فصل دهم: آقای معلم
قسمت دوم
چند روزی از صحبت ما گذشت. نشسته بودیم سر سفره شام که علی خبر شهادت پسر یکی از فامیلها را داد و نامهای را که برای پدرش نوشته بود، خواند: «پدر عزیزم! مرا ببخش که بدون اجازه شما رفتم جبهه؛ ولی این را بدان به سن تکلیف رسیده بودم و امام خمینی تکلیف جهاد را بر عهده ما گذاشته بود...» کلی حرفهای زیبا و عاشقانه خطاب به پدر و مادرش نوشته بود. علی با شور و هیجان نامه را میخواند. خیال میکرد پدرش اینها را بشنود، دلش نرم میشود. رجب غذایش را تمام کرد، از پای سفره بلند شد و رفت به تماشای اخبار نشست. علی کنار سفره وا رفت. چشمک زدم، که عیب ندارد، امیدت به خدا باشد. خم شد طرف من و گفت: «مامان خانوم! گفتی کمکم میکنی، حالا وقتشه.» گفتم: «تا آخر شب صبر کن.» خواب رجب سنگین شد. به علی گفتم: «علی جان! مگه شما معلم نهضت نیستی؟! به بابات میگیم قراره اردو بری و چند روزی تهران نیستی. باقیش هم خدا درست میکنه. منم از فردا تو گوش بابات میخونم داری میری اردو و حواسش باشه.» گل از گلش شکفت. دست و صورتم را بوسید. میخندیدم، اما دلم داشت زار میزد برای آن روزی که رجب متوجه شود. هر روز از اردوی علی برای رجب میگفتم. واکنش خاصی نشان نمیداد. دو سه روز بعد علی را صدا زد و درباره اردوی مدرسه پرسید. هرچه میگفت، علی سرش را تکان میداد و با بله و نه جواب میداد. رجب کلافه شد و گفت: «زبون نداری؟! خیلی خب! پاشو برو. یه هفته بیشتر نشه.»
فامیلهای رجب از شهرستان آمده بودند. مشغول ریختن چای بودم که علی با عجله وارد خانه شد. چشمش که به میهمانها افتاد، جلوی در ایستاد. با دست به من اشاره کرد که: «وقت اعزامه، من رفتم.» از ترس رجب دنبالش نرفتم. آنقدر هول بود و عجله داشت که با دمپایی رفت! ماندم خانه و دلم را به بدرقهاش فرستادم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شکار_شکارچیان_جبهه!!
🌷صحبت از شكار تانكهای دشمن بود و هركس در غياب آر.پی.جیزن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعريف میکرد. يكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه میگيرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همهی قفل و بندهايش را از هم سوا میكند و مثل شبيخوان مغازههای لوازم و وسايل يدكی میچيند!» كنارش ديگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار يك پرنده، چنان خال زير گلوی تانك را نشانه میگيرد كه...
🌷که فقط سرش را از بدن جدا میكند در حالیكه بقيهی بدنش سالم است!!» و سومی كه تا اين زمان فرصت زيادی برای پيدا كردن كلمات مناسب پيدا كرده بود، گفت: «اين كه چيزی نيست، شكارچی ما هنوز شليك نكرده، تانكهای دشمن به احترام آر.پیجیاش كلاهشون را از سر برمیدارن و براش در هوا دست تكان میدهند و خودشان به استقبالش میآيند...!!!»
📚 کتاب "فرهنگ جبهه" (شوخی طبعیها) - صفحه ۴۷
❌️❌️ جریان زندگی در جبهه جریان داشت.
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فصل دهم: آقای معلم
قسمت سوم
علی مرتب نامه میفرستاد و من هم جوابش را میدادم. کنار اسمش یک جان مینوشتم و هزار بار از دوریاش جان میدادم. از اینکه بعد از رفتنش چه بر من گذشته یک کلمه هم نمینوشتم. میگفتم: «پسرم! خیالت راحت، نگران من نباش! بابات منو اذیت نمیکنه، با نبودنت کنار اومده...» فقط خدا میدانست همین چهار خط دروغ را با چه مصیبتی مخفیانه مینوشتم و برای علی میفرستادم. یکی از نامهها برگشت خورد و به دست رجب رسید. نامه را پرت کرد طرف من و گفت: «با همین حرفای عاشقونه بچهی منو فرستادی جلوی گلوله؟! علی جان! علی جان! درد و علی جان!» در جوابش گفتم: «میدونی چرا نوشتم علی جان؟! هروقت با عشق میگم علی جان، شیطون یه قدم ازم دور میشه.» کار هر روز ما همین بود؛ بحث و دعوا.
بعد از شش ماه علی به خانه برگشت. بال درآوردم و دور پسرم چرخیدم. اسپند برایش دود کردم، قربانصدقهاش رفتم. رجب هم انگار یوسف گمشدهاش را پیدا کرده بود، سر از پا نمیشناخت. علی را بغل گرفت و به سینهاش چسباند. دلم برایش سوخت. گفت: «علی جان! دیگه بهت نمیگم نرو. پسرم! یواشکی نرو.» علی نشست و برایم از روز اعزام تعریف کرد: «مسئول پایگاه مقداد اعلام کرد اعزام کنسله. راه برگشت نداشتم؛ چون اگه بابا میفهمید، معلوم نبود چه اتفاقی میوفته. تا صبح توی خیابونای تهران راه رفتم. گیج خواب بودم؛ مثل بیخانمانها کنار خیابون خوابم برد. صبح خودم رو به راه آهن رسوندم و رفتم منطقه.»
علی بعد از چند روز همراه دوستانش به مشهد رفت؛ زیارت امام رضا (علیهالسلام). طبق قولی که داده بود، محرم برای مداحی هیئت برگشت تهران. وسط حیاط مسجد ایستادم. علی شال مشکی عزا را روی سرش انداخته بود. به طرفم آمد و گفت: «مامان خانوم! التماس دعا داریم. سیستم صوت هیئت خرابه. یا علی بگو و یه کمکی برای ما جمع کن.» به همه رو زدم، اما پول زیادی جمع نشد. به علی گفتم: «بریم پیش شوهرخالهت، آقای ایمانی، دست به خیره.» سوار موتور شدیم. بچهی همسایه جیغ و داد راه انداخت که منم ببرید. چهار پنج ساله بود و هم اسم امیرم. با اجازه مادرش روی باک موتور نشست و همراه ما آمد. در مسیر یکدفعه علی سرش را برای چند ثانیه پایین انداخت و چشمانش را بست. موتور داشت راه خودش را میرفت. ترسیدم، داد زدم: «علی! چیکار میکنی مادر! الان تصادف میکنیم. چرا چشمات رو بستی؟»
- مامان خانوم! بذار از کنار این دختر دبیرستانیها رد بشیم، باز میکنم. نمیخوام چشمم بهشون بیفته.
- قربون چشم پاکت برم. درد و بلات به سرم مادر! مراقب امانت مردم باش که جلوت نشسته.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💠در چه مواردی تيمم واجب می شود؟
🌺اگر آب برای وضو یا غسل وجود نداشته باشد،
یا دسترسی به آن امکان ندارد،
یا برای بدن ضرر دارد،
یا برای انجام وضو و غسل وقت کافی نباشد،
یا نگه داشتن آب برای آشامیدن و حفظ جان خود و دیگران باشد،
باید به جای آن تیمم کرد.
📚احکام اسلامی/مقام معظم رهبری
#رهبری
#امام_خامنه_ای
#تیمم
#دسترسی_به_آب
💠کیفیت تیمم:
۱. نیت کردن.
۲. زدن تمام کف دو دست با هم بر چیزی که تیمم بر آن صحیح است.
۳. کشیدن کف هر دو دست با هم به تمام پیشانی و دو طرف آن، از جایی که موی سر میروید تا ابروها و بالای بینی.
۴. کشیدن کف دست چپ بر تمام پشت دست راست از مچ تا نوک انگشتان و به همین ترتیب، کشیدن کف دست راست بر تمام پشت دست چپ.
۵. و بنابر احتیاط واجب زدن بار دیگر دستها به زمین و سپس کشیدن کف دست چپ بر تمام پشت دست راست و کشیدن کف دست راست بر تمام پشت دست چپ.
📚 پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
#رهبری
#امام_خامنه_ای
#تیمم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ۷ آذر، سالگرد شهادت دانشمند برجسته و ممتاز هستهای و دفاعی ایران، شهید «محسن فخری زاده» به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه اسرائیل
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ خلبانِ ایرانی که به دستور صدام زنده زنده به دو نیم شد!!
🔹سید علی اقبالی دوگاهه متولد رودبار گیلان(1326)- در 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 نیروی هوایی ارتش شد. او در یکم آبانماه 1359 (یک ماه پس از آغاز جنگ)، در یک مأموریت برونمرزی توانست اهداف مهمی را در خاک عراق مورد هدف قرار دهد ولی هواپیمای او توسط رادار دشمن، رهگیری و مورد اصابت موشک واقع شد.
🔹 خلبان جوان، پرنده زخمی را به سمت خاک ایران هدایت نمود ولی متاسفانه در30 کیلومتری مرز سقوط کرد. در این هنگام "اقبالی دوگاهه" با چتر نجات eject کرد و در خاک عراق به اسارت دشمن بعثی درآمد.
🔸خلبان جوان پیش از این نیز تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین در لیست سیاه ارتش بعث قرار داشت و مورد غضب و کینه عمیق صدام بود، از اینرو رهبر شقی و جنایتکار عراق دستور داد دو طناب بلند به او بستند و توسط دو خودروی جیپ، از دو سمت مخالف کشیدند و به این طرز وحشتناک، زنده زنده بدن او را دو شقه کردند. نیمی از پیکر مطهر وی را در گورستان محافظیه شهر نینوا و نیمه دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل دفن کردند.
▪️سرانجام در سال 81 پس از 22 سال پیکر سرباز وطن، به مام میهن بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران در کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت.
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕گناه یعنی خدا حافظ حسین!
گناه یعنی خدا حافظ مهدی! 😭😭😭
بخاطر امام زمان (عج)گناه نکنیم
#امام_زمان ❤️
«🍃یا صاحب الزمان ادرکنی 🍃»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت اول
خواهرانم بههمراه شوهرهایشان برای عیادت به خانهی ما آمدند. قبلا با هم هماهنگ کرده بودند علی را از اعزام مجدد به جبهه منصرف کنند. رجب گوشهای نشسته بود و به حرفهایشان گوش میداد. گفتند: «علی جان! داداشت شهید شده، بابات دستتنهاست. مادرت هم بهش سخت میگذره. هر چقدر جبهه رفتی کافیه. تو به تکلیفت عمل کردی؛ خدا انشاءالله ازت قبول کنه. بمون پیش پدر و مادرت عصای دستشون باش...» علی صبر کرد تا همه حرفهایشان را زدند، بعد گفت: «من کوچیک بابامم هستم، کمکش هم میکنم. از زیر کار شونه خالی نمیکنم، اما اوضاع جنگ الان خرابه، نیرو کم داریم. من نمیتونم قول بدم و بگم جبهه نمیرم؛ چون تکلیف شرعی بر عهده منه، قیامت باید جواب خدا و خون شهدا رو بدم. چرا روز عاشورا علیاکبر امام حسین و حضرت قاسم رفتن میدون جنگ؟! مگه حضرت زینب ناموس اهلبیت نبود؟! مگه حضرت سکینه و رقیه دخترای امام حسین نبودن؟! پس چرا با امام رفتن کربلا؟! نمیدونستن آخر این راه چی در انتظارشونه؟! همه از سرنوشتشون باخبر بودن و با روی باز به استقبالش رفتن؛ چون تکلیفشون بود. مثل حضرت قاسم که فرمود: مرگ برای من از عسل شیرینتره. چرا؟! چون بحث حفظ اسلام بود. وقتی پای دین خدا در میون باشه، امام معصوم هم جونش رو میگیره کف دستش و میاد وسط معرکه، زن و بچهش رو هم میاره! حالا شما به من میگید کافیه؟! دیگه جبهه نرم؟! یعنی امامم رو تنها بذارم؟! چشمم رو روی فرمان ولیفقیه ببندم؟! شرمنده شما هستم! ممنون زحمت کشیدید و اینهمه راه اومدید منو ببینید. انشاءالله قیامت جبران کنم. من نمیتونم بیغیرت باشم و خون ریخته شده داداش امیر رو با خونه نشستن پایمال کنم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
لیـــــلٰا خٰالد (چِریک فِلسطینے) ؛
بَعد أز شهـــــآدت #حاج_قاسم گفت :
بِہ شَهیـــــد قٰاسم سُلیمانےمےگویَم:
تو پِسر فِلسطینے ،
«فِلسطینْ۔۔» هَرگز فَرزندانش رٰا فَراموش نِمےڪُند.
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت تو خونه چای ماسالا درست کن
مواد لازم:
💥دانه رازیانه 4 ق غ
💥دارچین
💥میخک دو سه دونه
💥جوز هندی یک عدد
💥فلفل سیاه 25 عدد
💥هل سبز 25 عدد
💥گلبرگ خشک رز دو ق غ
💥پودر زنجبیل یک ق غ
فواید چای ماسالا برای سلامتی👌
۱- چای ماسالا برای سرماخوردگی و جلوگیری از گرفتگی بینی ...
۲- خواص ضدالتهابی چای ماسالا ...
۳- افزایش انرژی بدن ...
۴- کمک به هضم غذا ...
۵- تقویت سیستم ایمنی بدن
۶- خواص آنتی اکسیدانی چای ماسالا ...
۷- کنترل فشار خون
۸- ضد سرطان
۹-کاهش وزن
۱۰-کاهش درد قاعدگی
۱۱- پیشگیری از دیابت
╲\╭┓
╭ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
┗╯\╲