eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
... بساط عروسی من و پسر عمه ام اجباری بر پا شد و من رسما بدبخت شدم!!! گفتم: امید چی شد؟؟؟ گفت: دقیق نمی دونم ولی فهمیدم اون راننده ماشین فوت کرد احتمالا امید به خاطر مردن راننده حبس ابد خورده باشه یا شایدم... باورم نمی شد این همه اتفاق برای لیلا افتاده باشه با این شدت!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: لیلا چرا جواب تلفن امید رو دادی؟اصلا چرا سوار ماشین امید شدی؟ گفت: نازنین من دوست خوبی برات نبودم... اون روز که پیام های امید رو بهت نشون دادم... واقعی بودن ولی... ولی من جوابهای خودم رو پاک کرده بودم... امید ذهن من رو شست شو داده بود! بدون اینکه فکر کنم این پسر تا دیروز عاشق یکی دیگه بوده، چه طور میتونه امروز اینقدر عاشق من باشه! به سادگی گول خوردم و افتادم تو زمین بازی امید! و چون تو دوست صمیمی من بودی نمی شد! یعنی امید می گفت: نمیشه نازی رو همین جور پیچوند! پس نیاز به نقشه بود که امید پیشنهاد داد پیامکهاش رو که به من فرستاده بود نشونت بدم تا تو ازش بدت بیاد! قرار گذاشته بودیم تو رو حذف کنیم به هر قیمتی متاسفانه! ابرهام بهم گره خورده بود و گفتم: پس چرا بهم پیامک زدی که من اون کار احمقانه رو نکنم مگه نمی خواستین من حذف بشم من که خودم داشتم این کار رو میکردم! آب دهنش رو فرو داد و گفت: نازنین من دوست داشتم نمی خواستم از دستت بدم! اما از یه طرف هم نمی خواستم امید را هم از دست بدم! به همین خاطر گفتم از طریق سعید انتقام بگیری که اینطوری راحت تر امید بی خیالت می شد! همینطور که من داشتم حرص میخوردم لیلا ادامه داد: وقتی به امید گفتم: برنامه ی سعید رو نمایشی قراره بازی کنیم و اصلا حرف رابطه و دوستی در کار نیست فقط برای اینکه تو متوجه بشی چکار کردی! خوشحال شد و گفت: بهتر حالا هر دو تاشون رو از سر راهمون بر می داریم چون من ازسعید بدم میاد و چی بهتر از این موقعیت! سرم رو مستأصل تکون دادم و گفتم: لیلا باور نمی کنم تو تمام اون مدت نقش بازی میکردی! سرش رو انداخت پایین گفت: نازنین به خاطر همین چیزها بود که وجدانم نمی خواست تو رو ببینه! جواب تلفنهات رو نمی دادم چون نمی تونستم! من تاوان کارهای بدم رو هنوز دارم میدم... شوهری دارم که هر روز صبحش با دعوا و کتک من شروع میشه! بهم بدبینه، شکاکه! من رو ببخش! من بد کردم... من دیگه به ته خط رسیدم و دوباره هق هق گریه اش بلند شد... تاثیر چند سال هم نشینی با بچه های چهار شنبه های زهرایی بود که دستم رو گذاشتم روی شونش گفتم: من بخشیدم لیلا! خیلی وقته که بخشیدم من با اینکه نمی دونستم چه اتفاقاتی افتاده ولی برای من همش خیر بود هرچند اون زمان خیلی تلخ گذشت... الان داستانی که خانم حسینی روز اول بهمون گفت رو بهتر میفهمم! لیلا نگاهی به من کرد و گفت: خیرش برای تو چی بود! برای من چی بود؟؟؟ گفتم: بعد از رفتن تو من ارتباطم با خانم حسینی بیشتر شد تا جایی که همسرم را بهم معرفی کرد نگاهی بهش کردم گفتم لیلا می دونی شوهرم کیه! بعد خودم ادامه دادم: سعید باورت میشه! شما خواستید ما دو تا رو حذف کنید ولی الان ما دو نفر پیش همیم و اینها همش از لطف خداست! متعجب گفت: نه! سعید! چطوری قبول کرد! بعد از ماجراهای دانشگاه؟! لبخندی زدم و گفتم: یادته روزی سعید رو دیدیم گفتم این پسر چقدر با امید فرق داره! اینکه سرش پایینه و مثل امید تا انتهای شبکیه ی چشممون رو بررسی نمی کنه! شاید باورت نشه ولی وقتی اومد خواستگاریم خودم هم خیلی نگران بودم اما وقتی گفت: من اولین بار شما رو می بینم و تنها شناختم از شما گفته های خانم حسینی هست احساس آرامش کردم! چون خانم حسینی همه چیز رو کامل می دونست و مطمئنن به درستی گفته بود، احساس امنیت بهم دست داد اینکه دیگه نیاز نیست نگران باشم گذشتم چه جوری گذشت! و مهم تر از اون آرامش اینکه با این حجب و حیای سعید نگران آینده ام هم نبودم که دختر دیگه ای دل شوهرم رو ببره و ماجرای تلخ دوباره تکرار بشه... و این تنها با رعایت قوانین به دست میاد لیلا چه مرد و چه زن! یادته! سرش رو تکون داد و گفت: درست میگی ولی خیرش برای من چی بود؟! قاطع گفتم: اینکه الان اینجایی و گیر امید نیفتادی که معلوم نبود باهات چکار کنه! اینکه هنوز فرصت داری! اتفاقاتی که افتاده درس بزرگی بهت داد که بهتر از هر کسی خودت متوجه اشتباهاتت شدی! ولی اینکه امروز همدیگه رو دیدیم این یعنی هنوز فرصت هست... هنوز می تونی تغییر کنی فقط کافیه اراده کنی... لیلا نفس عمیقی کشید و گفت: نه نازی از من گذشته دیگه نمی تونم کاری کنم! گفتم: تنها کسایی نمی تونن کاریی کنن که دیگه نفس نمی کشن! لیلا تو هنوز فرصت داری... سری تکون داد و گفت: نمی دونم... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گفت: راستش مهرداد چون می شناسیش خیلی دارم بالا و پایین می کنم درست بگم که حداقل برای تو سو تفاهم نشه! گفتم: ترنم جان شما بگو عزیزم نگران نباش من سو برداشت نمی کنم! نفسش را توی سینه اش حبس کرد و با رها کردنش ادامه داد: دختری ساده من بهش هم گفتم که اینکار را نکنه ولی گوش نکرد حالا هم افتاده توی دردسری که معلوم نیست آخرش چی میشه! گردنم رو‌کج کردم، چشمهام را هم ریز با لبخند گفتم: ترنم! چرا نمی ری سر اصل مطلب! شروع کرد: یه پسره بهش گفته بود که می خواد باهاش ازدواج کنه گفته بود قبل از خواستگاری بیان بیشتر با هم آشنا بشن. خانم رحیم پور هم چون پدر و مادرش شهرستان زندگی می کنن گفته بود خوب اینطوری بهترم هست اگربه تفاهم رسیدیم بعد خانواده را در جریان قرار می دم که دیگه دغدغه و استرس هم نداشته باشن! البته از همون روز اول من در جریان بودم خیلی هم بهش اصرار کردم که به خانوادت بگو ولی گفت: پدر و مادرش پیر هستن، نگران میشن، حرص می خورن برای چیزی که معلوم نیست اصلا به تفاهم می رسیم یا نه! بعد همینطور که لبش رو می گزید ادامه داد: هیچی تنهایی بلند شد رفت باهم صحبت کردن! گفتم: خوب به نتیجه هم رسیدن! گفت: وقتی با هم صحبت کردن خیلی راضی بود از اینکه بچه پولدار و دستش به دهنش می رسه! متشخصه! و کلی خوبی هایی که متاسفانه بعدش معلوم شد چکاره است! در حالی که دستم را محکم گرفته بود ادامه داد حالا مهرداد نگو وقتی که داشته با خانم رحیم پور صحبت می کرده به دوستش گفته بود ازشون عکس بگیرن در حالتهای متفاوت! بیچاره رحیم پور هم از همه جا بی خبر و در رویای رسیدن به شاهزاده سوار بر اسب! کمتر از یه هفته می گذاره که دو نفر فکرهاشون را بکنن، خانم رحیم پور هم متاسفانه صبر می کنه که جواب قطعی بشه بعد به خانوادش بگه! بعد از یه هفته پسره زنگ میزنه میگه من چند تا سوال و ابهام برام باقی مونده میشه بیاید همدیگه رو ببینیم که دیگه مسئله ایی نباشه! دختری ساده هم می ره ولی ایندفعه جایی دیگه قرار می ذارن و دوباره عکس! کمتر از دو روز بعد از این ماجرا عکس ها را می فرستن براش... حالا زنگ زده به من زار زار داره گریه می کنه میگه من نمی خواستم اینجوری بشه باور کن ناخواسته بوده من نیتم ازدواج بوده ترنم! گفتم: حالا چی شده! گفت: پسره گفته باید بیای ببینمت اگر نیای عکس ها را می فرستم برا خانوادت ببینن چه کار می کنی توی یه شهر دیگه! به اینجا رسید ترنم ساکت شد منم ساکت بودم هم اون می دونست، هم من می دونستم قراره برای دوستش چه اتفاقی بیفته... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
با عجله از اتاق اومدم بیرون ... بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند! نمی دونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا...‌‌ به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من! کلی با بچه ها دعوا کردم که مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما! الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون ! خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف می زدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه! با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپ‌تاپ همون خاطرات بود... نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد! لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر می ترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بی دفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست می کنی دختر دیوانه! خودت که بهتر می دونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصریم هم هست خودمم نه بچه ها! باید می رفتم از دلشون در می آوردم یاد یکی از مادرهای مدرسه ی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره می گفت به بچه ها رو بدی پرو میشن!! ولی من می دونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت می کردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا می شدین، آره باید می رفتم به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگتر ها هم گاهی اشتباه می کنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ ! اینطوری یاد می گرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ می کنه اگر جبران نکنیم! و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس می کنند و می فهمند! رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی می کردیم! سجاد مظلومانه گفت: مامان ببخشید معذرت می خوایم ولی ما واقعا نمی خواستیم شیشه بشکنه! دوباره بوسش کردم و گفتم: می دونم عزیزم من معذرت می‌خوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی می شدم اما می دونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟ سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت می دیم خمیرش با من و ساجده! دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست می کنم من که شما را می شناسم بگو می خوایم خمیر بازی کنیم! صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم.... اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را می دیدم خیلی توی دلم خوش حال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم.... هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است! نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
گفت: مرتضی جان منظورم اینه حرف سیاسی نزنی! جلسه ی ارباب (ع) رو قاطی بحث های دنیوی نکنی! بذاریم امام حسین(ع) برای مردم بمونه! گرفتی اخوی؟ شیخ منصور با گفتن منظورش، انگار با یه پتک محکم کوبیده باشه توی سر من!!! بهت زده گفتم: یاللعجب شیخ! مگه میشه کسی عاشق امام حسین(ع) باشه و با سیاست کاری نداشته باشه!!! اصلا امکان نداره برادر! آخه امام حسین(ع) مثل همه ی اهل بیت (ع) توی روز روشن کارسیاسی میکرد، حتی به صورت کاملا علنی برای اینکه حکومت فاسد و ظالم اون زمان رو نابود کنه تا پای جنگ هم رفت! تا پای اسارت خانوادش هم رفت! اینکه امام رو از سیاست جدا کنیم فکر نکنم کار درستی باشه آخه این از واضحات دیگه!!! دندونهاش رو بهم سابید و با اخم گفت: ببین شیخنا دقیقا حرف ما همینه میگیم: امام باید بیاد حرف از سیاست و حکومت اسلامی بزنه و جلوی آدم های فاسد رو بگیره نه هر کسی از راه رسید با همچین شعارهایی مردم رو شیر کنه!!! بدون اینکه متوجه باشم دارم باهاش بحث می کنم گفتم: اگه اینجوریه که میگی پس چرا امشب توی هیئت روضه ی حضرت مسلم رو خوندن! مگه حضرت مسلم امام بود که قرار بود باهاش بیعت کنن اما نکردند! بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم خودم ادامه دادم: خوب معلومه کسی که توی مسیر و پیغام رسان امامش هست مگه میشه کارها و اهدافش، سیاست و رسالتش از امامش جدا باشه؟! تازه اگر مردم با مسلم که نائب امام زمانشون بود بیعت میکردن و تنهاش نمی گذاشتن چنین بلای عظیمی سر امام حسین(ع) نمی اومد! غیر از اینه! حالا هم اوضاع فرق نکرده اگه ملت گوش به فرمان مسلم زمانشون نباشن امام زمانی نمیاد تا حکومت جهانی اسلامی شکل بگیره!!! همونطور که حرف میزدم با شدت سیب زمینی ها رو پوست می گرفتم و ادامه دادم: این که نمیشه بشینیم برای امام حسین(ع) فقط گریه کنیم و بزنیم تو سر خودمون بعد بگیم چقدر اربابمون مظلوم بود! اتفاقا اخوی ما باید روی منبر از علت مظلومیت آقا حرف بزنیم که چی شد مظلوم شد! اگر فقط گریه کن باشیم و مثل مردم کوفه فقط تنها کارمون اشک ریختن باشه و کاری به ظالم نداشته باشیم نفرین بی بی حضرت زینب(ع) میشه بدرقه ی عزاداریهامون درست مثل مردم کوفه... ایندفعه جدی تر نگاهم کرد و در حالی که تند تند دیگ رو هم میزد گفت: چیه! نکنه مغز تو رو هم شستشو دادن بسیجیای حضرت آقا !!!! اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: منصور من دارم راجع به امام حسین(ع) حرف میزنم! بدون اینکه نگاهم کنه با کنایه گفت: آخه حرفهات شبیه اونهاست... چون داشت یکسری چیزها برام واضح میشد تصمیم گرفتم خودم رو هم تیمی و همراهشون نشون بدم، یه خورده قیافه ی حق به جانب گرفتم و طوری وانمود کردم که مثلا من با شما هستم و گفتم : حاجی جان بالاخره ممکنه ما با یه همچین آدم هایی برخورد کنیم خوب حرف منطقیه، باید یه جوابی داشته باشیم بهشون بدیم قانع بشن! لبخندی زد و گفت: به قول حضرت آیت‌الله سید صادق شیرازی که توی یک جلسه ی خصوصی باهاشون دیدار داشتیم می فرمودن : مردم اینقدر کورکورانه تقلید می کنن که اصلا توی ذهنشون چنین سوالهایی ایجاد نمیشه! فقط کافیه یا احساساتشون رو تحریک کنی با عشق امام حسین یا پول داشته باشی یا تحویلشون بگیری، چنان مریدت میشن که استغفرالله.... نگاهم خیره موند... تازه فهمیده بودم اون همه محبت برای چی بود! و حالا خوب معنی حرفهای شیخ مهدی و بیت، بیتی رو که سید هادی برام خوند، می فهمیدم... خیال خام دلشون فکر کردند من هم از همون هایی هستم که با درهم و دینار میشه خرید!!! وسط همین بهت و تحیر بودم که چند تا از بچه های هیئت با سر و صورت خونی اومدن توی آشپزخونه!!! اینقدر هول کردم، نگران شدم و دست و پام رو گم کردم که چی شده ! خواستم با عجله کاری کنم که منصور دستم رو گرفت و گفت: نگران نباش مرتضی! این خونها برای امام حسین(ع) ریخته شده... بعد هم با نگاهی حسرت زده بهشون گفت: خوش به سعادتتون بچه ها!!!! با نگاه سوال برانگیز گفتم: چی!؟ برای امام حسین(ع)! سر و صورت زخمی ! یعنی چی شده توی هیئت دعوا شده ! چکار کردین لااقل بیاین این خونها رو بشورم کمکتون ؟ ! ادامه دارد... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
نه امکان نداره!!!! آخه من بخاطر پسرم امیر علی که بعضی وقتها گوشی رو بر میداشت و میخواست بازی کنه چون بچه بود نگران بودم یه وقت پیامی چیزی نفرسته! از وقتی شروع به فعالیت کردیم برای گوشیم رمز گذاشتم... طبیعتا چیزی ندیده! ضمن اینکه امیر عباس به من اعتماد داره بعد هم من رو خوب میشناسه که اهل این حرفها نیستم! فکر نمیکنم حتی به این موضوع فکر کنه! گفتم: مریم موضوعت چی بود؟! عشق!!! از کی رمز گذاشتی روی گوشیت؟! از شروع فعالیت مجازیت!!! و دقیقا به صورت ناخواسته خودت رو در معرض تهمت قرار دادی دختر خوب... به قول شهید نواب صفوی مریم خانم: راه راست از هر کجا کج شد ، بیراهه است. مریم یه خورده با خودش فکر کرد بعد با تعجب گفت: یعنی ممکنه بخاطر همین حساس شده! لبخندی زدم و گفتم: احتمالش خیلی زیاده!!! ببین مریم اولین مساله اینه که برای گوشیت رمز نذاری و اگر مجبوری وگذاشتی اون رمز رو حتما به همسرت بگو، به قول یکی از اساتیدمون گذاشتن رمز برای گوشی و اینکه همسر آدم این رمز رو بلد نباشه برابر است با مرگ همسر!!!! نکته بعد اینکه مریم جان حالا که توی کانالها و پیج ها و گروههای مجازی عضو هستی حتما همسرت رو هم عضو کن و حتما بعضی از اوقات به امیر عباس بگو کنار شما بشینه و با هم پیام ها رو بخونید. دقت کن هر موقع وارد خونه میشه حتی اگر با موبایل کار مهمی داری باز هم اول به سراغ همسرت بری، یه وقتایی خیلی مهمه مثل اول صبح وقتی بیدار میشی به بهانه اینکه امیر عباس خوابه و مزاحمش نشی به سراغ موبایلت نرو چون نه تنها امیر عباس که هر کسی این صحنه رو ببینه خیلی بهش بر میخوره. یکی از اساس اصولی استفاده از گوشی اینکه وقتی توی شبکه مجازی هستی به هیچ عنوان وقتی همسرت به سراغت میاد از شبکه خارج نشی چون شاخک های اونو حساس میکنی خصوصا با این موضوع شمااااا! حتما خودت تجربه هم کردی وقتی دو تا دوست با هم حرف میزنن و شما به جمع اونا میپیوندی و اونا ساکت میشن چقدر بهت برمیخوره و دوست داشتی حرفشون ادامه بدن دقیقا این حس به همسرت دست میده! حواست به زاویه گرفتن موبایلت در دستات هم خیلی باید باشه، طوری نباشه که امیر عباس صفحه رو نبینه چون حس بد کم توجهی بهش دست میده و کم کم اون رو تحریک میکنه گوشیت رو چک کنه. هر چند میدونم تو این ویژگی ها رو نداری اما گفتنش ضرر نداره اینکه وقتی دیدی همسرت موبایل شما رو دست گرفته نه بهش طعنه بزن و نه عصبانی شو به عنوان مثال بهش نگی پیدا کردی اونی رو که میخواستی و یا به حریم خصوصی من دست نزن!!! و آخرین نکته هم اینکه از همسرت کمک بخواه، بهش بگو کنارت بشینه و پیام ها رو اون بگه و شما درگروه بگذاری و پیام هایی که اومده ایشون برای شما بخونه و هر موقع آنلاین شدی به اولین و آخرین کسی که پیام میدی همسر جانت باشه! اما یه نکته اخلاقیم اینکه اون طوری دوست داری باهات رفتار بشه، باهاش رفتار کن ... البته شما که اینجوری نیستی ولی مثلا بعضی از افراد به جای اینکه مثل باز شکاری به سمت همسرت که با موبایلش کار میکنه حرکت کنی. قبلش از ایشون بپرس میتونم کنارت بشینم؟؟ و چند پیام رو برام بخونی؟؟ بعد از چندین بار تکرار چنین رفتارهایی اینجوری اون هم رفتار متقابل رو یاد می گیره... مریم گفت: وای رایحه چه نکات ظریفی من تا حالا بهشون دقت نکردم به نظرت اینجوری مشکل حل میشه! گفتم: ببین مریم برای هر تغییر شرایطی باید شرایط رو فراهم کنی انشاالله که این راه حل ها جواب بده! تو شروع کن حتما من رو هم در جریان روند قضیه قرار بده یادتم باشه همیشه اولین راه حل کنار کشیدن نیست خااااانم! ادامه دارد.... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
لحظات سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم... دلم هوای روضه کرده بود... هوای حسین(ع)... غم عجیبی قلبم رو تحت فشار قرار داده بود و میدونستم این ساعت ها تنها ساعاتی هست که توی این چهل روز می تونم خودم باشم با این غم! مسیرم رو از سمت خونه کج کردم به سمت گلزار شهدا... باید با یکی حرف میزدم... داشتم دیونه میشدم... وقتی رسیدم چون توی هفته بود خلوت بود و من از خدا همین رو میخواستم! گریه کردم... داد زدم... به شهدا گفتم: دیدید آخرش من هیچ جای این فیلم نبودم! دیدید محمد کاظم شد قهرمان داستان و اسطوره ی دنیا و آخرت! اما من موندم و هیچی به هیچی... خدایا توی این پازل دنیات من بیخود که آفریده نشدم! آخه خودت گفتی مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا... پس من کجای این داستانم خدا...‌ حرفم به اینجا که رسید دست یه خانمی خورد به شونه ام! فکر نمی کردم کسی اون اطراف باشه بخاطر همین واقعا ترسیدم، لحظاتی قالب تهی کردم تا برگشتم پشت سرم رو دیدم! پیرزنی بود عصا به دست با کمری خمیده و صورتی چروکیده اما پر از نور ، نشست کنارم و بدون اینکه ازم سوالی بپرسه بی مقدمه گفت: سلام دخترم نمیخوام مزاحمت بشم ولی حالت من رو یاد روزایی از زندگی خودم انداخت مادر...! و شروع کرد از داستان زندگی خودش گفتن! از روزی که خبر شهادت همسرش رو دادن و چند وقت بعد خبر شهادت پسرش! بعد هم ادامه داد: من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، ولی دخترم یه چیزی بهت میگم تا به چشم خدا قشنگ و عزیز بیای... راهش هم اینه صبر کنی، اون هم به قول خود خدا یه صبر جمیل یه صبر قشنگ... حرفهاش رو که زد به کمک عصاش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت..‌. من حرفی نزدم و فقط شنیدم، اما از حرفهاش یه چیزی رو خوب فهمیدم اون هم اینکه اوج داستان زندگی من همین لحظه هاست که خودم رو نشون بدم به خدا... دلم آروم گرفته بود... نگاهی انداختم به آسمون نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا من صبر میکنم، یه صبر جمیل به قول خودت... احساس میکردم خدا داره نگام میکنه ببینه، تمام اون حرفهایی که میزدم فقط حرف بوده یا توی عمل هم می تونم نشون بدم که اگر تونستم، اثری خواهم گذاشت! راه افتادم سمت خونه ولی دیگه اون رضوان یک ساعت پیش نبودم..‌. تقریبا این مسیر نیم ساعته رو سه یا چهار ساعت بود که توی راه بودم اما هنوز نرسیده بودم... گوشیم زنگ خورد... با اینکه هنوز خبری نبود و من فردا قرار بود مبینا رو ببرم برای آزمایش DNA تا تکلیف شهید مشخص بشه (یا بهتر بگم تکلیف ما مشخص بشه)، ولی نمیدونم چرا با هول و ولا گوشی رو از کیفم آوردم بیرون تا جواب بدم! اما شماره عاکفه بود، سریع جواب دادم... گفت: معلوم هست کجایی دختر؟ با صدای گرفته مختصر گفتم: دارم میام نزدیکم... گفت: رضوان چرا صدات گرفته؟ نمی تونستم حرفی بزنم، فقط گفتم: چیزی نیست میام حالا می بینمت... ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن... حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود ! و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه! شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛ چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر . ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم! موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود! می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله! ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود! مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن... که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه... حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت! بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه! در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری! من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...! آخرش هم همونجایی که فریده رفت....! از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا! و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش! و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟! مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت! خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی! متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!! سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ... بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید..‌. یکدفعه بد عصبانی شد! و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه! من باعث شدم تو نگاه کنی! منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد! بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم! من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه! من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه! هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی! من از نگاه نابه جا بد خوردم! بد زجر کشیدم! نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی! بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1