🌴 #قسمت_بیست_و_ششم: شروع جنگ🌴
🌸راوی: تقی مسگرها
صبح روز دوشنبه سی و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم.
مشغول اثاث كشی بودند.
ســلام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيری بشــه. جواب داد: باشه اگر شد من هم ميام.
ظهر همان روز با حمله هواپيماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه میكردند.
ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكری با يك جيپ آهو، پر از ّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
با وسايل تداركاتي آمد. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختی بســيار و عبــور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دستهدسته از شهر فرار ميكردند.
از داخل شهر صداي انفجار گلولههاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچههاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچهها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خداراشكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچههاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچهها عقب رفتند.
حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا میخواســتم كه وقتی با دشــمنان اســلام و انقلاب میجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حملهای را از طرف عراق نداشتند.
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
َ
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مرده و غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
سخنان آنها باعث شد كه تقريبا همه سربازها حركت كردند.
قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي.
چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليک کردند.
با شــليک چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچههاي ما خيلي روحيه گرفتند.
غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانهاي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد.
گفتم: خداراشكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يک تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم.
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.
روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريبا پر از مهمات بود به ما تحويل دادند.
يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند.
ابراهيم به شوخي میگفت: بچهها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نميمونه!
وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپلذهاب تشكيل شده بود.
چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند.آنها در منطقه پاوه گروه چريكی به نام دســتمال ســرخها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند.
داخل شــهر گشتی زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيری با نيروهاي عراقي.
در سنگر بالای تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپههاي بعدي هم عراقیها قرار دارند.
چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمندهها شروع به شليك كردند.
ابراهيم داد زد: چيكار میكنيد! شما كه گلولهها رو تموم كرديد! بچهها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزشهاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد.
در همين حين عراقیها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلولههاي آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد.
بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمندههايي كه براي اولين بار اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.
خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد!
لحظاتي بعد صداي شــليك عراقیها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقیها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند.
يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقیها حمله كردند!
آنها در حالي كه از سنگر بيرون میدويدند فرياد زدند: الله اكبر
شايد چند دقيقهاي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقیها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار
كردند.
ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچهها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس میانداختند.
بعضیها هم با ابراهيم عكس يادگاری میگرفتند!
ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.
در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد.
جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرمدل فرياد ميزد:
فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.
#سلام_بر_ابراهیم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم۱
#دعای_فرج🌷
🍃ای مردترین مرد تو از راه بیا
🍃ای وارث خانواده ی ماه بیا
🍃روز عرفه دعای مردم اینست
🍃مردیم دگر بقیه الله بیا
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَج 🤲🌿
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️🌱
#سلام_مولاےمن💚
سلامے از ذره بہ خورشید...
سلامے از عطش بہ باران...
سلامے از تاریڪے بہ نور...
سلامے از انتهاے بے ڪسے بہ
فرمانرواے عالم...
سلامے از نهایت دلواپسے بہ
بیڪران آرامش...
سلامے بہ حجت خدا،
بہ غریب ترین یاور،
بہ تنهاترین پدر...
✋سلام یگانہ منجے عالم☀️
#امام_زمان ارواحنا له الفداه ❤️🌿
🌹کشتار فجیع مدافعان #حجاب!
🗓۲۱تیر قیام خونین مسجد گوهرشاد علیه کشف حجاب (روز عفاف و حجاب)
(شهید حمید رستمی):
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را،
رعایت کنید.»
#هفته_عفاف_وحجاب_مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبلا حجاب فقط مخصوص مسلمین نبود!
یهودی ها، مسیحی ها، حتی خییلی قبل از !! یونان باستان، هند باستان، ایران باستان و ..
و کشور های اروپایی که تا ۱۰۰ سالِ پیش مسلمان نبودن ولی #حجاب داشتن
#حجاب_در_غرب
🎥 #استاد_عالی
🌸چادر ، یادگار حضرت زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی ایمانی:
بدان که برای این چادر که هدیه حضرت زهرا سلام الله علیها است، خون دلها خورده شده و خون های بسیاری برای حفظ آن بر زمین ریخته است.
🇮🇷دختران انقلاب برگزار می کند:
✌️من و تو بر می خیزیم تا همه برخیزند
💥❤️جشنِ باشکوهِ حجاب
📢همراه با هم خوانی*سرود سلام فرمانده*
💪وعده ما
❌تهران: *سه شنبه 21تیرماه*ساعت17
ورزشگاه شهید شیرودی
❌رشت:*چهارشنبه22تیرماه*ساعت17
میدان شهرداری
❌اصفهان: *پنجشنبه۲۳تیرماه* ساعت۱۷ گذر چهارباغ عباسی
👏با حضور ویژه *دختران دهه هشتادی و دهه نودی*
🇮🇷به کوری چشم دشمنان حجاب هر نفر یک نفر را دعوت کرده و همراه خود بیاورد💪
#ایستاده_ایم_فرمانده
#دختران_انقلاب✌️
💎 میدان #حجاب
🍃شما دختران میتوانید با این موهبت بزرگ در میدانهای گوناگون شخصیت خود را نشان دهید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا مفاسد اجتماعی رشد پیدا می کند⁉️
وقتی که ارزش ها تضعیف شد؛این حادثه اتفاق می افتد
دختر منه،دختر شماست
💖✨#حاج_قاسم عزیز