هدایت شده از رنگارنگ 🌸
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_سلام_من_به_زهرای_زمین_کربلا_زینب_جواد_مقدم.mp3
زمان:
حجم:
5.44M
🔳 #شهادت_حضرت_زینب(س)
🌴سلام من به زهرای زمین کربلا زینب
🌴دارم همیشه آوای روحی لک الفدا زینب
🎙 #جواد_مقدم
@ranggarang
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 مصاحبه شنیدنی با رزمنده نوجوان، شهید حسن ذاکری، اعزامی از استان هرمزگان، جزیره قشم را ببینید که برای خودش یک کلاس ایثار و عرفان است.
🎙ما به ندای امام خمینی (ره) لبیک گفتیم و پاسدار خون شهدا هستیم...
👆مرد بودن به قد و هیکل گنده و زور و بازوی قوی نیست؛ به وجود و معرفت انسانهاست!
@mahman11
🌹میگویند
غمِ پسر را
پدر تسکین میدهد،
ماندهام غم پدر را
چه کسی تسکین خواهد داد..!
#پدرانه
#شهید_سعید_نظری
@mahman11
🌹 #جمعه_فراق
🌹حاج قاسم سلیمانی: من معتقد هستم امام زمان (عج) که ظهور بکنند حکومتی که ایجاد میکنند و قلهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد...
🔹مهرماه ۱۳۹۵
@mahman11
🌹وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.
چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که به او سخت علاقهمند شدم و مسیر زندگیام تغییر کرد.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
@mahman11
📸 یک قابِ پدر و پسری ...
عمو درویش پیرمردیحدود ۸۵ ساله بود
کـه همیشه به نیروهـای کـم سن و سال
روحیه می داد. همرزم و فرزندِ رشیدش،
قاسم، در پدافندی عملیات بیتالمقدس۴
به درجه رفیع شهادت نائل شد.
#روز_پدر
#عمو_درویش
#شهید_قاسم_یاراحمد
#روحشان_شاد_باصلوات
@mahman11
💠 بالاترین نقطهی زمین
شانههای پدر بود ....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@mahman11
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_بیست_ونهم
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟
حامی:سلام سیدجان!الحمدالله.
سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی:خوبن!الحمدالله شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟یادی از ما کردی؟
سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم!
سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب
سادات اونجاست!
حامی: دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی:نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم
کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید!
این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره!
سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت!
من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش بود!
دلها آرام شد.
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود
خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد ...
@mahman11