رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_اول
📕زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشدمجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی!
همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! امانبود ارمیا،نبودآیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت: می شه بریم پیش حاج بابا؟ دلم براش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: چی شده داداشی؟
ایلیا: حالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم.
زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستانه و معلومنیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم.
همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوارش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد.
به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟
آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد.
سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان.
زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟
ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه!
حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند.
زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید.
محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا
را نزدیک خود نگاه داشت.
محمدصادق گفت: حالش خوب میشه.
زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود.
دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبارعاقلانه تر عمل کنی.
✍نویسنده: #سنیه_منصوری
#ادامه_دارد ...
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱:۲۰
📌 هیچ وقت ندیدم #ابومهدی خسته شود.
🔹 هر کدام از ما در زندگی دنبال آرزویی هستیم آرزوی ابومهدی و حاج قاسم شهادت بود. اینها مرگ را به سخره گرفته بودند و به جای اینکه مرگ سراغشان بیاید اینها دنبال مرگ میگشتند.
◇ ما خسته میشدیم ولی ابومهدی خسته نمیشد او میتوانست خیلی راحت در اتاق فرماندهی بنشیند و کارها را پیگیری کند اما اینطور نبود و شخصا به مناطق مختلف سرکشی میکرد و همانند یک برادر با نیروهایش برخورد میکرد و به آنها محبت میکرد. ابومهدی نظرات نیروها را گوش میکرد و در تصمیمگیریها لحاظ میکرد.
📎 #سردار_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
@mahman11
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
اگر خدا کسی را دوست داشته باشد؛
محبت عشق و عاطفهاش را در دلها آکنده میکند...
#حاج_قاسم 💔
#شهیدانه 🕊 🕊
#شبتون_شهدایی_🌹
@mahman11
#سلام_امام_زمانم_✋🌸
دلم براے ورود تو لحظه شمارے میکند و حنجرهام تو را فریاد میزند، تو که تجلی عشقی.
قنوتم را طولانی میکنم تا تو نیمه شبی براے آن دعا کنی. کوچههاے غریب بیکسی را آب و جارو میکنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی.
نمیدانم آخرین ایستگاه «توسل» چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوے فاصلهها میبرد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پراز «ندبه» است.
مولایم...! بیتو دفتر دلمان پر است از مشقهاے انتظار و من با دلم میخواهم آن روز که میآیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم.
🌷#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_🌷
@mahman11
nodbeh mirdamad.mp3
12.07M
🌹 دعای ندبه روز جمعه» بخوانیم..
@mahman11
AUD-20220329-WA0042.
2.07M
🌺⚜️ *صوتی دعای عهد*⚜️🌺
استاد فرهمند
@mahman11
🌹سلام ما بہ لبخند شهیدان
بہ ذڪر روی سربند شهیدان
سلام ما بہ گمنامانِ لشڪر
بہ تسبیحات یا زهراے معبر
همانهایے ڪہ عمرے نذر ڪردند
اگر رفتند دیگر برنگردند
#صبحتون_شهدایی_🌷
@mahman11