eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
88 🌀 محمد مهدی : بله ، راه ساده تری هم هست که میتونی یک بار قسمت لعن رو کامل بگی و 99 بار دیگه فقط عبارت " اللهم العنهم جمیعا " رو تکرار کنی، در قسمت سلام هم میتونی یک بار سلام رو به صورت کامل بگی و 99 بار دیگه عبارت " السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین....) رو تکرار کنی 👈 این هم اگه نتونستی همون زیارت عاشورا با یک بار لعن و سلام رو بخون 👌 ولی ساسان، واقعا اگه بتونی هر روز زیارت عاشورا بخونی خیلی عالیه ، مخصوصا اگه بعد از نماز صبح عادت کنی بخونی ، واقعا آدم رو شارژ میکنه و به آدم روحیه میده و باعث میشه در طول روز کارها رو بهتر انجام بدیم 👈 البته زیارت های مخصوص امام حسین (ع) ، فقط زیارت عاشورا نیست، میتونی زیارت وارث رو هم بخونی، کم حجم هست و تو مفاتیح هم نوشته 🔰ساسان : ممنونم ، حتما تلاش می کنم بخونم ، مخصوصا اینکه گفتی امام زمان (عج) هم تاکید دارن بر خوندنش، پس حتما باید چیز مهمی باشه که امام از بین این همه زیارت، دست گذاشتن روی این 🌀 محمد مهدی : بله ، درسته، زندگی خیلی از علما رو هم بخونی ، می بینی که عادت داشتن هر روز با صد لعن و صد سلام بخونن ، پس حتما چیز مهمیه دیگه ، شاید ما درکش نکنیم خب بریم سر ادامه ملاقات 👈 بعد این توصیه ها امام برای ایت الله مرعشی دعا کردن تا از خدمتگزاران به دین باشند . 👌 ایت الله مرعشی میگن یه مرتبه به ذهنم رسید که ایشون کی هستن که اینقدر قشنگ به همه سوالات جواب دادن و این همه توصیه قشنگ کردن؟ میگه تا این سوال به ذهنم اومد دیدم ایشون نیست، هرچی داخل مسجد رو نگاه کردم دیدم ایشون نیست و من فهمیدم که ایشون خود امام زمان (عج) بود و تا صبح نشستم گریه کردم که واقعا به حاجتم رسیده بودم و خبر نداشتم ! 🔰 ساسان : یعنی اون لحظه متوجه نشده بودن که ایشون امام هست؟ 🌀 محمد مهدی : نه ، اکثر کسانی هم که امام رو دیدن، اون لحظه نشناختن ، حالا دلیلش چیه ما نمی دونیم 🔰 ساسان : ممنون داداش، ممنون ، کمک بزرگی به من کردی ، مطالب خوبی امشب ازت یاد گرفتم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم، سعی می کنم در حد توانم این موارد رو انجام بدم ، مخصوصا قرآن های بعد هر نماز واجب و زیارت عاشورا 🌀 محمد مهدی : احسنت داداش، آفرین ، درستش هم همینه، هیچوقت برای مستحبات به خودت فشار نیار ، در حد توانت انجام بده ، هر وقت حال داشتی انجام بده و حال نداشتی هم به همون واجبات برس وگرنه زیاده روی کردن آدم رو خسته و زده می کنه این رو یه شب حاج اقا عسکری تو صحبت هاشون گفتن ✳️ صحبت این دو نفر اینقدر به درازا کشید که اصلا نفهمیدن موقع سحر شد و سفره سحری پهن کردن ! ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌ @mahman11
🌷 ما افسانه نیستیم🙂✌️ دخترم در کلاس‌های تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می‌کرد. یک روز یک گل‌سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان، گل‌سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه‌ای را دیدم و خوابیدم. من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می‌خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نماز صبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار، اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: ❌سریال‌هایی که می‌بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم. باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر من روی گل‌سینه بود که انداختی توی سطل. دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: خیلی برایم عجیب بود. به‌طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه‌لای کتاب‌ها است. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود. صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. 🦋حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه‌های ماهواره نمی‌روم. و نمازم نیز کاملاً تغییر کرده. 📙یاران ابراهیم. اثر گروه شهید هادی @mahman11
☝️🌷 کودکان فلسطینی یا شهید می‌شوند یا در اسارت، رشید می‌شوند! 🙂✌️ @mahman11
🖇 🌱 شہدا . . . با هر دردے جا نمیزدن🌱 میگفتن‌ فدا‌ سر‌حضرت‌ زهــرا(س)😍 شهید‌ زندگے ڪردن‌ یعنی‌ : همہ سختیا رو بہ جون‌ خریدن‌ براے فداشدن 💔 ♥️🕊 🤲 .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠در راه شهدا قدم بردارید. در راه شهدا حرکت کنید.بر دوش بگیرید این شهدا راتمام ارزش ها در شهداست... 💠خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوش بویی بودند که خداوند چید. خدا آن ها را برگزید. 💠شهدا زنده اند، شهدا برای کسانی زنده اند که راهش را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا ... 💠اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم...انقلاب نمی کردیم ، ما بنده ی خدا هستیم وفقط برای او سجده می کنیم...سرِ حرفمان هم ایستاده ایم... 💠اگر تمام دنیا ما را محاصره ی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست... 💠سلاح ما ایمان ماست. ایمان بچه هاست که توی خلیج فارس با ناوهای غول پیکر می جنگند... 💠حاضریم که تمام سختی ها را قبول کنیم، فقط یک لحظه قلــب امام عزیزمان شاد شود. همیـــن!" 💠هرکس بهش بر میخورد ، بخورد!! پیام شهدا سانسور شدنی نیست. 📎فرماندهٔ اطلاعات عملیات لشگر ۳۲انصارالحسین 🌷 @mahman11
🔰تازه پاسدار شده بود که به من گفت: زن می‌خواهد، وقتی از الیاس پرسیدیم که چه کسی را می‌خواهی در جواب بیست‌سؤالی راه انداخت! به ما می‌گفت بگردید گزینه‌ای را که می‌خواهم پیدایش کنید. 🔰دو دایره سفید و سیاه جلوی او گذاشته بودیم که اگر جوابش بله بود روی سفید و اگر نه بود روی دایره سیاه انگشت بگذارد! ما هم سؤال می‌پرسیدیم و او با گذاشتن انگشت روی دایرها جواب می‌داد، از روستا و محله و آشنا و فامیل پرسیدیم تا در نهایت روی گزینه‌ای توقف کرد و ما متوجه شدیم که خواهان دختر دخترخاله ناتنی من است. 🔰آن روزها دختران در روستا در سنین پایین ازدواج می‌کردند و عروس من هم 16سال سن داشت. این‌گونه شد که برای الیاس به خواستگاری رفتیم و بعد از بیست‌ سؤالی به دختر موردعلاقه او رسیدیم! 🔰یک روز قبل از رفتنش مثل همیشه غروب به خانه ما آمد و کم‌کم زمزمه رفتنش را به سوریه شنیدم، وقتی گفت که فردا عازم است حرفی از نرفتنش نزدمچون راهی را رفت که نمی‌شد گفت نرو! فردا صبح که برای خداحافظی آخر آمد، خودم از زیر قرآن  او را رد کردم، رفت و دیگر نیامد. 🔰بیشترین زمانی که احساس دل‌تنگی به اوج خود می‌رسد غروب‌هاست، چون هر غروب الیاس به سراغ من می‌آمد و هم‌دیگر را می‌دیدیم و به من می‌گفت: اگر کاری دارم بگویم تا انجام دهد، اگر هم نمی‌آمد حتماً زنگ می‌زد و جویای حالم می‌شد. 🔰 اما بعد از شهادتش غروب‌ها چشمم به در خانه خشک می‌شود شاید الیاسم بیاید و من یک‌بار دیگر روی ماهش را ببینم. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @mahman11
📌 کولاک بچه محل های طیب در دفاع مقدس 🔷️ عبــاس از زرنگهـای گـردان میــثم بـود؛ خوب می جنـگید. ریـز نقش بود اما یک دنیا جیـگر و معـرفت داشت. همیشه به اصـغر (شهیدارسنجانی) می گفت: «حـاجی! ما بچه ی باغ بیسیم هستیم! بچه محـل طیـب؛ رفیق نیمه راه نیستیم.» 🔹 عبـاس را گذاشتند توی آمبولانس. اصغر رفت جلو زد به شیشه و گفت: «زرنـگ! طیب گفت خمیـنی بچـه ی حضـرت زهـراست (س)؛ تو این آقا سـید رو تنـها میگذاری و در میـری؟! اونم تو این شب عاشـورا؟ » ◇ عباس گفت: «زخمی ام حاج اصـغر.» اصغر گفت: «زخمی چیه مشدی؟! یه ترکش نقلی خوردی.» ◇ عبـاس هیچ چیز نگفت؛ فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت. چند دقیقه ی بعد عباس برگشت! روی پابند نبود؛ خسته و نفس بریده؛ از سرش خـون می آمد. بی معطلی رفت سمت سه راهی شهـادت. اما معلوم بود جـان و بنیه اش رفته. ◇ پشت سرش، یک پیرمرد آمد و گفت: «من راننده ی همان آمبولانس ام! بابا شما به این بچه چی گفتید؟! وسط راه زیر توپ و خمپاره، یهـو گفت: «وایســا! نگــه دار!» من توجهی نکردم، فکر کردم بچه است و حالیش نیست مجروح شده. ◇ یکهو ناراحت شد؛ با کـله اش زد تو شیشه ی آمبولانس و شیشه را شکست! بعد هـم خـودش رو پـرت کـرد بیـرون .. 📚 کوچه نقاش ها / راحله صبوری خاطرات @mahman11
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 آه خدای من این ابوعمراست... ابوعمرروبه طرف فروشنده :ابواسامه ,من این دوکنیز را باهم میخواهم...هردو را... فروشنده:ابو عمر این دو دختران کم سن وباکره هستند قیمتشان بالاست... ابوعمر:ابواسامه,هرچه باشد باتخفیف حساب کن من هردو رامیخواهم,اگر جانفشانیهای پسر وامثال پسرمن نبود که الان شما همچین کنیزکانی نداشتی. فروشنده:ابوعمر ,خدارحمت کند پسر شهیدت را اگر باخرید این کنیزان داغ ازدست دادن پسرت کمی التیام مییابد من تمام سعی ام رامیکنم تا حداکثر تخفیف رابرایت بگیرم... این چی میگفت؟!یعنی عمر مرده؟به درک واصل شده؟ کشته ی راه دولت داعش؟!! دست,لیلا رادردستم فشردم وگفتم:دیدی درناامیدی بسی امیداست..الان باهم میریم خونه عمو ,شاید این همسایه دلش رحم امده ویاد نان ونمکی که باهم خوردیم افتاده وفهمیده دراین دنیا جزخدا پناهی نداریم,لیلا جان ناراحت نباش اگرشد ازاین همسایه بامعرفت میخواهم که عماد راهم برایمان پیداکند.من ولیلا ازخوشحالی لبریز بودیم اما نمیدانستیم که چه اتفاقات ناگواری درانتظارمان است واین ابوعمر باکینه ی شتری اش چه خوابها برایمان دیده... وقتی از افکارم به درامدم که فروشنده میگفت:ابوعمر...ابواسحاق برای هرکدام ازاین دختران۲۰۰دلار میخواهد اما تو هردو را با۲۰۰دلار میخری؟؟ بالاخره بعدازکلی چنه و...۲۲۰دلار بابت ما پول داد واشاره کرد دنبالش برویم. توقع داشتم ابوعمر,دستان مارا باز کند ,اما اودستانمان را باز نکرد هیچ...ریسمان رابه دستش گرفت ومارا مثل یک الاغ فراری دنبال خودش میبرد. دلم شکست اما بیشتر نگران لیلا بودم نمیخواستم این نورامیدی که دردلش روشن شده ازبین برود بنابراین ابوعمررا صدازدم وگفتم:عمو جان ,ممنون که مارا ازاد کردید. ابوعمر برگشت وچنان باخشم نگاهم کردکه ازترس به خودلرزیدم وگفت:اولا من عموی شما نیستم,ارباب شماهستم وشما هم کنیزان زرخرید من,درثانی من شمارا آزاد نکردم,خریدم برای خدمت به خودم,دیگرهم حرف نزنید...هنوز مانده تا آداب کنیز بودن را درک کنید.. ادامه دارد. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ ے دل منم غلام مہ و بنده زاده ے خورشید سلام مے دهم از عمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده ے خورشید سلام صبحت بخیر آقاے من❤️ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا