفتم: مریم خودت دیدی که مهدیه چه جوابی داد! باید صبر کنیم توی یه موقعیت مناسب شرایط خوب آقای اشرف نیا رو براش توضیح بدی! تا ببینیم خدا چی میخواد و قسمت چیه! بعد از این حرف من که قضیه مهدیه رو موکول کردم به بعد بالاخره خودش بحث رو باز کرد و با کمی مِن مِن گفت: رایحه حقیقتا ایندفعه اومدم ازت مشاوره بگیرم هر چند درستش این بود از خانم امیری نوبت میگرفتم ولی خوب اومدنم یکدفعه ای شد... لبخندی زدم و گفتم: برای شما همیشه بی نوبت وقت هست بعد ساکت شدم تا ادامه بده... با انگشت های دستش بازی میکرد..‌. لحظاتی به میز خیره شد... و بعد بدون اینکه نگاهم کنه شروع کرد: میدونی رایحه همیشه فکر میکردم از پس زندگیم بر میام! البته خیلی هم تلاش میکردم تو خوب من رو می شناسی... ولی.... ولی نمیدونم چرا این چند وقت انگار به بن بست خوردم ... رابطه ام با امیر عباس به مشکل خورده... اخلاقش یه جوری شده! مدام غر میزنه! بهانه میگیره! با اینکه اصلا چنین روحیه ای نداشت!!! راستش دیگه خسته شدم رایحه... وقتی درست بررسی کردم دیدم همه ی این بهانه گیری ها از کار کردن من توی فضای مجازی شروع شد... میدونی که من و ثریا موضوعمون رو عشق انتخاب کردیم.... همین قد بگم این موضوع برام دردسر شده! نگاهش رو خیره به من کرد و گفت: رایحه میدونی آدمی نیستم از زیر کار در برم... فکر نکن جا زدم! میخوام از این قضیه پام رو بکشم بیرون که توی زندگیم در جا نزنم... امیر عباس حساس شده!!! ماجرای حساسیتش هم از اونجایی شروع شد که بخاطر اینکه بتونیم با ثریا مطالب خوب و به روز و مفیدی ارائه بدیم خیلی از وقتم رو داخل گوشی بودم خوب طبیعیه هر کاری که بخواد خوب باشه نیاز به وقت گذاشتن داره! چون از قبل با امیر عباس صحبت کرده بودم اوایل مشکلی نبود اما کم کم بهانه گیری هاش شروع شد... نفس عمیقی کشید و دستهاش رو بهم گره زد و مستاصل گفت: رایحه تا حالا پیش نیومده بود اینقدر رابطه ام با امیر عباس سرد و بی روح بشه من احساس مسئولیتم رو دارم اصلا دوست ندارم زندگیم بریزه بهم میدونم بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست ولی ایندفعه فرق میکنه من قشنگ از حالات امیر عباس این رو میفهمم!!! فقط نمی دونم آدمی که اینقدر منطقی بود الان منطقش کجا رفته!!! قبول دارم وقتم رو این کار زیاد میگیره ولی من چیزی کم نگذاشتم و نمیگذارم! حالا هم که تصمیم گرفتم کلا قید این کار رو بزنم شاید رابطمون درست بشه!!! و بعد سکوت کرد‌... گفتم: مریم یعنی تو فکر میکنی مشکل امیر عباس کار کردن تو داخل فضای مجازیه!؟ مگه نگفتی قبل از شروع چنین فعالیتی باهاش صحبت کردی!؟ گفت: آره همین برام عجیبه اون موقع حتی تشویقم هم کرد اما نمیدونم چی شد یکدفعه اینطوری شد! گفتم: مریم پیامی داخل دایرکت شخصیت یا پی وی دریافت نکردی که حاشیه داشته باشه و امیر عباس ببینه!؟ یه لحظه به فکر فرو رفت و انگار یکدفعه مسئله ی مهمی یادش افتاده باشه گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
نه امکان نداره!!!! آخه من بخاطر پسرم امیر علی که بعضی وقتها گوشی رو بر میداشت و میخواست بازی کنه چون بچه بود نگران بودم یه وقت پیامی چیزی نفرسته! از وقتی شروع به فعالیت کردیم برای گوشیم رمز گذاشتم... طبیعتا چیزی ندیده! ضمن اینکه امیر عباس به من اعتماد داره بعد هم من رو خوب میشناسه که اهل این حرفها نیستم! فکر نمیکنم حتی به این موضوع فکر کنه! گفتم: مریم موضوعت چی بود؟! عشق!!! از کی رمز گذاشتی روی گوشیت؟! از شروع فعالیت مجازیت!!! و دقیقا به صورت ناخواسته خودت رو در معرض تهمت قرار دادی دختر خوب... به قول شهید نواب صفوی مریم خانم: راه راست از هر کجا کج شد ، بیراهه است. مریم یه خورده با خودش فکر کرد بعد با تعجب گفت: یعنی ممکنه بخاطر همین حساس شده! لبخندی زدم و گفتم: احتمالش خیلی زیاده!!! ببین مریم اولین مساله اینه که برای گوشیت رمز نذاری و اگر مجبوری وگذاشتی اون رمز رو حتما به همسرت بگو، به قول یکی از اساتیدمون گذاشتن رمز برای گوشی و اینکه همسر آدم این رمز رو بلد نباشه برابر است با مرگ همسر!!!! نکته بعد اینکه مریم جان حالا که توی کانالها و پیج ها و گروههای مجازی عضو هستی حتما همسرت رو هم عضو کن و حتما بعضی از اوقات به امیر عباس بگو کنار شما بشینه و با هم پیام ها رو بخونید. دقت کن هر موقع وارد خونه میشه حتی اگر با موبایل کار مهمی داری باز هم اول به سراغ همسرت بری، یه وقتایی خیلی مهمه مثل اول صبح وقتی بیدار میشی به بهانه اینکه امیر عباس خوابه و مزاحمش نشی به سراغ موبایلت نرو چون نه تنها امیر عباس که هر کسی این صحنه رو ببینه خیلی بهش بر میخوره. یکی از اساس اصولی استفاده از گوشی اینکه وقتی توی شبکه مجازی هستی به هیچ عنوان وقتی همسرت به سراغت میاد از شبکه خارج نشی چون شاخک های اونو حساس میکنی خصوصا با این موضوع شمااااا! حتما خودت تجربه هم کردی وقتی دو تا دوست با هم حرف میزنن و شما به جمع اونا میپیوندی و اونا ساکت میشن چقدر بهت برمیخوره و دوست داشتی حرفشون ادامه بدن دقیقا این حس به همسرت دست میده! حواست به زاویه گرفتن موبایلت در دستات هم خیلی باید باشه، طوری نباشه که امیر عباس صفحه رو نبینه چون حس بد کم توجهی بهش دست میده و کم کم اون رو تحریک میکنه گوشیت رو چک کنه. هر چند میدونم تو این ویژگی ها رو نداری اما گفتنش ضرر نداره اینکه وقتی دیدی همسرت موبایل شما رو دست گرفته نه بهش طعنه بزن و نه عصبانی شو به عنوان مثال بهش نگی پیدا کردی اونی رو که میخواستی و یا به حریم خصوصی من دست نزن!!! و آخرین نکته هم اینکه از همسرت کمک بخواه، بهش بگو کنارت بشینه و پیام ها رو اون بگه و شما درگروه بگذاری و پیام هایی که اومده ایشون برای شما بخونه و هر موقع آنلاین شدی به اولین و آخرین کسی که پیام میدی همسر جانت باشه! اما یه نکته اخلاقیم اینکه اون طوری دوست داری باهات رفتار بشه، باهاش رفتار کن ... البته شما که اینجوری نیستی ولی مثلا بعضی از افراد به جای اینکه مثل باز شکاری به سمت همسرت که با موبایلش کار میکنه حرکت کنی. قبلش از ایشون بپرس میتونم کنارت بشینم؟؟ و چند پیام رو برام بخونی؟؟ بعد از چندین بار تکرار چنین رفتارهایی اینجوری اون هم رفتار متقابل رو یاد می گیره... مریم گفت: وای رایحه چه نکات ظریفی من تا حالا بهشون دقت نکردم به نظرت اینجوری مشکل حل میشه! گفتم: ببین مریم برای هر تغییر شرایطی باید شرایط رو فراهم کنی انشاالله که این راه حل ها جواب بده! تو شروع کن حتما من رو هم در جریان روند قضیه قرار بده یادتم باشه همیشه اولین راه حل کنار کشیدن نیست خااااانم! ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
مریم شاکی نگاهم کرد و گفت: رایحه حالا خداااایش گیرم من رمز گذاشتم روی گوشیم امیر عباس باید اینجوری رفتار کنه!!! خوب یه کلمه مثل بچه ی آدم می گفت رمز گوشیت چیه؟ منم بهش می گفتم واقعا من حق دارم ناراحت بشم! نگاهش کردم و گفتم: مریم جان، امیر عباس چون به شما اعتماد داشته چیزی نگفته! ولی خوب شما با هم زمانی شروع فعالیتت پایه ی اعتمادش رو متزلزل کردی باید بهش حق بدی! میدونی مریم اعتماد توی زندگی مشترک خیلی مهمه و اگه خدشه دار بشه خیلی زمان و کار میبره تا درست بشه! اما خیلی وقتها خانم یا آقا به سادگی با بعضی کارها یا حرفها دانسته و نادانسته این ستون مهم زندگی رو نابود میکنن! اعتماد زیر بنای اصلی یک رابطه است و بدون اون تمامی‌ ساختارهای یک رابطه براحتی از هم جدا می‌شه. مشکلات خانواده دقیقا از زمانی شروع می‌شه که اعتماد نسبت بهم رو از دست می‌دهند. رفتن اعتماد از رابطه به معنای ورود بدبینی و شک به زندگی مشترک هست که منجر به از بین رفتن صمیمت و محبت زوجین میشه که نمونش رو خودت در این چند وقت دیدی که حسابی بهمت ریخته! ببین مریم وقتی میگی من تمام مسئولیتم رو درست انجام میدم باید بدونی حتی اگه در یک رابطه تمامی‌ دارایی و احساس و مسئولیت خودت را سرمایه‌گذاری کنی ولی اعتماد درون اون جای نداشته باشه به طور حتم اون رابطه به جایی نخواهد رسید. یک سری تکنیک‌های رفتاری موثر هست که می تونه خیلی کمک کننده باشه، همونطور که تکرار یک سری رفتارها به مرور زمان زن و مرد را نسبت بهم سرد و اونها را از هم دور می‌سازه. در اولین قدم درست‌ترین کار شاید این باشه که مطمئن شد آیا واقعا مشکلی حقیقی مثل رمز گوشی سبب از بین رفتن اعتماد شده و یا اینکه حاصل ذهنیت منفی خودمون و یا شریک زندگی‌مون هست یا دلیل دیگه وجود داره؟ گاهی اوقات تنها یک ضربه کوچیک می‌تونه اعتماد طرف مقابل را از بین ببره و این ضربه زدن می‌تونه در ابعاد مختلف باشه از یک ناهماهنگی کوچک که سبب تحقیر در جمع شده هست تا رمز روی گوشی گذاشتن و آسیب‌های بزرگتر... بدیهه که معمولاً مجموع ضربه‌های کوچیک در نهایت منجر به بوجود اومدن مسائل و مشکلات میشه اما با یه نگاه درست و منصفانه زمانی که خودمون رو در موقعیت احساسی طرف مقابلمون قرار بدیم می تونیم درک بهتری داشته باشیم مثلا فرض کن امیرعباس روی گوشیش رمز می‌گذاشت و حتی ناخواسته بدون اینکه حواسش باشه به شما نمی گفت و بعد شما یکباره متوجه چنین قضیه ای بشی واقعاااا جان رایحه، توی اون موقعیت چه احساسی بهت دست میده و چی با خودت فکر میکنی؟! یادت باشه در مواقعی که یکی از طرف ها احساس کنه نادیده گرفته شده دقیقا مثل امیر عباس، مایل نیست به بهانه‌ها و دلایل طرف مقابل گوش کنه و هر چه بیشتر توجیح کنی طرف مقابل بیشتر ناراحت میشه. ضمنا همه انسانها ممکن الخطا هستن مریم خانم و گاهی در شرایطی قرار می‌گیرند که بر خلاف میل قبلی‌شون مجبور میشن دست به اعمالی بزنند که چندان خوشایند به نظر نمیاد مثل رفتارهای امیر عباس! که شما زحمت می کشی برای برگردوندن اعتماد همسرت یک برنامه چهار مرحله‌ای خیلی ساده رو که میگم انجام میدی که دیگه نبینم سر جلساتمون ساکت و خیره به میز بشینی... مریم لبخند تلخی زد و گفت: کاش زودتر این چیزها رو میدونستم و چند هفته خودم رو زجر روحی نمیدادم! بعد خودکار و دفترش رو از داخل کیفش آورد بیرون خیلی جدی گفت: بگو رایحه میخوام این چهار مرحله رو دقیق بنویسم که دوباره ناخواسته اشتباه نکنم! هر چند که توی یه کتابی خوندم این ناخواسته اشتباه کردن توجیه کار خودمه که زودتر دنبال یادگیری نرفتم ولی به قول گفتنی هر وقت جلوی ضرر رو بگیری سوده.‌‌... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
اول اینکه مسئولیت رفتار و عملکردت رو بپذیری مریم: وقتی دانسته و یا نادانسته دست به عملی زدی که منجر به ناراحتی همسرت شده مسئولیت عمل خودت رو بپذیر! که خوب توی اولین مرحله مریم جان ظاهرا مشکلی نیست و شما قبول کردی، آخه پذیرش مسئولیت عمل و رفتار و اعتراف به اشتباه اولین قدم برای از بین بردن کدورت‌هاست. متاسفانه بعضی از افراد وقتی که کار اشتباهی انجام میدن چه در زندگی مشترک‌ و یا در زندگی اجتماعی و شغلی به جای پذیرش سعی در توجیه و انکار اشتباه خودشون دارن و با این عمل طرف مقابل رو عصبانی و رنجیده می کنند. شاید گاهی لازم باشه غرورها کنار بره و تک‌تک افراد با خودشون و شریک زندگی‌شون صادقانه برخورد کنند چیزی که اهمیت داره نگاه و نگرش افراد به حفظ زندگی هست اینکه فرد غرور‌ش را اولویت زندگی خود قرار بده و یا حفظ زندگی و روابط عاطفی رو؟! دومین مرحله عذرخواهی کردنه، این رفتار کمک زیادی می‌کنه افراد وقتی که ضربه‌ای می‌خورن یا از چیزی ناراحت میشن، انتظار شنیدن یک معذرت‌خواهی از ته دل را دارند. یه عذرخواهی صمیمانه می‌تونه اعتماد از بین رفته را برگردونه! از اونجایی که افرادکمی‌ مایل به انجام این کار هستند این کار ارزش و قدرت بیشتری پیدا کرده، یعنی آدم های بزرگ و قوی توانایی چنین کاری رو راحت دارن! شاید باور نکنی ولی تجربه ی من ثابت کرده یک عذرخواهی از ته دل چیزهای زیادی را تغییر میده از دید همسر این کار منجر به بالا رفتن شخصیت‌ میشه برعکس برخی که تصور می‌کنن با عذر خواهی تحقیر میشن. شاید سخت به نظر بیاد اما نباید فراموش کرد که تمامی افرادی که از نظر عقلی رشد کردن یادگرفتن زمانی که سهوا و یا عمدا اشتباهی رو انجام میدن بهترین رفتار عذرخواهی کردنه و پذیرفتن اشتباه هست. مریم با حالت خاصی گفت دست شما درد نکنه خانم دکتر یعنی معذرت خواهی نکنیم عقلمون رشد نکرده دیگه اینجوریاست! لبخندی زدم و گفتم: دقیقا!!! البته این حرف من نیستا علم روانشناسی برای یک شخصیت سالم چنین چیزی رو ثابت کرده بعد به شوخی ادامه دادم: از اونجایی که شما فلسفه میخونی و رشد عقلت چند برابره، باید چندین بار معذرت خواهی کنی... مریم لبخندی زد و چیزی نگفت... ادامه دادم: فقط نکته مهمی که خانم ها در این مورد باید رعایت کنند من جمله شما توجه به این مسئله است که مردها زمانی که ناراحت و دلخور میشن معمولا نیاز دارند زمانی رو تنها باشن و زمانی که خانم عذرخواهی می‌کنه نباید سریعاً منتظر واکنش مثبت از همسر زندگی خودش باشه! باید به مردها فرصت داد که مسائل را تجزیه و تحلیل کنند! پس انتظار بیخود از امیر عباس نداشته باشی که عذر خواهی کردی همه چی تموم بشه! صبر کن! هر چند که من میدونم و به آقایون هم میگم نکته ی مهمی که مردها هم باید مد نظر قرار بدن اینکه خانم ها نیاز دارن اگر همسرشون اشتباه کرد سریعاً‌ ازشون عذرخواهی کنه و مورد حمایت عاطفی قرار بگیرند در این مواقع تنها گذاشتن خانم به اونها احساس عدم امنیت میده. خلاصه اینکه باید تفاوت های روحیه ای زن و مرد رو درست بشناسیم تا بتونیم زندگی خوب و بدون سو برداشتی داشته باشیم. مریم گفت: رایحه بازم مرامت رو عشقه نامردی نمیکنی فقط هوای یک طرف رو داشته باشی... جدی گفتم: مریم داشتن انصاف خیلی مهمه خصوصا توی کار ما، اما بریم سراغ مرحله ی سوم اینکه باید اشتباهات رو جبران کرد: مثلا رمز گوشی رو به همسرت بگو یا علت رمز گذاری رو براش توضیح بده که غرضی در کار نبوده البته اینجا که اشتباه شما قابل جبرانه، ممکنه گاهی حتی اتفاقاتی بیفته که اشتباه قابل جبران نباشه ولی پرسیدن این سوال تاثیر شگفت‌انگیزی در زندگی‌ افراد ایجاد می کنه. اینکه بپرسیم: آیا از دستمون کاری بر می‌آید که حالش بهتر بشه ؟ یا آیا الان چیزی از من می‌خواهی‌ یا کاری می تونم برات بکنم؟ با این سوالات طرف درک می‌کنه ما واقعاً به فکرش هستیم و از اتفاق پیش اومده ناراحتیم. دقت کن فقط پرسیدن سوال مهم نیست به پاسخی که میده هم خوب گوش کنیم مهمه! تا بتونیم هر کاری که از دستمون بر می‌آید برای رضایت از وضعیت پیش اومده انجام بدیم. مرحله ی آخر هم اینکه متعهد باشی:  برای بدست آوردن اعتماد باید به قول و قرارت متعهد باشی. با یک تعهد جدید می‌تونی دل امیرعباس رو بدست بیاری، البته تعهداتی که بتونی بهش عمل کنی! فراموش نکن تعهداتی معقول که قادر به انجامش باشی و انجام ندادنش سبب خدشه‌دار شدن روابط تون نشه! بکار بردن چهار مرحله ای که گفتم در عین سادگی معجزه میکنه برای اعتماد سازی! اما متاسفانه مریم خیلی می بینم خصوصا در بحث روابط در فضای مجازی و ارتباط های بدون مرز... یکدفعه گوشیم زنگ خورد!!! ادامه دارد.... نویسنده https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
مهدیه بود که زنگ زد... تماس رو وصل کردم هنوز سلام نکرده شروع کرد کلی غر غر کردن... که حالا نمیشد هم تیمی من یه بچه نباشه!!!! رایحه جان مادر یلدا زنگ زده بهم جگرم رو خون کرد از بس غر زد!!! گفتم: مهدیه جان اولا که بچه نه و یه نوجوان! که خیلی با بچه متفاوته! حالا مگه چی شده؟! گفت: نمیدونم یلدا چکار میکنه؟! مادرش هم حساس شده حسابی شاکی! میگه معلوم نیست با بچم چکار دارین می کنین بیست و چهار ساعت داخل گوشیه و از این حرفها.... آخرشم که قانع نشد گفت: من میخوام مسئولتون رو ببینم تکلیف بچه ام رو مشخص کنم! منم دیگه چاره ای نداشتم شماره ی شما رو بهش دادم... گفتم: باشه مشکلی نیست فقط به یلدا که چیزی نگفتی! گفت: نه نگفتم با تاکید گفتم: اصلا راجع به این موضوع چیزی بهش نگو تا بعدا خودم باهاش صحبت کنم مهدیه گفت: رایحه دردسر نشه برامون! از پشت تلفن خندم گرفت گفتم: نه مهدیه جان مشکلی نیست! این چیزها طبیعیه که حل میشه انشاالله. گوشی رو که قطع کردم مریم گفت اتفاقی افتاده مشکلی پیش اومده؟! گفتم: نه چیز خاصی نیست ظاهرا باید یه صحبتی با مادر یلدا داشته باشم... مریم سری تکون داد و گفت: انشاالله که خیره... در همین حین خانم امیری در اتاق رو زد و اومد داخل و گفت: خانم دکتر نفر بعدی اومدن و منتظرن، چکار کنم بگم بیان داخل؟! مریم مجالی نداد و نگاهی بهم کرد و سریع بلند شد و گفت: رایحه جان‌ بیشتر از این مزاحمت نشم خیلی کمکم کردی امیدوارم بتونم جبران کنم... لبخندی زدم و گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم انشاالله نتیجه بگیری خوب کردی که اومدی خدا رو شکر که مسئله ی خاصی نبود اما اگه میگذاشتی روی هم تلنبار میشد اونوقت کار سخت میشد! در هر صورت بازم اگه مسئله ای بود بی خبرم نذار... بعد از خداحافظی مریم که رفت نفر بعدی داخل شد و من خیالم آسوده از نگرانی ها و تشویش ها بخاطر مریم که مشکل خاصی نداشت. این روش عقلانیش که همیشه برای حل مشکلش اقدام به یادگیری می کنه من رو شیفته ی این دختر کرده بود که دوست داشتم همیشه کنارم باشه... بارها دیده بودم کسانی که به موقع دنبال راه حل نمیرن و حتی زن و یا مردی که اشتباه کرده و کار خودش رو بی‌اهمیت جلوه میده! که در واقع این فرد کار خودش رو بی‌اهمیت جلوه نمیده، آنچه براش بی‌اهمیته احساس بدیه که در طرف مقابلش بوجود اومده!!! البته که این مدل آدم ها هم فارغ از این که با این ترفند هیچ وقت نمی تونن شریک زندگی خودشون رو آرام کنن بلکه چنین بی توجهی ها و بی‌احترامی هایی منجر به عصبانیت بیشتر در طرف مقابل میشه! باعث از هم پاشیدن زندگی! کاش میدونستن بی توجهی به همین مسئله های کوچیک مثل یه عفونت که درمان نشه کل بدن رو نابود میکنه، و کم کم کل زندگی رو از بین میبره خداروشکر کردم که مریم اصلا از این جنس آدم ها نبود... با زنگ زدن مهدیه هم یه نکته واضح برای خودم روشن شد اینکه رابطه ها رو باید درست مدیریت کنیم و این امکان نداره مگر اینکه واقع بین باشیم وگرنه دچار مشکل میشیم... وسط افکارم که دنبال راه حلی برای چنین معضلات پیش اومده واسه بچه های گروهمون بودم خانمی که نوبت مشاوره داشت حواسم رو متوجه خودش کرد... حرفهایی زد که نه تنها ذهن من رو که دلم هم به آتش کشید... ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
از اینکه چقدر راحت این همه سال بخاطر هیچی زندگی خوبش رو از دست داده! شروع کرد صحبت کردن، انگار دلش خیلی پر بود، پر از سالهای حرف نزدن و سکوت کردن... گفت: خانم دکتر اگر الان اینجام برای این نیست که بخوام چیزی رو درست کنم یا دنبال راه حلی باشم نه! چون خیلی خسته ام خیلی فرسوده شدم از مشکلات زندگی و دیگه توان بلند شدن ندارم یعنی نمی تونم بلند شم! گفتم مشکلتون چیه؟ از کجا شروع شد! با نگاه خاصی و حالت کنایه گفت: مشکلم یه دونه که نیست بخوام بگم! شروعش هم شما فرض کن از وقتی به دنیا اومدم! اون از خانوادم و پدر و مادرم که همیشه ی خدا میزدن توی سرم، البته نه با دست که با حرف! با زبونی برنده تر از شمشیر! اینم از شوهر و بچه هام که دست کمی از اونها ندارن! نفس عمیقی کشید و با حسرت ادامه داد: حالا به نظرتون فرقی هم میکنه مشکل چیه و از کی شروع شده! گفتم: خوب حالا شما در مقابل این به اصطلاح مشکلات چکار میکردین؟! با افتخار گفت: سکوت... من اهل لجبازی نبودم و نیستم... حتی همین الان! اصلا بخاطر همین اومدم اینجا... اومدم حرف بزنم! خسته شدم از دیدن مشکلات و خودم رو خفه کردن و هیچی به روی خودم نیاوردن! هر چند کم ولی طی این سالها با افرادی مثل این خانم که به مشاور مراجعه میکردن رو به رو شده بودم افرادی که تمام امید خود رو از دست داده بودند و تنها برای درد و دل گوشی می خواستند برای شنیدن... گفتم: البته که سکوت بعضی جاها خوبه! ولی بعضی جاها هم خوب نیست که هیچ! حتی مضر هم هست! خیلی جدی گفت: به نظر من راه حل دیگه ای وجود نداشت! گفتم: حالا شما چند تا از مشکلاتتون رو مطرح کنید ببینم واقعا راه حل دیگه ای نداشته! شروع کرد گفتن: از بحث های با خانوادش که واقعا مسائل حادی نبودند، تا بگو و مگو های با خانواده ی همسر و زندگی شخصیش و دیدن خطاهایی از بچه هاش که قابل چشم پوشی بودند! چند لحظه ای صبر کردم صحبتش تموم شد... خیلی جدی گفتم: لطفا بایستید... متعجب نگاهم کرد و گفت: ولی من هنوز وقت مشاورم تموم نشده! گفتم: میدونم شما بایستید و در همون حال به برگه ی کاغذ روی میز اشاره کردم و گفتم: این برگه ی کاغذ رو هم بردارید و بگیرید دستتون! متحیر و هاج و واج مونده بود!!! با لبخندگفتم: خوب به نظر شما حالا که ایستادید و این یه دونه کاغذ دست شماست وزن این برگه کاغذ زیاده! دیگه داشت چشم هاش از حدقه میزد بیرون! یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: خوب معلومه که نه!!!! گفتم: من خواهش میکنم تا انتهای صحبتمون این برگه ی کاغذ را همین طور ایستادید در دستتون با همین حالت نگه دارید من بعدش براتون علتش رو توضیح میدم! بنده ی خدا مستاصل شد و به ناچار قبول کرد! گفتم: خوب من میشنوم شما به صحبتمون ادامه بدید... با تردید ادامه داد و از مشکلاتش گفت... از حرفهای نگفته چندین سال بر دل مانده... ده دقیقه ای که گذشت و این خانم همین طور ایستاده و برگه ی کاغذ به دستش بود و حرف میزد که یکدفعه گفت: ببخشید من اینجوری دارم اذیت میشم! میشه برگه رو بزارم سر جاش! دستم خسته شده! گفتم: چرا مگه وزنه برگه تغییری کرده! گفت: نه خوب! اون که تغییری نکرده! دستم خسته شده از نگه داشتنش! گفتم: فکر می‌کنید یک ساعت این برگه کاغذ همینجوری دستتون باشه مشکلی برای دستتون بوجود میاد؟! سری تکون داد و گفت: مشکل که نه! ولی خوب دستم اذیت میشه!!! گفتم: حالا اگه یک روز با همین حالت دستتون باشه چطور؟! گفت: خانم دکتر طبیعتا دستم درد میگیره! گفتم: خوب یک هفته با همین حالت دستتون باشه اونوقت چی میشه؟! با ناراحتی گفت: خوب سوالی می پرسینااا! دستم خشک میشه دیگه!!! گفتم: درسته یعنی میشه یه اتفاق وحشتناک! اما مگه وزن برگه تغییری کرده که باعث چنین اتفاقی بعد از یک هفته میشه؟! سری تکون داد و گفت: نه وزنش تغییر نمی کنه ولی حمل کردنش به صورت دائم با این دست و نگه داشتنش آدم رو داغون میکنه!!!! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید بنشینید... برگه ی کاغذ رو هم بگذارید روی میز... ببینید خانم علت این کارم دقیقا همین بود که گفتید! خیلی وقتها مشکلات ما بزرگ نیستن، حتی وزن قابل توجهی برای درهم شکستن ما ندارن! ولی اینقدر ما اینها رو در ذهن و فکر و زندگی خودمون نگه میداریم و با خودمون حمل میکنیم که این نگهداریشون خستمون میکنه! فرسودمون می کنن! در صورتی که اگر همون اول بار گذاشته بودیمشون زمین و رهاشون کرده بودیم، هیچ کدوم از این مشکلات پیش نمیومد و امروز اینقدر مثل شما خسته از زندگی نبودیم! گاهی حرف زدن کاری رو میکنه که گذاشتن این برگه روی میز میکنه و به سادگی جلوی یکسری اتفاقات بد رو میگیره! اینکه وقتی ناراحتیم سکوت کنیم و با خشم و طعنه حرف نزنیم یک خصلت خیلی خوبه! اما در یه فرصت مناسب وقتی بهم دیگه اجازه ی حرف زدن بدیم و بدون قضاوت و طعنه و کنایه مسئله ای که ناراحتمون کرده را بگیم معمولا مشکلمون حل میشه! ولی وقتی اون حرفها و ناراحتی هایی که واقعا هم ارزشی ندارند و مثل همون برگه کاغذ وزنی ندارند رو در ذهن و فکر خودمون نگه داریم و همیشه همراهمون باشن فقط داریم روحمون رو از این همه هجمه ناراحتی و حمل کردنشون عذاب میدیم!!! با این برخورد دیگه اون خانم کامل حواسش به من بود با تاکید گفتم: ببینید کاش باور کنیم بیشتر سوتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشه! چرا باید از چنین چیزی دریغ کنیم وقتی که هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر مون تاثیر نداره! کلمه ها قدرتی دارند که میتونند غم ها و ناراحتی های درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوار هایی که ما بین خودمون کشیدیم رو از بین ببرند! سکوت به همون اندازه که در جای خودش خوبه در جایی که باید بشکنه اگه نشکنه فقط ما را از هم دور میکنه! بعد میشه افسردگی... میشه ناامیدی... میشه احساس بی کسی و تنهایی... و آخرش هم حسرتی که چرا کاری نکردم! چرا نگفتم!!! چرا و چرااااا های متعدد که یا توجیهشون می کنیم و یا بی جواب می مانند!!! البته همونطوری که خودتون اشاره کردید گفتن داریم تا گفتن! یه نوع گفتن از ضربه ی شمشیرم بدتره که خوب طبیعتا منظور من از حرف زدن چنین مدلی نیست! گفت: حرفتون قبول! ولی من عادت کردم به سکوت کردن! نمی تونم خودم رو تغییر بدم!!! گفتم: بله درست می گید! یکدفعه نه تنها شما که هیچ کس جز خدا نمی تونه چیزی رو تغییر بده! ولی همین خدا قدرتی در وجودمون قرار داده که میشه ذره ذره تغییر کرد و به نتیجه رسید از کم شروع کنید اما مستمر! به قول گفتنی: آهسته و پیوسته... حالا خانمی که جلوی من بود میشد از چشمهاش سو سوی نور امید رو دید که داره حداقل به چیزهایی فکر میکنه که تا حالا به فکرش هم نرسیده بود و تجربه به من می گفت این شروع یک اتفاق خوبه... خداروشکر بعد از کلی صحبت و امید و انگیزه و راه حل با حال خوب رفت... هنوز کمی فرصت داشتم و تصمیم گرفتم سری به پیج ها و کانالهای بچه ها بزنم ببینم در چه وضعیتی قرار دارند همه چی عالی بود تا اینکه با پیج مهدیه روبه‌رو شدم داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ظاهرا باید قبل از مادر یلدا با مهدیه صحبتی اساسی میکردم آخه این چه وضعی بود درست کرده!!! ادامه دارد.... نویسنده https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
وقت گذشته بود و باید می رفتم سمت خونه... در طول مسیر ذهنم درگیر این بود در یه فرصت مناسب با یه روش مناسب با مهدیه صحبت کنم! پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گوشیم زنگ خورد شماره آشنا نبود جواب ندادم... چندین بار تماس گرفت... پیامک فرستاد: سلام من مادر یلدا بهرامی هستم کار مهمی با شما دارم امکانش هست پاسخ بدید! یکدفعه یادم افتاد صبح مهدیه زنگ زده بود... مهلت ندادم تماس بگیره خودم زنگ زدم به همون شماره ... عذر خواهی کردم و شروع به صحبت کرد و گفت: میخوام فردا ببینمتون... گفتم: من خونه برسم بهتون اطلاع میدم برای فردا چه ساعتی در خدمتتون باشم... قرار شد من خبر بدم خداحافظی کردیم بعد از قطع کردن گوشی داشتم فکر میکردم توی این چند ماه فعالیت بچه ها داخل فضای مجازی طبیعیه که با چنین چالش هایی بر بخوریم فقط مهم اینه بچه ها بتونن درست مدیریتش کنن... فردا بین ساعات نوبت دهی ها مادر یلدا اومد مطب، خانم بسیار محترمی بود فقط کمی ناراحت ونگران شده بود از رفتارهای اخیر یلدا... می گفت: دختر خوبیه ولی اینقدر مشغول گوشی و به قول خودش کار فرهنگیه که دیگه احساس کردم نکنه قضیه ای هست! خودتون که بهتر میدونید فضای مجازی چقدر بی در پیکر... توی خونه همونقدر هم هست حرف شماست! واقعا نمیدونم چکار کنم هرچی هم بهش میگم مادرمن گوشی یک ساعت! دو ساعت! نه بیست چهارساعت! میگه: مامان دشمن ساعت نمیشناسه!!! آخه من نمیدونم چی بگم به این بچه! نوجوونهای امروز اصلا گوش به حرف نیستن! باهاشون صحبت می کنی انگار نه انگار!!! لبخندی زدم و گفتم: راستش حاج خانم در این مورد که کار یلدا اشتباهه و ما حتما باهاش صحبت می کنیم... اما در مورد نوجوان امروز باید یه نکته ای رو دقت کنید اینکه نه تنها نوجوانهای امروز که نوجوانهای هر دوره ای نیاز به استقلال و دیده شدن دارن و این طبیعیه! توی این سن معمولا بچه ها از خانواده ها فاصله میگیرن و به گروه و گرایش های دوستاشون نزدیکتر میشن که خوب کمی برای خانواده ها سخته ولی اگر صبوری کنن این مرحله هم به خوبی میگذره... سرش رو تکون داد و با استیصال گفت: خوب خانم من ترسم از همین گروه هاست دیگه! بخشیداااا جسارت نشه ولی خوب این روزا کم نمی بینیم به اسم کار فرهنگی و فلان و بهمان بچه ها رو از راه به در می کنن!!!! گفتم: واقعا خوشحالم یلدا مادری مثل شما داره که حواسش هست! حرفتون هم درست! به هر حال خواسته یا ناخواسته نوجون دوست داره خودش رو توی یه گروه جا بده! حالا هر کجا بیشتر تحویلش گرفتن! بیشتر دیده شد! بیشتر براش بهاء و ارزش بذارن! همراه همون گروه میشه... اما در مورد گروه بچه های ما خدارو شکر یلدا توی گروهی قرار گرفته که دغدغه اش اینه کار برای اسلام روی زمین نمونه! ولی خوب اینکه باید مدیریتش کنه هم حرف درستیه! فقط شما حواستون باشه کلید طلایی برای حفظ بچه تون در این سن چه در فضای مجازی چه فضای واقعی رابطه هست یک رابطه ی صمیمی! که بتونه با شما راحت صحبت کنه و اگه مشکلی پیش اومد بهتون با خیال راحت بگه نه با ترس ! شما هم کمی باهاش مدارا کنید! این سن، سن خاصیه نزدیکای بلوغ حس استقلال شدت میگیره همونطور که حواستون بهش هست خیلی سوال پیچش نکنید مواظبش باشید ولی نه به این معنی که دست و پاش رو ببندید! باهاش در مورد علایقش صحبت کنید اما دقت کنید که در این حرف زدن از قیچی‌‌های ارتباطی به هیچ وجه استفاده نکنید. گفت: قیچی های ارتباطی چی هستن خانم دکتر؟ گفتم: این قیچی‌ها که متاسفانه خیلی ها هم بدون دونستن عواقبش استفاده می کنن شامل سرزنش کردن، قضاوت کردن، مقایسه کردن، بازجویی کردن، نصیحت کردن و تهدید و تنبیه کردن نوجوون میشه که نتیجه اش هم مشخصه! مثل یک قیچی رابطه تون باهاش قطع میشه! ببینید خانم بهرامی تجربه ثابت کرده با محبته به اندازه و همراهی کردن توی این سن خانواده ها بیشتر جواب میگیرن تا تند مزاجی و تلخی کلام! بعد هم راجع به کارها و فعالیت بچه های گروه براش توضیح دادم که الحمدالله خیالش راحت شد و در آخر هم تاکید کردم بخاطر همون حس استقلال در این دوره بهتره در رابطه با اینکه با من صحبت کرده به یلدا چیزی نگه! بعد از رفتن مادر یلدا، چند دقیقه ای فرصت داشتم که رفتم توی اینستاگرام و پیج مهدیه داخل دایرکتش براش نوشتم.‌‌... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
عصر با یلدا بیاین پیشم با جفتتون کار دارم... اتفاقا مهدیه آنلاین بود و سریع برام تایپ کرد اتفاقا رایحه جان منم با شما کار دارم ولی نمیشه تنها بیام! آخه یه کم کارم خصوصیه!!!! نوشتم انشاالله که خیره باشه پس عصر خودت بیا من خودم با یلدا هماهنگ میکنم. پیش خودم گفتم حتما خودش متوجه اشتباهش شده و احتمالا برای همین میخواد تنها بیاد باهام صحبت کنه، اما قضیه چیزی نبود که من به این راحتی فکر میکردم!!! عصر شد خانم امیری رفته بود و خودم تنها بودم مهدیه در زد ... در رو باز کردم خیلی شاد و شنگول اومد داخل... نشست روی صندلی و بعد از احوالپرسی گفت: بگو رایحه جان بگو که میشنوم! گفتم: شما بسم الله رو بگو تا ببینیم چی میشه شاید حرفی دیگه برای گفتن من باقی نمونه! گفت: ای دختر زرنگ الحق که روانشناسی خوندی! پس قیافم اینقدر تابلو که معلومه نیت کردم قاطی متاهل ها بشم ! برای لحظاتی به عینه شوکه شدم و نزدیک بود چشمهام از حدقه بزنه بیرون!!! گفتم: قاطی متاهل ها بشی! تو که چند وقت پیش به مریم گفتی این حرفها زوده!!! حالا بسلامتی کیه این شاخ شمشاد که با این سرعت عمل اینقدر زود دل رفیق ما رو برد!!! لبخندی زد و کمی سرخ و سفید شد و بالاخره با من من گفت: راستش یه هفته بعد از اینکه شروع به فعالیت داخل فضای مجازی کردیمیه برادری مرتب برای پست هامون کامنت می گذاشت البته همونطوری که قرار گروهمون بود من هیچ کدوم از کامنت ها رو جواب نمیدادم! اینم بگم که آقا ابوذر هم به جز راجع به خود مطلب چیز دیگه ای نظر نمیداد! همینطور که مهدیه حرف میزد مو به تنم سیخ میشد آخه من که میدونستم ته این ماجرا چی میشه !!!! آخر ش این دختر کار دست خودش داد!!! مهدیه ادامه داد: تا اینکه هفته ی گذشته داخل دایرکت شخصیم خیلی محترمانه بهم پیام داد که شماره منزلتون رو لطف کنید من تصمیم دارم برای امر خیر با خانوادم مزاحمتون بشم! هیچی دیگه! منم به خانوادم گفتم و بعد هم شماره ی خونه رو دادم... حالا قراره فردا شب بیان خواستگاری بخاطر همین گفتم قبلش با تو صحبت کنم‌که چی بگم؟! چکار کنم؟! حقیقتا رایحه دلم یه جوریه هم استرس دارم هم... چی می تونستم به مهدیه بگم! اصلا چی میخواستم به مهدیه بگم و حالا چی باید می گفتم!!! گفتم: مهدیه قرار بود توی فضای مجازی کار فرهنگی کنیم ها!!!! من رو باش هنوز میخواستم توبیخت کنم چرا عکس خودت رو گذاشتی پروفایلت!!! چشمهاش رو ریز کرد و با شیطنت گفت: اینم خوب کار فرهنگیه دیگه عکس به اون محجبه ای تبلیغ حجابه خااانم! تازه باعث کار فرهنگی و خیر ازدواج هم شده چی بهتر از این!!!! طبیعتا مهدیه اون موقع پذیرش حرفهای من رو برای اینکه کار درستی نکرده رو نداشت! تنها چیزی که می تونستم با گفتنش به مهدیه کمک کنم این بود که ملاک هات رو برای ازدواج مشخص کردی؟! گفت: تقریبا!!!! گفتم: تقریبا نمیشه جواب!!! حرف از یه عمر زندگیه! باید دقیق مشخص کنی تا به چالش نخوری! مثلا قیافه چقدر برات مهمه! اخلاق چقدر برات مهمه! اعتقادات چقدر برات مهمه! استقلال چقدر برات مهمه! خانواده چقدر برات مهمه! و کلی ملاک مهم که توی زندگی نقش اساسی داره! لبخندی زد و گفت: همه ی اینا حله رایحه جان! قیافش رو که دیدم، اونم که دیده! اعتقادات و اخلاقشم که از برادر و خواهر گفتنش معلومه دیگه یکی از نوع دیووونه های هم تیپ خودمونه ! استقلال هم بهش نمیخوره بچه ی لوس و وابسته ای باشه!!! خانواده ی منم که خودت میدونی از هر دو جهان آزاد، اصلا اهل گیر بازار و این حرفها نیستن اینطوری هم که متوجه شدم خانواده ی اون بنده ی خدا هم همینطوری هستن! متعجب و متحیر از حرفهای مهدیه نگاهم رو متمرکز چشمهاش کردم و گفتم: مهدیه آشنایی شما از فضای مجازیه ها!!! قیافه و این حرفها ممکنه فیک باشه! متوجهی دختر! هر چی من گفتم، مهدیه هی توجیه کرد!!! باورش خیلی سخت نبود که حتی از بچه های خودمون درگیر چنین پروژه ای بشن چون اونها هم دخترند و سرشار از احساس! اما حداقل با احتیاط بیشتر که مهدیه خانواده رو در جریان گذاشته، هر چند با خانواده ای که مهدیه داشت خیلی چیزها مهم نبود مثل نوع آشنایی!!! آخرش تنها حرفی زدم این بود که مهدیه جان توی جلسه ی خواستگاری احساسی برخورد نکن!!! درست حساب و کتاب کن! رابطه ها رو درست بسنج و اینکه به قول خودت اگه میخوای زیر رادیکال نری عاقلانه انتخاب کن، عاشقانه زندگی... ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
قرار شد مهدیه آدرس پیج آقا ابوذرشون رو برام بفرسته تا پیج اینستاگرامش رو یه بررسی کنم... شب شد نفرستاد! چون ذهنم درگیر بود فردا صبح بهش یادآوری کردم منتظرم...! اما دم دمای غروب بود که جواب داد و عذرخواهی کرد که سرش شلوغ بوده و بعد آدرس پیج رو برام فرستاد. وقتی رفتم داخل پیج آقا ابوذر در همون نگاه اول با دست محکم کوبیدم روی میز و گفتم: مهدیه! مهدیه! چرا انقدر ساده انگارانه عمل کردی دختر! عکس پروفایل این به اصطلاح آقا ابوذر تصویر یکی از هنر پیشه های معروف لبنانی بود! حالا این دختر ساده امشب قراره با چه قیافه ای و چه وضعی رو به رو بشه خدا میدونه! سریع گوشی رو برداشتم که بهش بگم حداقل با دیدنش جا نخوره و واکنش نشون نده اما جواب نداد... دوباره تماس گرفتم باز جواب نداد... تمام ساعت های شب رو به اندازه ی مهدیه شاید هم بیشتر نگران بودم که الان مهدیه در چه حاله! فردا صبح باهاش تماس گرفتم اما متاسفانه جواب نداد! بهش پیامک زدم که در اولین فرصت با من تماس بگیر، ولی باز هم جواب نداد... دو سه روزی از این ماجرا گذشت و خبری از مهدیه نبود! سرکار بودم که مریم زنگ زد جواب دادم: بعد از سلام و علیک،از لحن صداش مشخص بود همون مریم سر حال خودمونه گفتم: چه خبر؟ گفت: خداروشکر با کمک های شما مسئله حل شد بعد از کمی صحبت گفت: راستی رایحه از مهدیه خبری داری! یلدا میگه دو سه روز هر چی زنگ میزنم جواب نمیده! ظاهرا قرار بوده مطلب و محتوا برسونه دستش! گفتم: نه حقیقتا خودم هم کارش دارم ولی خبری ازش نیست! گفتم: مریم یلدا بهت زنگ زد؟ اتفاقا با اون هم کار دارم! مریم گفت: نخیر ایشون الان کنارمه خیلی اصرار کرد با هم بریم گلزار شهدا ما هم که خراب رفاقت اگه خدا بخواد داریم میریم گلزار... دیدم این بهترین فرصته با یلدا صحبت کنم گفتم: اگه تا نیم ساعت دیگه راه میفتید من هم کارم تموم میشه باهاتون میام. مریم گفت: به به! چی از این بهتر پس منتظرت می مونیم... کارهام رو جمع و جور کردم و راه افتادم سمت بچه ها... با هم وارد گلزار شهدا شدیم چون وسط هفته بود خلوت بود و تک و توکی آدم که هر کسی گوشه ای نشسته بود. مریم متوجه شد من با یلدا کار دارم به بهانه ی اینکه میخواد بره سر مزار یه شهید دیگه از ما جدا شد. یلدا این دختر نوجوان قوی و هدفمند با چنان حسرتی به عکس شهدا خیره میشد که آدم به حالش غبطه میخورد! همینطور که قاب عکس رو به روم را نگاه میکردم یلدا گفت: خیلی دوست دارم شبیه شون باشم! مفید و موثر برای اسلام! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یلدا جان میدونی ما که دنبال تاثیر گذاری و کار فرهنگی هستیم باید رابطه ی بین اینها رو دقیق بدونیم در صورتی تاثیر گذار خواهیم بود که اولین کار فرهنگی توی زندگی شخصی و رفتار خودمون باشه! اگر اونجا درست بود بعد بقیه ی جاها موثر میشیم! خیلی باید حواسمون باشه به اسم شهدا ولی به کام دل خودمون کار نکنیم! سری تکون داد و گفت: واقعا سخته مثل این آدمها زندگی کردن! آخه اینا چه جوری عبادت کردن که اینجوری به خدا رسیدن! بلند حرف خودش رو تکرار کردم: چه جوری عبادت کردن که اینجوری به خدا رسیدن؟! بعد ادامه دادم: علی آقا ماهانی رو میشناسی؟ کسی که عشقت و فرماندت حاج قاسم راجع به اش میگه علی برکت گردان است همین که علی رو ما تو گردان داریم نیاز به امکانات نداریم! این آدم با این عظمت فکر میکنی عزتش رو از کجا آورده؟ جایگاهش رو از کجا اورده! جوابش خیلی ساده است یلدا! اگه خودمون برای خودمون عبادت کردن رو سختش نکنیم! واصل عبادت رو با فرعش اشتباه نگیریم! سوالی نگاهم کرد ومتعجب گفت: اصل و فرع؟! لبخندی زدم و گفتم: اصل عبادت از اونجایی که وقتی با دست مجروح میره خونه اول لباسهای مادرش رو میشوره بعد داخل اتاقش میشه با دست مجروح ها!حالا من باشم چکار میکنم! اینکه درست بفهمیم شهدا چه جوری رفتار میکردن و عبادت کردن رو فهمیدن، خیلی تفاوت داره با اینکه اونجوری دلمون میخواد شهدا رو بفهمیم و خدا رو عبادت کنیم! با اشاره به یلدا گفتم: متن تابلوی رو به روت چقدر حرف داره! بلند خوند: عکس شهدا را می بینیم اما عکس شهدا عمل می‌کنیم! گفتم میدونی یعنی چی! سکوت کرد... ادامه دادم: البته این جمله برای امسال منه شما که کارت درسته یلدا جان ولی به من میگه: چه در فضای مجازی و چه واقعی: زمانی که اتیکت خادم الشهدا و فعال فرهنگی رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر و خانواده ی خودم نیستم! زمانی که اسمم توی لیست تمام اردوهای جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم اما مدل زندگی کردنشون رو نمی بینم و راحت ازش میگذرم یعنی هنوز خیلی مونده رابطه و فرق با شهید بودن تا شهید بودن رو بفهمم! رفت توی فکر... ادامه دارد.. نویسنده: سیده زهرابهادر
یلدا دختر تیز و باهوشی بود، انگار درست متوجه مطلبی که می بایست بشه شد! زمانی که نکته ای رو مد نظرم بود بهش گفتم: جهت حرکتمون رو به سمت مریم تغییر دادیم. مشغول زیارت شهدا بودیم که مهدیه بهم زنگ زد سریع گوشی رو جواب دادم صداش گرفته بود احوالپرسی مختصری کرد و گفت: میخوام ببینمت! چون میدونستم الان وضعیت روحی خوبی نداره گفتم: مشکلی نیست تا نیم ساعت دیگه بیا مطب... بدون اینکه توضیحی بدم از بچه ها خداحافظی کردم و گفتم کاری پیش اومده باید برم، با کلی انرژی از همدیگه جدا شدیم... امیدوار بودم مهدیه خیلی داغون نشده باشه و تونسته باشه خودش رو جمع و جور کنه... خیلی از رسیدنم نگذشته بود که مهدیه اومد... حالش دیدنی بود! فکر نمیکردم در این حد متلاشی شده باشه! شروع کرد حرف زدن: من اشتباه کردم رایحه! ابوذر اونی نبود من فکر میکردم! نه قیافش نه حرفهاش نه خانوادش!!! مدام بغضش رو فرو میداد... بعد یکدفعه لحنش عوض شد خیلی جدی گفت: من دیگه نمیخوام توی فضای مجازی فعالیت کنم خسته شدم و دیگه نمی تونم ادامه بدم! نگاه معنی داری کردم خیلی جدی تر از خودش بهش گفتم: اگه خسته شدی برو استراحت کردن رو یاد بگیر نه تسلیم شدن! زد زیر گریه گفت: من تغییر نمی کنم رایحه! واقعیت اینه خانواده خیلی مهمه من اگه توی خانواده ی مقیدی بزرگ شده بودم دچار چنین اشتباهاتی نمیشدم! چشمهام رو ریز کردم و گفتم: از کی تا حالا اشتباهات خودت رو میندازی گردن خانوادت مهدیه خانم! چرا یادت نیست همسرفرعون تصميم گرفت که عوض بشه، و شُد یکــی از زنــان والای بهشتی ... پسرنوح هم تصميمی برای عوض شدن نداشت، غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان... اولی همسر يک طغيانگـــــر بود!!! و دومی پسر يک پيامبـــــر...!!! برای عوض شدن هيچ بهانه‌ای قابل قبول نيست... اين خودت هستــی که تصميم می‌گيری تا عوض بشی! آدم هم زمانی عوض میشه که پا روی هوای نفسش بذاره... مهدیه جان اشتباهت از اونجایی شروع شد که شما قوانین رابطه رو یادت رفت و با دست خودت عکست رو گذاشتی پروفایلت و یاد رفت که تقوا توی فضای مجازی دو برابر باید باشه! یادت رفت این فضا مجازیه! ادای عاشق ها رو درمیارن اما رسم عاشقی رو بلد نیستن! یادت رفت دنیایی مجازی جای عاشق شدن نیست چون طرف عکس خودش نیست! حرفهاش واقعی نیست! وعده هاش واقعی نیست! آروم گفت: قبوله اشتباه از من بود اما... اما... خانم دکتر پس اگه واقعی نیست چرا ما داریم داخلش کار میکنیم چرا خودمون رو حیرون یه فضای فیک کردیم! تن صدام آروم شد گفتم: مهدیه ما یاد گرفتیم کلان بیانیدیشیم، بعد به اندازه ی توان خودمون کاری کنیم و اگه هر کسی به اندازه ی توان خودش قدمی برداره و ویرانه های اطراف خودش رو بازسازی کنه جهان آباد میشه! حالا فرصتی پیش اومده بتونیم این حرفها رو خیلی راحت به همه برسونیم چه این طرف دنیا چه اون طرف دنیا چرا انجامش ندیم! فقط مهم اینه اشتباهی داخل جاده فرعی نپیچیم همین! لحظاتی ساکت شد... بعد نفس عمیقی کشید و گفت: واقعا چطور میشه رابطه ی فضای مجازی و فضای واقعی رو مدیریت کرد که اینجوری مثل من بیچاره ضربه نخورد؟! گفتم:تنها با برنامه ریزی و نقشه ی راه که از قبل برای موقعیت ها و حالت های روحی متفاوتمون راه حل داشته باشیم! در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت: یعنی چجوری!!! گفتم: یعنی گاهی یوسف وار باید از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را انتخاب کنی... گاهی باید مانند موسی در کاخ فرعون صبر کنی و فقط خودت را حفظ کنی... و گاهی هم باید در صحنه بمانی ابراهیم وار با گناه و شرک مقابله کنی تا محیطی سالم ایجاد بشه... صحبتمون که به اینجا رسید بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و خداحافظی کرد و رفت... با شناختی که ازش داشتم میدونستم نیاز به فرصت داره تا حساب و کتاب کنه تا با خودش با فضای مجازی با اهدافش کنار بیاد... چند روز بعد وقتی پیج بچه ها رو بررسی میکردم با دیدن عکس پروفایل مهدیه که زیرش نوشته بود دایرکت و پی وی پاسخگو نیستم، تغییر کرده بود خیلی خوشحال شدم که خودش رو درست شناخته و متوجه شده بود اولش شاید یک پاسخ دادن یه کار عادی باشه اما انتهایش یه اتفاق تلخ و سخته اما خداروشکر تصمیم درستی گرفته، به مریم پیامک زدم الان موقعیت خوبیه تا با مهدیه راجع به آقای اشرف نیا صحبت کنی... عکس پروفایلش حدیث زیبایی از امام هادی بود که با خط زیبایی نوشته شده بود: به جای حسرت واندوه برای عدم موفقیت های گذشته با گرفتن تصمیم واراده ی قوی جبران کن. والعاقبه للمتقین نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋