رمان امنیتی شاخه زیتون🌿
قسمت پنجم
دیگر رسیده است به در اتاقم. در آستانه در می ایستد. بلند می شوم و می گویم:
-سلام بابا.
پیداست که خیلی خسته است. می گوید:
-سلام. ببینم داری چکار میکنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟
به آلبوم ها نگاه می کنم:
-هیچی... داشتم آلبوما رو می دیدم.
پدر سرش را تکان میدهد:
-چی میخوای از جون اونا؟
و منتظر پاسخم نمی شود و می رود.
پشت سرش راه می افتم:
-شام خوردین بابا؟
تلویزیون را خاموش می کند و می گوید:
-آره. تو چی؟
-منم خوردم.
پدر می رود به اتاقش و می گوید:
-خیلی خسته م، میخوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه.
چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می خوابد و مادر هم برای خودش.
یکدیگر را کم می بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه شان در چند کلمه خلاصه می شود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش های من برای گرم کردنش بی فایده است. هردو از این شرایط راضی اند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم.
همه فکر می کنند زندگی ما عالی ست و غبطه می خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته اند.
شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی کردند، روح زندگی در من هم می مرد.
هنوز آلبوم به دست، ایستاده ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می شوم به عکسی که در آن، روی شانه های پدر نشسته ام و هردو از ته دل می خندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال.
کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست می شد؛ شاید می توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی ام را ببوسد.
قبلا هر روز پیشانی ام را می بوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی ترین حق من است به عنوان دخترش.
آلبوم را مانند بچه ای در آغوش می فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی ست که دوست دارم برگردند.
پتویم را از روی تخت برمیدارم و می روم به حیاط. روی تاب می نشینم و خیره می شوم به آسمان.
آلبوم را محکمتر به سینه می چسبانم. کاش چراغ های بی شمار زمین می گذاشتند چراغ های آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمی کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می آیند.
در یکی از کتاب ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همینطوریم. ظاهرا نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور...
بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره های کارنامه ام بیست شوند برایم تلسکوپ می خرد و به قولش عمل کرد.
از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره ها جذاب، مرموز و زیبا بودند.
انقدر که دوست داشتم تا ساعت ها نگاهشان کنم. حس می کردم چیزی گم کرده ام که در آسمان می شود پیدایش کرد.
پتو را دور خودم می پیچم و پایم را به زمین می زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند.
اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح میدادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت.
می نشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ میخورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می چرخید.
پلک هایم سنگین می شوند رو روی هم می افتند. چه خلسه شیرینی ست خوابیدن با تکان های گهواره مانند تاب.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت ششم
-بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده اش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه هایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.)
صدای صوت قرآنی بیدارم می کند.
نمیدانم چقدر خوابیده ام.
چشمانم را با دست می مالم و دنبال صاحب صدا می گردم.
شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمیدانم کجاست.
به یاد نمی آورم چنین چراغ پرنوری در خانه مان را. روشنایی اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد.
غیرقابل توصیف...
دقت که می کنم، زنی را می بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد.
همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی بینم.
دلم می خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند.
-وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.)
به خودم که می آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می خواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم می دهد.
چشم باز می کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری ست.
صدای اذان می آید. بلند می شوم و می روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست.
نمازم را خوانده ام که زینب روی گوشی ام پیام می دهد:
-سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می کنی؟
یادم می افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می نویسم:
-سلام. آره!
دلم میخواهد رها شوم روی تخت اما بیدار می مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می کشم.
این اعتکاف می تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف می چرخد.
هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام می شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات.
بیشتر چمدان را کتاب ها و دفترم اشغال می کند. خودم هم میدانم نمی توانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان می گیرم!
ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می گیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبت نام. جوابش را می دهم و هزینه را واریز می کنم.
می گویم:
-عصر با ماشین میام دنبالت، بریم.
تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهمتر: فکر کنم!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
Hamed Zamani - Sobhe Omid[TikTaraneh].mp3
10.35M
بسم رب المهدی 🙏🌹
صبحت بخیر آقای من...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ـ🔆💠🔅💠﷽💠🔅
ـ💠🔅💠🔅
ـ🔅💠🔅
ـ💠 #شکرگزاری
❣️سرّی از اسرار بندگی!❣️
🔥 گله خداوند متعال از ناشکری و بیتفاوتی بندگان نسبت به نعمتهای الهی: «وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُور؛ از بندگان من عدّه قليلى شكرگزارند!» (سوره سبأ، آیه ۱۳).
♨️ واقعاً دقیق نگاه کنیم، خیلی ناشکریم! اینقدر ناشکریم که خداوند دست به چه کارها نزده تا ما شکر کنیم! به این نمونه توجّه کنین:
✅ امام هادی(علیهالسلام):
علت عطسه این است كه هر وقت خداوند به انسان نعمتى عطا كند و شكرش را بهجاى نیاورد، خداوند بادى بر بدنش مىاندازد و دور مىزند تا وارد بینى مىشود و در اثر آن، انسان عطسه مىكند. وقتى مىگوید الحمدلله، خداوند آن را به جاى شكر نعمتى كه به او داده بود، مىپذیرد!
❤️حالا میخواین جزء اون دسته از بندههای انگشتشماری باشین که شکرگزارن؟!
◀️راهکار امام صادق(علیهالسلام):
❤️«هر کس اوّل صبح چهار مرتبه بگوید «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين»، یقیناً شُکر آن روزش را بهجا آورده است؛ اگر ابتدای شب هم این کار را تکرار کند، قطعاً شکر آن شب را بهجا آورده است».
❓خیلی ساده بود، نه؟! پس یا علی! همین الآن شکر امروز رو به جا بیارین! همین الآنِ الآن!
💊این حدیث رو روی کاغذ چاپ کنیم، یک نسخه کوچیک روی فرمان ماشین بچسبونیم و یکی هم روی در خروجی منزل تا شکرگزاری رو فراموش نکنیم انشاءالله.
🎬 منبع: الكافي (ط- الإسلامية)، ج۲، ص۵۰۳ و ۶۵۴.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️خمس لباس هایی که برای آینده خریده شده
🔷س: از درآمد بین سال لباس هایی در حد شأن برای فرزندان تهیه کرده ام ولی در حال حاضر اندازه آنها نیست، آیا سر سال خمسی باید خمس آنها را پرداخت کنم؟
✅ ج: در فرض سؤال خمس دارد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت هفتم
*****
دوم شخص مفرد
سلام عزیز دلم. میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟
چند وقته هر وقت دلم می گیره با عکست روی گوشیم حرف میزنم؛ حتی اگه وسط یه پروژه مهم باشیم.
دیگه الان خیالم راحته که نگه داشتن عکست روی گوشیم خطرناک نیست؛ چون خطری تهدیدت نمی کنه و جات امن امنه. البته هنوزم فایلش رمز داره.
یواشکی هم میرم نگاهش میکنم؛ دوست ندارم همکارام عکستو ببینن.
چون میدونم خودتم دوست نداری. همیشه جلوی نامحرم انقدر تنگ رو می گرفتی که ما هم نمی شناختیمت.
این مدل رو گرفتنت هم از مامان یاد گرفته بودی... مگه نه؟ اصلا همه چیز تو شبیه مامان بود.
همه کارات ما رو یاد مامان می انداخت. راستی مامان چطوره؟ خوب اونجا عشق و صفا می کنید باهم...
کاش الانم خودت اینجا بودی بجای این عکست. یادته اینو کی ازت گرفتم؟ فکر کنم یه سال و نیم پیش بود...
رفته بودیم لب زاینده رود. تو هم مثل همیشه داشتی به حال خودت قدم می زدی... تو خودت بودی و سرت پایین بود.
حواسم نبود، به اسم کوچیک صدات زدم. تو هم فهمیدی و جواب ندادی. خوشت نمی اومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم.
وقتی یادم افتاد، این بار به فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی.
چقدر خوشگل شده بودی! توی چشمات اشک جمع شده بود ولی می خندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم.
الان که دارم باهات حرف میزنم، عین جنازه پهن شدم تو نمازخونه اداره مون. فکر کنم دو روزه نخوابیدم.
الانم خوابم نمی بره. تازه الان یادم افتاده از صبح که یه لقمه نون و پنیر زدیم، تا الان که یه ساعت از مغرب گذشته هیچی نخوردم.
الان خیلی وقته دیگه نه چیز درست حسابی خوردم، نه درست خوابیدم. قبلا هم خورد و خوراکم برام مهم نبود. ولی برای تو چرا. حواست به همه ما بود.
چی بخوریم... چقدر بخوابیم... اما دیگه الان خیلی وقته کسی حواسش به کسی نیست. مرتضی که رفته سر خونه زندگیش، من موندم و بابا.
هردومون سرمون به کار گرمه... هردفعه مادرجون یا خانم مرتضی میاد یه چیزی می پزه به ما میده.
اصلا دیگه هیچکدوممون سمت آشپزخونه نمی ریم. تا تو بودی، آشپزخونه برق میزد. زنده بود. کلا خونه زنده بود. اما حالا دیگه دیر به دیر میایم خونه اصلا. تحملش رو نداریم بدون تو.
آخ دلم هوس خورش قیمه هاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودی ولی هرچی بود که عالی بود.
همیشه حواست بود ما نهار و شام خورده باشیم. حواست بود همیشه یه شکلات و یکم آجیل بدی که باخودمون ببریم سر کار. همیشه وقتی خسته و کوفته میومدیم و داغون بودیم، تو بودی که حالمونو بهتر کنی و شارژمون کنی. ولی ما خیلی وقتا که تو بهمون نیاز داشتی نبودیم.
نگو همیشه حالت خوب بود که باور نمی کنم. بالاخره آدم بودی... دختر بودی... اما انقد جلوی ما تودار بودی که فکر میکردیم تموم نمی شی. فکر میکردیم همیشه هستی. فکر نمی کردیم اگه بار یه زندگی رو بندازیم روی دوشت کم بیاری. چرا هیچ وقت داد و بیداد نکردی؟ قهر نکردی؟ دعوا نکردی؟ خب یه بار می گفتی داری اذیت می شی...
فقط یه جا صدات در اومد... صدا هم که نه... سرتو انداختی پایین گفتی یکم ناخوشم، برم بهتر میشم.
گفتی به اندازه یه هفته غذا پختی فریز کردی، خونه تمیزه... کاری لازم نیس انجام بدیم. بابا اول میخواست بگه نه، دلش سوخت، نتونست با دلت راه نیاد. قول گرفت زود برگردی. خندیدی، سرتو کج کردی گفتی چشم...
*************
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت هشتم
بوی روغن داغ که به مشامم می خورد، کتاب را رها میکنم و می دوم به سمت آشپزخانه.
سیب زمینی ها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات می دهم. خوب سرخ شده. روغنش را می گیرم و می ریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می افتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینی ها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمی میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم.
می نشینم روی تاب و نت گوشی را روشن می کنم. می خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می افتد کلا دیلت اکانت کرده ام.
طول می کشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتی ست این تلگرام. عمر را هدر میدهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می ریزی به جیب یک مشت بچه کُش از خدا بی خبر.
عضویتت هم دنیایت را به فنا می دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی گناه غزه.
همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس میخواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسان های ایرانی را نصب کند.
به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود.
صفحه گوشی را می بندم و درحالی که تاب می خورم، سیب زمینی های عزیزم را نوش جان می کنم! صدای پیام گوشی باعث می شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته:
-سلام خانم گل!
عادت ندارم ناشناس ها را جواب بدهم. این را در دوره های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یاد گرفتم.
بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس های پروفایلش را باز میکنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم می نویسد:
-خوبی؟
جواب نمی دهم.
می نویسد:
-بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می کنی جواب نمی دی؟
کم کم می ترسم. جواب نمی دهم تا ناامید شود و برود.
اما پیام دیگری می فرستد:
-بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من!
چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینی ها گرد می شوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است.
فقط ارمیا من را به این اسم صدا می زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می خواندیم و یکی از بازی هایمان شازده کوچولو بازی بود!
برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره مان بگردیم.
ارمیا می گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود.
حرف دلم را بی مقدمه می نویسم:
-از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟
جوابش سریع می رسد:
-از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟
-سلام.
-سلام به روی ماهت! خوبی؟
-ممنون.
-بالاخره چکار میکنی؟ میای یا نه؟
-بیام یا نیام؟
-اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در میام. اما زندگی خودته.
-خب زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟
-اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره!
-خب من چکار کنم؟
-دختره بی احساس...
از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا می کنی؟
از سیب زمینی ها عکس می گیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال!
ویس می فرستد:
-ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می کنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟
چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود.
ویس را چندین بار گوش می دهم. می نویسم:
-میترسم بیام ارمیا...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛