eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹چه زیبا گفت شهید آوینی: اگر شب قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین می گردد، همه ی شب های جبهه شب قدر است 🕊🕊🕊
🍀🌸🍀 - رفیقش‌ میگفت : یه‌ شب‌ تو خواب‌ دیدمش،بهم‌ گفت: به‌ بچه‌ها‌ بگو‌ حتی‌سمت‌ِ گناه‌ هم‌ نرن ، اینجا‌خیلی‌گیر‌میدن ❤️ 💚💚
✳️ این ستاد، ستاد نمی‌شود! 🔻 سردار عجم می‌گفت: در یکی از مناطق عملیاتی مستقر بودیم. به‌خاطر شرایط منطقه چند روزی بود که غذای سرد می‌خوردیم و امکان انتقال غذای گرم نبود. یک روز بوی عطر غذای گرم از پشت محل ستاد پخش شد. حال‌وهوای همه تغییر کرد. به سمت ستاد آمد و مطلبی گفت که برای من یک درس بزرگ بود. او گفت: مراقب باش روحیات از جدا نشود. ستادی که از آن بوی غذای گرم بیاید و رزمندگانش با کنسرو و غذای سرد سپری کنند، ستاد نمی‌شود... 📚 برگرفته از کتاب | براساس خاطراتی از سردار شهید حاج محمد طاهری و فرزندش مصطفی 📖 ص ۱۲۵
🌹از منطقه آمده بود برای اینکه غبار راه از تن بزداید. به حمام رفت. من نیز به دنبالش رفتم تا بیشتر ببینمش و هم در شستشو کمکش کند. ولی دیدن زخم های متعددی که بر پشت داشت حالم را دگرگون کرد. پرسیدم این زخم ها چیه؟ با دست پاچگی گفت: چیزی نیست در منطقه پشه زیاده. این اثر نیش پشه هاس. قانع نشدم ، ولی سکوت پیشه کردم. دلم در تب و تاب بود تا بالاخره یکی از همرزمانش را دیدم. از او درباره ی زخم های پشت پسرم پرسیدم. 🌹در عملیات احمدرضا محورها را باز میکرد و از لابه لای سیم های خاردار عبور میکرد. زخم های تنش اثر فرورفتن سیم های خاردار به بدنشه. "شهید احمدرضا قدبی بهاباد" راوی: پدر شهید
🌹دانشگاه می رفت،هم کار می کرد؛ توی يک شرکت تأسيساتی. اوايل کارش بود که گفت«برای مأموريت بايد برم خرم آباد.» خبر آوردند دست گير شده.با دو نفر ديگر اعلاميه پخش می کردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چيز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند "حاج احمد متوسلیان"
🌹مهدی در مصرف بیت المال حساسیت داشت. یک بار با ماشین سپاه آمده بود تهران. ماشینش خراب شد و هزینه تعمیرش زیاد می شد. 🌹با اینکه در مأموریت بود و طبق قانون باید ماشین را به تعمیرگاه سپاه می برد؛ اما آن را با هزینه شخصی خودش تعمیر کرد و پول آن را از پدرش قرض کرد. "شهید مهدی خندان" ✍کتاب شیر کوهستان
خواستیم با حرف‌هایمان، راه شهدا را ادامه دهیم اما دیدیم راه شهدا رفتنی‌ است نه گفتنی. این زندان دنیا، این گناهانِ بی‌شمارمان آخر لنگ می‌کند پای رفتن را..!
❤️ میدونی همدم‌شدن با شهدا ❇️چقد دل‌و زلال می‌کنه؟ ❇️تحمل سختیا رو آسون میکنه؟ ❇️به زندگیت معـنا و هدف میبخشه؟ 💠 پراز زندگینامه شهدا 💠آلبوم عکس شهدایی 💠 خاطرات جالب و شنیدنی شهدا 👇 👇 https://eitaa.com/joinchat/3092709572C1a2c2c5d5a
🚩 که بعد از شهادت برگه امتحانی دخترش را امضا کرد به نقل از دختر شهید: 🖋«یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم. ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم. به فکر فرورفتم که چه کسی آن را برایم امضا کند؟ نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد… در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم. به آشپزخانه رفتم تا برای پدر غذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند. آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم . این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم… صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود! وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود. خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود. در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد. مادر، شهید را به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود. همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به “خود شهید مجتبی صالحی” است، اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. @mahman11