eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💌 (قسمت اول) 🔹گوش به زنگ بودم زنگ بزند بهش بگویم چی شده، بخندانمش. نزد. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم. مادرش آمد خانه مادری ام، گفت: «نمی داند هنوز محمود؟» 🔸سر سفره بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که همسایه مان آمد گفت: «تلفن با شما کار دارد.» 🔹ما خودمان تلفن نداشتیم. همه مان بلند شدیم دویدیم رفتیم منزل همسایه. گوشی را اول من برداشتم. سلام را هم اول من کردم. با این نقشه که سریع بهش بگویم چی شده و... نتوانستم. خجالت کشیدم. حتی یادم رفت یک هفته است تمرین کرده ام چه جوری حرفم را شروع کنم و با چه لحنی و با چه زبانی بگویم باید او هم - که دو سه دقیقه گذشت و دیدم حرفی برای گفتن نمانده و نگاه هر دو مادرها مشتاق است و منتظر که گوشی را بگیرند و - برای یک لحظه تصمیم گرفتم «خودم باید بگویم» و - که نشد نتوانستم، گفتم «پس از من خداحافظ» مادرش گوشی را از دستم قاپید گفت «محمودجان شانس منِ. یک خبر خوش، بگو مشتلق چی می دهی بگویمت چی شده.» 🔸ازش قول گرفت این بار باید زود برگردد و بالاخره گفت «تو بابا شدی، محمود» نمی دانم چی گفت و نشنیدم مادرش چی جوابش داد. فقط اشک را در چشم های مادرش دیدم که حلقه زد و صدایش را شنیدم که می لرزید و گوشی را دیدم که داد به مادرم و خیره شد به من و خندید. یادم رفت بپرسم «چی گفت؟» یا «خوشحال هم شد؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت دوم) 🔹... حتی وقتی آمد نشد از خودش بپرسم. روزها می رفت پی کارهای اداری، اعزام نیرو و سخنرانی و این چیزها. شب ها هم دیروقت می آمد می رسید خانه که اگر هم بود با بچه های جنگ بود. می آمدند خانه جلسه می گذاشتند یا تلفنی باهاش حرف می زدند. وقت نمی شد باهاش تنها باشم و ازش بپرسم «دختر دوست داری یا پسر، محمود؟» انتظار داشتم ناغافل و وسط حرف زدن هاش با تلفن ازم بپرسد «راستی از بچه چه خبر؟» 🔸مهمان ها رفتند، تلفن ها هم تمام شدند. پلک هاش سنگینی می کرد و خمیازه می کشید. بلند شدم رفتم رختخوابش را پهن کردم بیاید بخوابد خستگی اش دربیاید. پا شد رفت اسلحه اش را مسلح کرد آورد گذاشت بالای سرش. فکر کردم «با این خستگی حتماً امشب زود می خوابد و من نمی توانم بهش بگویم.» که دیدم نه، خوابش نمی برد. صدایش زدم «محمود؟» جواب نداد. فکر کردم «حتماً صدایم را نشنیده» بلندتر صدایش زدم «محمود؟» گفت «چیه فاطمه؟» گفتم «می شود بگویی به چی فکر می کنی؟» گفت «به بچه ها» گفتم «بچه ها؟ کدام بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست. این یکی هم تا دنیا بیاد.» که حس کردم حالا وقتش است و گفتم «خیلی وقت است دوست دارم بدانم تو بیشتر پسر می خواهی یا ...» گفت «بابا من بچه های جبهه را می گویم» ساکت شدم. 🔹گفت «من که اینجا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و آنها توی سرمای سنگر کردستان خواب‌شان نمی برد از سوزی که از همه طرف می آید.» فکر کردم «چرا پرید تو حرفم محمود؟» ناراحت هم شدم، حتی گذاشتم اشک هم نوک بزند بیاید بغلتد روی صورتم. ولی بعد، خیلی بعد، بهش حق دادم نگران بچه هایش باشد و... ساکت شدم. یعنی اصلا حرف نزدم. نخواستم رشته افکارش را پاره کنم. 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت سوم) 🔹... ساکت ماند. خیلی ساکت ماند، جوری که فکر کردم خوابیده. اشک های تازه ام را پاک کردم و چشم هایم را بستم و اجازه دادم تاریکی بیاید. که یکدفعه صدا زد «فاطمه خوابیدی؟» گفتم «دارم میخوابم» گفت «چرا امشب این قدر ساکتی؟» گفتم «چی بگویم» گفت «هرچی دلت می خواهد» گفتم «مثلاً چی» گفت «مثلاً بگو دختر دوست داری یا پسر؟» خودم را جمع و جور کردم گفتم «آمدیم و من پرسیدم، مگر برات فرقی هم می کند؟» 🔸نفهمید دلخورم و این حرف ها هم همه شان گِلگی است. گفت «نه والله. فرقی نمی کند فاطمه. هرچی خدا داد. دختر و پسرش مهم نیست. مهم این است که خودش توفیق بدهد خوب تربیت شود و به درد آینده دینش و مملکتش بخورد.» و ادامه داد «فردا اسلام به مدافع احتیاج دارد. دختر و پسر بودنش زیاد فرقی ندارد. مگر نه؟» مانده بودم چی جوابش را بدهم که مثل جواب خودش باشد و حتی قشنگ تر از آن، که تلفن زنگ زد. بلند شد رفت گوشی را برداشت گفت : الو بفرمایید، کاوه هستم.» خیلی طول نکشید که دیدم لباس پوشیده و آماده است. آمد بالای سرم گفت «بیداری فاطمه؟» جوری نفس کشیدم بفهمد بیدارم. گفت «مرا ببخش که مرد خانه نیستم.» بلند شدم نشستم دیدم دارد می رود. رفت رسید دم در و برگشت گفت «خداحافظ» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت چهارم) 🔹... در را بست و رفت، صدای پایش تبدیل شد به صدای موتور ماشینی که می رفت و دور می شد و دورتر و من از پشت پنجره می دیدمش که کوچک می شد و کوچک تر و... من خواب از سرم پریده بود. ناراحت هم، بله بودم، یا شدم. منتها به خودم مسلط شدم و گفتم «اگر احساس وظیفه نمی کرد حتماً نمی رفت، می ماند پیشم.» هر کاری کردم بخوابم نشد، نتوانستم. دلم هوای جایی را کرده بود که او آنجا بود. به او و مثل او غبطه می خوردم که آن جاست و من نیستم. تا سپیده صبح بیدار بودم. نمازم را خواندم و داشتم قرآن زمزمه می کردم که در زدند. مادر محمود بود. نرسیده صدایش زد. جوابی نشنید، آمد از من پرسید «کو پس محمود؟» گفتم «رفت» گفت «کی؟» گفتم «دیشب» گفت «کجا به این زودی؟» گفتم «یک مأموریت فوری براش پیش آمد» 🔸 رفت گوشه ای نشست زل زد به روبرو گفت «فاطمه، تو هم نتوانستی پابندش کنی بماند.» سرش را تکان داد گفت «دامادش کردم شاید این همه نرود کردستان که نبینمش.» بعد زد به پاش و گفت «من، نه، هیچ وقت حریفش نشدم.» با خودم گفتم «مگر من شدم؟» ما فقط سه سال با هم زندگی کردیم و اگر بخواهم روزهایی که با هم بودیم با ارفاق حساب کنم فقط صد روز توانستیم کنار هم باشیم. تازه اگر دو سه ساعت را یک روز حساب کنیم! 🔹روز اول که گفت «می توانید با همچین آدمی بسازید؟» محو گل های قالی بودم. گفته بود «من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ هست من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری کسی که از خودمان است می داند دارد چی کار می کند. خواهش میکنم خوب فکر کنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید.» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
(قسمت پنجم) 🌷 💌 🔹... همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه(س) نشده بودم. تا این که خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیه مرا می برند به خانه امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتفاق می افتد. حتی یادم است یکی گفت : «چرا این جا؟» و یکی جواب داد : «جهیزیه عروس امام است دیگر» و من بیدار شدم و خوشحال و سعی کردم دیگر هرگز به این چیزها فکر نکنم. البته محمود هم کسی نبود که نشناسم. از دو سال قبل از خواستگاری می شناختمش. حتی از طرف سپاه و به عنوان مددکار و برای سرکشی به خانواده اش، خانه شان هم رفته بودم. کارم این بود که بروم به خانواده رزمنده ها و شهدا سر بزنم، بگویم و بشنوم، ازشان دلجویی کنم و نگذارم احساس دلواپسی کنند. همان جا بود که شنیدم محمود کم می آید خانه سر می زند. مادرش گفت «کاش کم می آمد. اصلاً نمی آید.» خواهر بزرگش گفت «ننه ام هفت هشت ماه یک بار آمدن را می گذارد پای حساب اصلاً نیامدن» مادرش گفت «دروغ می‌گویم، بگو دروغ می گویی. نمی آید دیگر» پرسیدم «تلفن هم نمی کنند؟» مادرش گفت «چه حرف هایی میزنی خانم جان» خواهرش گفت «اصلاً» گفتم «پس از کجا می فهمید سالم است؟» مادرش گفت «گاهی دوستی، کسی می آید خبر می دهد می گوید سلام رساند.» گفتم «همین؟» خواهرش گفت «همین هم برای محمود یعنی خیلی» خواهرش یک مدت خیلی کوتاه با ما کار می‌کرد. زیاد توی خانه‌شان احساس غریبی نمی کردم. 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت ششم) 🔹... محمود گفت «می توانید؟» هیچ وقت نشد زهرا را به اسم صدا بزند. یا زیاد بغلش کند. یا بردارد جایی ببرد بگرداندش. آن بار حتی بچه نرفت بغلش. ازش ترسید رفت بغل صاحبخانه. محمود گفت «مگر لولو خور خوره دیده ای باباجان؟» زهرا آمد بغل من، دستش را انداخت گردنم، برگشت ناآشنا خیره شد به محمود. صاحبخانه گفت «نترس عموجان، به خدا این آقاهه باباته!» سرم به حرف زدن با زن ها گرم شد بعد از شام. داشت دیر می شد، رفتم به صاحبخانه گفتم «بی زحمت محمود را صدا کنید برویم خانه» صاحبخانه گفت «مگر به شما نگفت؟» گفتم «چی را؟» گفت «رفت» گفتم «کجا؟» گفت «بابا این دیگر چه بشری است» گفتم «طوری شده؟» گفت «فکر کردم به شما گفته که دارد این طور سریع می رود» گفتم «جان به لب شدم، بگویید دیگر» گفت «از منطقه جنگی تماس گرفتند گفتند زود باید بیاید.» شرمنده گفت «فکر کردم به شما گفته» گفتم «دیگر عادت کرده ام» گفت «نیامد لااقل از پدر و مادرش خداحافظی کند» گفتم «آنها هم عادت کرده‌اند.» گفت «میخواهید برسانمتان؟» گفتم «این راه هم عادت کرده فقط من و زهرا را با هم ببیند» 🔸گفتند آن شب توی هواپیمایی که قرار بوده محمود را ببرد مهمات بوده و خلبان نمی‌خواسته محمود را ببرد. با این بهانه که «هوا را ببین خودت. نمی‌شود پرواز کرد.» گفتند «محمود کلتش را در می آورد می گذارد پشت گردن خلبان می‌گوید «حالا چی؟ باز هم هوا خراب است؟» خلبان می گوید «باید کنترل کنم ببینم» محمود می گوید «زودتر، این کلتم خیلی زود حوصله اش سر می‌رود.» 🔹خطاب به خدا گفتم : «لایقم ندانستی عروس فاطمه ات بشوم؟» محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت هفتم) 🔹... همه آمدند گفتند «محمود شهید شده» گفتند «بعضی از شهرهای کردستان چراغانی کرده‌اند و دارند با خنده و رقص و این چیزها شیرینی می‌دهند به مردم» گفتم «شده حالا؟» خبر موثق آمد که «نه، زخمی شده فقط. ولی خبر پیچیده توی شهر زده روحیه بچه ها را خراب کرده» 🔸خودش برام گفت «آمدند به خودم هم گفتند. حسابی زخم و زار بودم نمی توانستم تکان بخورم، کمرم و پشتم داغان بود. دکترها هم گفته بودند نباید از تخت بیایم پایین. دیدم بچه ها روحیه شان را باخته اند، لباس فرم پوشیدم، پوتین پام کردم، فانسقه بستم، رفتم توی شهر، قرص و محکم راه رفتم. رفتم توی بازار، جایی که مردم می زدند می رقصیدند.» به چند نفر می گوید «برای چی جشن گرفته اید؟» کسی جواب درستی نمی دهد از ترسش. می‌رود از کسی که داشته شیرینی پخش می کرده و می خندیده و می رقصیده می پرسد. طرف می گوید «کاوه مُرده، بفرما دهانت را شیرین کن، خنده هم بکن» محمود صاف تر می‌ایستد، با وجود دردی که داشته، صدایش را بلند می کند توی بازار می گوید «کاوه منم، هنوز زنده ام، به کوری چشم آن هایی که نمی توانند ببینند.» بعد به مرد خندان می‌گوید «برو و این را به ارباب هات هم بگو» مرد خنده یادش می‌رود می‌گوید «چی بگویم؟» محمود می‌گوید «بگو کاوه هنوز زنده است» 🔹صبح ها اگر محمود خانه بود با هم می زدیم بیرون. او می رفت کردستان، من می رفتم سر کار. با این امید که «این جنگ هم بالاخره یک روز تمام می‌شود. مطمئنم. آنوقت فقط من می‌مانم و محمود» محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت هشتم) 🔹... به جای عروسک رفته بود تفنگ خریده بود برای زهرا، کلی هم ذوق داشت از خریدی که کرده بود. گفت می بینی چه قشنگ است، فاطمه؟ دادش دست زهرا، یادش داد چطور شلیک کند. زهرا تیرش زد. تیر خورد توی قلبش. دستش را گذاشت روی سینه‌اش، دید خونی شده، ترسید، پایش کج شد، کج تر شد، دستش را گرفت به دیوار گفت «آخ» با سر افتاد زمین گفت «مرا کشتی تو باباجان» و مُرد. 🔸 خیلی جاها کم آوردم بعد از رفتنش. شال و کلاه می‌کردم می‌رفتم سر مزارش، تنها، می‌نشستم کنار شمع‌هایی که روشن کرده بودم، می‌گفتم فقط خودت برام مانده‌ای کمکم کنی، محمود. به دادم برس. نگذار نخواه به کس دیگری رو بزنم. باورتان می‌شود اگر بگویم می‌آمد توی خوابم می‌گفت باید چی‌کار کنم. برای خودم هم سخت است یادآوری اش، اما می‌آمد، خندان می‌آمد. می‌گفت «باز چی شده فاطمه؟» می‌گفتم «کمرم دارد می‌شکند زیر این همه باری که بعد از رفتن تو روی دوشم مانده.» می‌گفت «مگر قرار نگذاشتیم کم نیاوریم؟» می‌گفتم «چرا. قرار گذاشتیم، ولی با هم» می‌گفت «من که الان هستم.» بلند می‌شدم از خواب و دنبالش می‌گشتم. می‌گفتم «کجایی پس؟» محمود گفت «می‌توانید؟» 🔹️ از منطقه جنگی زنگ زد گفت «من نمی‌توانم زود بیایم، نمی‌توانم هم زیاد بمانم. بگو زود جشن عروسی را راه بیندازند تا من زود بیایم و زود هم برگردم.» زود آمد زود برگشت. کردستان نه. گفت «باید بروم تهران» نگاهم را دید. گفت «می‌آیی تو هم؟» خندیدم. گفت «پس بنویس به حساب ماه عسل بدو زود حاضر شو برویم.» رفتیم تهران. برد مرا گذاشت خانه یکی از آشناهاش. با این قول که «زود برمی‌گردم» زود برنگشت، فرداش هم که آمد گفت «باید بروم کردستان» گفتم «امروز؟» یعنی «بمان یک امروز را پیش من» فهمید، گفت «خودم هم خیلی دلم می‌خواهد» گفتم «ولی نمی‌توانی» خندید گفت «داری یاد می‌گیری آ» گفتم «اوهوم، خیلی زودتر از آن چیزی که...» گفت «فکرش را می‌کردم. همین را می‌خواستی بگویی دیگر؟» خندید گفت «می‌بینی چقدر با هم تفاهم داریم؟ فکر همدیگر را روی هوا می‌زنیم می‌دهیم تحویل آن یکی» خندید گفت «اوهون» گفت «خب من باید بروم» دست تکان داد گفت «ولی قول می‌دهم زود...» دست بلند کردم گفتم «نه، نگو، نه قول بده، نه بگو زود، بگذار عادت کنم» صورتش را آورد جلو مشکوک زل زد توی چشم‌هام گفت «این‌ها را خودت بلد شده‌ای یا ننه ام یادت داده؟» گفتم «خودم بلد شده‌ام توی همین دو روزه» گفت «آهان. فکر کردم که در هر حال من وظیفه‌ام است بگویم زود برمی‌گردم حالا اگر نشد بیایم باید هر دومان قبول کنیم تقصیر من نبوده» محمود گفت «می‌توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت نهم) 🔹... گفتم «این دفعه را قول بده زودتر برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان» و پرسیدم : «قول می‌دهی؟» گفت «این دفعه را به خاطر بچه آره» گفتم «کی؟» گفت «هر وقت که تو بگویی» گفتم «مطمئن باشم؟» گفت «می‌خواهی ریش گرو بگذارم؟» گفتم «اگر نیامدی چی؟» گفت «هرچی دلت خواست بگو. یا نه. هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن، خوب است؟» خندیدم گفتم «تو هم با این اداهات» گفت «من هم زرنگم، یک چیزهایی می‌گویم که می‌دانم دلت نمی‌آید بهش عمل کنی» 🔸نیامد. هرچه به در نگاه کردم نیامد. بچه آمد و او نیامد. پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید» گفتم «به احترام باباش نمُردیم» گفت «باباش!» نگاه کرد به آن‌ها که آمده بودند دیدنم. گفت «کدام‌شان است؟» لبم را دندان گرفتم گفتم «من و این بچه عجله نداریم. شما چرا این قدر عجله دارید؟» گفت «می‌خواهم بهش بگویم چقدر به در نگاه کردی بیاید نیامد.» محمود گفت «می توانید؟» 🔹یک یا سه ماه چه فرقی می‌کند. در هر حال محمود نیامد بچه‌اش را ببیند. آن‌قدر حرص خورده بودم که شیرم داشت خشک می‌شد. حوصله نداشتم بیشتر از این صبر کنم. نه تلفنی نه نامه ای نه چیزی. رفتم هر جوری بود با تلفن گیرش آوردم گفتم «این بود قولت؟» گفت «خدا مرا بکُشد که زدم زیر قولم» گفتم «زنگ نزدم این را بشنوم» گفت «پس قیمه قیمه ام کند» گفتم «لوس نکن خودت را، قول هم نمی‌خواهد بدهی. فردا ظهر باید اینجا باشی» گفت «مشهد؟» گفتم «همین که گفتم» گفت «بچه که زدن ندارد. چشم، می‌آیم» و آمد. در کمال ناباوری. گفت «دیدی گفتم می‌آیم» چشم‌هام پر اشک شدند. گله کردم «حالا؟» گفت «دیروز و امروز ندارد که، اصل این است که دستور دادی بیا و آمدم» فقط به من نگاه می‌کرد. گفتم «نمی‌خواهی بپرسی بچه چیه؟ یا خدای نکرده سالم است یا نه؟» گفت «ای بابا، پاک داشت یادم می‌رفت آ.» صورت بچه را بوسید گفت «اسمش را چی گذاشته‌ای؟» گفتم «مگر قرار نبود تو بگذاری؟» گفت «حق خودت است. من چی کاره ام اینجا؟» گفتم «همان که تو پیشنهاد دادی» گفت «زهرا» گفتم «الان چند روز است به همین اسم صداش می‌کنم» گرفتش بوسیدش گفت «حیف که بابا کار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت» بچه را گذاشت توی بغلم گفت «اگر یک چیزی بگویم دعوام نمی‌کنی؟» گفتم «برو» گفت «از کجا فهمیدی می‌خواهم چی بگویم؟» گفتم «همین که تا این‌جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به کارهات برس.» 🔸پاش که می رسید خانه نمی‌توانست آرام بنشیند. یا مطالعه می‌کرد یا می‌رفت نیرو جمع می‌کرد می‌فرستاد کردستان یا می‌نشست تلفن می‌زد به هرجا که فکر می‌کرد لازم است. یا حتی عملیات هایش را کنترل می‌کرد. خانه شده بود مقر فرماندهی. محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت دهم) 🔹... به من نگفتند محمود مجروح شده حالش بد است. عید بود. سال 64. نمی خواستند من هول کنم. یا مثلاً نگران شوم نتوانم بچه ام را درست شیر بدهم. گذاشتند یک هفته بگذرد بعد آمدند گفتند. آن هم کجا؟ توی محل کارم. گفتم «چرا این قدر دیر؟ مگر من غریبه بودم؟» دلیل های منطقی و غیرمنطقی می آوردند و من حوصله شنیدن‌شان را نداشتم. گفتم «کجا زخمی شده حالا؟» - خیبر - آن که عملیاتش پارسال بود، توی زمستان؟ - نخواستند شما بفهمید. - الان کجاست؟ - تهران مصصم گفتم «گیرش می آورم.» تلفنی با هم حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. گفتم : «حالا دیگر من غریبه شده‌ام؟» محل کارم فرودگاه بود. زنگ زدم گفتم بلیط می خواهم. - نداریم فعلاً، بعداً تماس بگیرید. پدر و مادرش گفتند «نمی خواهد بروی، راضی نیست اصلاً» گفتم «شوهرم است. راضی باشد یا نباشد باید بروم ببینمش. دلم مثل سیر و سرکه دارد می جوشد. شماها هم می آیید برویم؟» از خانه زنگ زدم به فرودگاه گفتم «باز هم خبری نیست؟» گفتند «برای امروز نه» - فردا چی؟ - برای ساعت شش صبح خوب است؟ - عالی است - یکی؟ - نه، چهار تا من و مامانم و پدر و مادر محمود، از آن طرف هم محمود شوهرخواهرش را فرستاده بود که «برو سریع برشان دار بیاورشان» گفتم «من نمی توانم صبر کنم.» شوهرخواهرش گفت «اختلاف زمانش فقط ده ساعت است» گفتم «من یک ساعت هم نمی توانم منتظر بشوم. دیگر بَسَم است. همه مان با هواپیما آمدیم رسیدیم تهران. راننده خودش آنجا منتظرمان بود. ما را برداشت برد بیمارستان. جمعه بود. رفتم بالای سرش. اشک جمع شد توی چشم هام. گفت «اینها چیه دیگر فاطمه؟» گفتم «روراستی یعنی این که نگویی چه بلایی سرت آمده؟» گفت «به جان خودم فقط مراعات بچه را کردم که یک وقت...» گفتم «فقط بچه؟» گفت «باشد بابا، نمی توانستم به خودم اجازه بدهم باز هم باید این اشک ها را ببینم، خوب شد؟» گفتم «دیگر حق نداری» گفت «حق ندارم مجروح بشوم؟» گفتم «حق نداری چیزی را ازم پنهان کنی» گفت «باشد، حالا که این طور شد باید بگویم فردا می خواهند عملم کنند» 🔸مادرش زد توی سر خودش گفت «وای ننه‌ام، چرا؟» - عمل که چرا ندارد؟ محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚@mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت یازدهم و پایانی) 🔹... خطبه عقد را امام(ره) برایمان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک گفت «دامادمان آقای کاوه است، محمود کاوه، می‌شناسیدشان که؟» امام نگاهش کرد، لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی بر لب زمزمه کرد که به دعا می‌مانست. یک قرآن با خودمان برده بودیم. دادیم امام امضایش کرد. هنوز یادگار نگهش داشته‌ام. محمود گفت «می‌توانید؟» 🔸 دکترها بهش گفته بودند باید برود خارج. گفتم «می‌روی؟» دستوری گفتم. گفت «کی جرأت دارد بگوید نه» تمام کارهایش را هم کرد اما نرفت. مثل همیشه در رفت، رفت کردستان، آخرین باری بود که دیدمش. شب خانه یکی از فرماندهان بودیم، از منطقه جنگی باهاش تماس گرفتند احضارش کردند. ساعت یازده بود. گفت «آمده‌ام باز هم بگویم دارم می‌روم.» گفتم «مثل همیشه» گفت «این هم قسمت من است دیگر» گفتم «مداوای سرت چی می‌شود پس؟» گفت «آن هم یک طوری می‌شود. زیاد سخت نگیر» گفتم «اما آخر این دفعه گفتند خیلی خطرناک است» گفت «زیاد حرفشان را جدی نگیر، آنها همیشه از این حرف ها می‌زنند» سینه سپر کرد گفت «پس چرا هنوز اینقدر سرپام اگر ترکش ها خطرناکند؟» خندید گفت «بده من این زهرا خانم را می‌خواهم یک ماچش کنم» صورت زهرا را بوسید گفت «این دفعه دیگر خداحافظ» 🔹 پرید توی ماشین رفت، دیگر ندیدمش. هیچ وقت. زنگ هم که زد من نبودم باهاش حرف بزنم. آن روز رفته بودم خانه یکی از هم‌کلاسی هایم. داشتیم با هم درس می خواندیم. شهریور بود. دو تا از تجدیدی هایمان را باید امتحان می دادیم. یک استادی هم داشتیم که داشت آنجا با ما کار می‌کرد. زنگ زدند. محل نگذاشتم. گفتم حتما مهمان های دوستم هستند. دیدم نه. مادرم است و برادرم. رنگ از روم پرید تا دیدم نگاهم نمی‌کنند یا حرف توی حرف می‌آورند. جانم آمد بالا تا شنیدم «نترسی آ، فقط گفته‌اند محمود مجروح شده» گفتم «لابد مثل همیشه» مادرم خندید گفت «آره آره مثل همیشه» زل زدم توی چشم‌هایش گفتم «جان زهرا را قسم بخور تا باور کنم» لبش لرزید، اشک توی چشم‌هایش جمع شد، زد توی سر خودش گفت «چرا جان بچه را قسم می‌دهی که آدم این‌طور بزند توی سر خودش» از هوش رفت، افتاد توی بغل خودم، به دوستم گفتم «یک لیوان آب قند می‌آوری؟» گفت «برای مادرت؟» گفتم «نه برای خودم» محمود گفت «می توانید؟» گفتم «با اجازهٔ بزرگترها... بله» 📚 @mshmodkaveh