🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
وقت زیادی لازم بود از کنار پیکر هاشون گذر کردم رسیدم به حاج پازکی که روی برانکارد مجروح شده بود!
نشستم روی زمین و گفتم
+: حاج آقا ! از سپهر خبر ندارید؟ نمیدونید کجاست؟؟؟
نمیتونست درست نفس بکشه با صورت زخمی و خونی جواب داد
-: تو کانال ۴۱۸!
نمیدونستم کدوم کانال و میگفت اما در به در به دنبالش میگشتم!
به گودال کانالی رسیدم
مردی با بطری به مجروح ها آب میداد اگر چه خیلی از رزمنده ها شهید شده بودن و آب رو از دهنشون پس میدادن !
کمی که بیشتر دقت کزدم اون مرد٬مرد من بود!
با صورت و لباس های خاکی اسمش و روی زبون اوردم مین ها خود به خود عمل میکردن برای نجات جونم هم که شده بود خودم و انداختم تو گودال !
دیگه حتی در هم برام معنایی نداشت! به سمتم امد و تو چشمام خیره شدو با عصبانیت گفت
-: برای چی امدی اینجا زود باش برگرد پایگاه!!!
با گریه گفتم
+: دیگه پایگاهی نمونده! عراقی ها زدنش!!
با شنیدن این حرف آروم شد! و ادامه داد
-: همین که گفتم خیلی زود برمیگردی عقب اینجا خط مقدمه !!! الانه که عراقی ها برسن
سرسخت جواب دادم
+: تو هم باید بیای!
-: من نمیتونم بیام باید بمونم!گریه نکن خانم خوبی باش و به حرفم گوش کن!
+: من نمیتونم!!! من بدون تو هیچ جا نمیرم! تو بهم قول دادی! به همین زودیا میخوای تنهام بزاری!!!
-: آوا...! ازت میخوام آروم باشی! این همه شهید جون دادن! این هاهم زن و بچه داشتن پدر مادر داشتن! اگه دفاع نمیکردن که الان بعثی ها امنیت و از خانواده هاشون گرفته بودن!
افتادم به هق هق و گفتم
+: سپهر! اینجا کربلاست! مثل همون چیزی که تو اون کتاب نوشته بود!
احساس میکنم منم بچه امام حسینم ! تورو خدا یا بزار بمونم! یا باهم برگردیم تهران!
نشستم و به دیواره
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چرا کنترل چشم اهمیت زیادی دارد؟
🎙حجت الاسلام #رفیعی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅────────┅╮
@mahmoum01
╰┅────────┅╯
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام:حريص فقير است، حتّى اگر كران تا كرانِ دنيا را مالك شود
📚غررالحكم حدیث ۱۷۵۳
امروز یکشنبه
۱۲ آذر ماه
۱۹ جمادی الاول ۱۴۴۵
۳ دسامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
شهید علیرضا دهقان طرزجانی
فرزند احمدعلی
متولد 1355/11/16
محل تولد : یزد
تاریخ شهادت : 1376/07/24
محل شهادت : منطقه ميناب محور جاده بندر عباس -رودان
تحصیلات : ابتدایی
شهر سکونت : یزد
نوع استخدام : وظیفه
تاریخ حادثه : 1376/07/24
استان حادثه : هرمزگان
محل دفن : گلزار شهدای یزد
علت شهادت : اشرار منطقه
عامل شهادت : اشرار منطقه
شرح علت شهادت : شهید علیرضا دهقان طرزجانی در سال 1374 به خدمت مقدّس سربازی اعزام و در نیروی انتظامی مشغول انجام وظیفه گردید.او بعد از اتمام دورهی آموزشی خود، جهت ادامهی خدمت به میناب(هرمزگان) اعزام شد و صادقانه و با شهامت، به انجام وظیفه پرداخت تا این که سرانجام در تاریخ 1376/07/24، در حالی که فقط هشت روز تا پایان دورهی سربازی اش مانده بود، به شهادت رسید و تا ملکوت اعلی به پرواز درآمد.
🌸صلوات🌸
یاد_شهدا_صلوات
🌹🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾 🌺
🌹 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷🌾
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم
به دیواره گودال تکیه دادم!
کنارم نشست پلاکش و در اورد وتو مشتم گذاشت و گفت
+: تو همه دار و ندار منی ! فقط حلالم کن! شهادت لیاقت میخواد که من ندارم! پس نگرانم نباش! برگرد و برو تهران!
هلی کوپتر روی زمین نشست دوتا خانم مجروح هارو پانسمان میکردن سپهر رو بهم گفت
+: برو دیگه منتظر چی هستی!
زانو ام زخمی شده بود به سختی کمکم کرد که بایستم!
همه کسایی که تو گودال زخمی افتاده بودن پلاک هاشون وبه کسی که تو هلیکوپتر بود تحویل دادن
خواستم سوار شم اما دو دل شدم
یک قدم به عقب برداشتم!
+: برو دیگه آوا!!!
سرم و به نشونه منفی تمون دادم گفتم
-: نه ! من نمیرم!
هلیکوپتر به پرواز در امد با عصبانیت سرم داد کشید
+:چرا سوار نشدی؟؟؟؟
سرم و انداختم پایین که چیزی نگذشت با صدای وحشتناک انفجار گوش هام و نو گرفتیم و نشستیم
همون هلیکوپتر بود که مورد حمله هواپیمای سُخوی عراق قر گرفت و تو هوا منفجر و هزار تیکه شد!
زدم زیر گریه از گوش هام خون می امد!
سنگینس نگاه سپهر واحساس میکردم
شاید ناراحت بود از اینکه تو همیچین موقعیتی بودیم و خوش حال از اینکه سوار اون هلیکوپتر نشدم!
اولین باری بود که بعد این چند سال گریه اش و میدیدم!
نشست و از ته دل زد زیر گریه!
سعی کردم آرومش کنم! سخت تحت فشار بودیم!
دستهاش و گرفتم و گفتم
+: آروم باش عزیزم! میدونم سخته!
از اینکه همرزم هاش و از دست داده بود با عصبانیت از جاش بلند شد اسلحه یکی از مجروح ها رو به دستم داد و گفت
+: بجنگ!...
با این حرفش شوکه شدم! اون از من خواسته بود بجنگم!؟
از قبل آموزش دیده بودم!. از گودال بیرون زدیم!
ماشه رو کشیدم هر لحظه تانک ها ی بعثی ها نزدیکتر میشدن شروع کردیم به شلیک کردن!
لای گرد و غباری
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼