﷽💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
در گذر ِ مرگ ِ ســــــرخ ،
هر ڪه تو را دید ، گفت :
برگ ِ گل ِسرخ را باد ڪجا میبرد .. ؟!
˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙
🌷تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸
🌷محل تولد: تهران، دولاب
🌷نام پدر : سردار داود قربانی
🌷تاریخ شهادت : ۱۳ آبان ماه سال ۹۴
🌷محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب
🌷محل دفن: بهشتزهرا قطعه ۵۳
شهید روح الله قربانی🌺
ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از همرزمانش و در مبارزه با تروریستهای تکفیری در عملیات محرم به شهادتـــــــ🌷ــــ رسید.
خودروی روحالله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو همرزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. 😔
پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشتزهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#شهید_روح_الله_قربانی
🌹 #شهدا رویاد کنیم...
🌺با #ذکریک #صلوات و یک #فاتحه...
🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_پنجم
باهاش حرف میزدم از روز های خوبمون براش میگفتم از اینکه سپهر چقدر منتظرش بود و ...
با صدای سرباز ها به خودمون امدیم
مهرانه و نساء و راضیه و چند تای دیگه به سمت پنجره حجوم بردند
به سمتشون رفتم کنجکاو بودم ببینم چه خبره!
با صحنه دلخراشی مواجه شدم
جگر سوز بود!
اسیر های مذکر و تک تک تو تانکر های بزرگ هل میدادند و دو سر باز با شلنگ قواره ای با فشار تانکر هارو پر از آب میکردن و بعد از اینکه مطمئن میشدن اُسرا خفه. و شهید شدن تانکر هارو آتیش میزدن!. چشم هامو روی هم فشار دادم! هیچ قرصی نداشتم که بخورم،!
روی دیوار سُر خوردم و نشستم دست هام و به سرم بستم که مهرانه با حرص خونش به جوش امده بود عروسک سنگی که راضیه از دخترش یادگاری داشت و به دست گرفت با تموم توانش اون رو به طرف شیشه پرتاب کرد که محکم خورد به سر یکی از فرمانده ها همه برگشتن سر جا هاشون !
مهرانه با گریه روی زمین نشست !
با دندون های کلید خورده و دست هایی مشت شده و چشم هایی به خون نشسته و نفس های بی مکثش خیره به در بود که با ضرب باز شد !
سربازی به همراه دو سرباز دیگه پا تو سلول گذاشتن!
همه وحشت زده بودیم اِلا مهرانه!که اگه ولش میکردی به سرباز حمله ور میشد!
سرباز ها مثل حیوانی گرسنه بودن! یکی از اونها تفنگش و بالا گرفت و با تهدید نعره کشان گفت
+: مِنْ کانَت؟؟؟
یعنی کی بود!
میدونستم که بفهمن کار مهرانه بوده اون و به شدت تنبیه میکردن برای همین از جام بلند شدم و با صدای لرزون گفتم
-: من بودم!
چند قدمی نزدیکتر شد به سمتم خیز برداشت سیگارش و روشن کرد و با بوی تعفنش صورتم مچاله شد مهرانه با شدت دستم و کشید و روی زمین نشستم جای من ایستاد و تو گوشم زمزمه کرد
-: خفه شو آوا! به فکر خودت نیستی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_ششم
به فکر بچه توی شکمت باش!!!
با ناباوری سیلی حواله گوش سرباز کرد و گفت
+: هیهات من ذله! ما هیچوقت تسلیم شما پست فترت ها نمیشیم!!!
بعد اینکه مهرانه و با خودشون بردن ! به خدا توکل کردم میدونستم تا حد مرگ قراره شکنجش بدن!
همه نگران مهرانه بودیم! ذهنم درگیر بود!
تا اینکه نیمه شب در با صدای جیغ باز شد ...
یا دیدن مهرانه که خونی و مالی روی زمین افتاد و از حال رفت بقیه رو بیدار کردم دورش حلقه زدیم بیجون بود حال حرف زدن هم نداشت
نگاهی کوتاه کرد و بی هوش شد!
تا خود صبح بالای سرش بودم
حال مهرانه کمی بهتر شده بود!
اما داستان ادامه داشت
هفته ای یک بار اجازه استحمام یک دقیقه ای داشتیم وقت ناهار بود من و نساءو مهرانه و راضیه وبقیه دور سینی گرد امدیم
اولین لقمه رو نخورده صدای داد و فریاد و آه و ناله زنی گوشمون و آزار میداد
جیغ میزد و درخواست کمک میکرد...
راضیه گفت
+: یعنی دارن کتکش میزنن؟
شکرانه پشت بندش گفت
-: خدا لعنتشون کنه!نکنه میخوان مارو هم شکنجه بدن!
مهرانه با چشم هایی نگران خیره بهش شد چشمش روی شکمم چرخید نگران بچه بود!
از ترس و وحشت اشتهامون کور شد اما مجبور بودم غذا م وبخورم!
همیشه بچه ها به اندازه دو نفر بهم غذا میدادن! شرایطم و درک میکردن و برام دلگرمی بود!
شش ماهه شدم!...
شکرانه که دختری با اندامی چاق بود!
لباسش و با لباسم عوض کرد گرچه لباسم برای اون تنگ بود اما لباس گشادش تو تنم باعث میشد کسی از عراقی ها متوجه جنین توی شکمم نشن!
دو ماهی میگذشت اوایل سال۱۳۶۱بود و و با اسرای عراقی مبادله شدیم !
به همراه مهرانه و چهار نفر دیگه برگشتیم خاک ایران!
با دیدن کلی آدم که به استقبالمون امده بودن اشک تو چشم هام حلقه بست
╮
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
✨﷽✨
#پندانه
🔴نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
✍زنی به روحانی مسجد گفت: من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!روحانی گفت: میتونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضیها غیبت میکنند و شایعهپراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضیها به من خیره شدهاند ...روحانی ساکت بود، بعد گفت: میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت: حتما، چه کاری هست؟روحانی گفت: میخواهم لیوان آبی را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله میتوانم! زن لیوان را گرفت و دو بار دور مسجد راه رفت، برگشت و گفت: انجام دادم!روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
روحانی گفت: وقتی به مسجد میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که حضرت محمد فرمود: «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود.
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅────────┅╮
@mahmoum01
╰┅────────┅╯
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام:كسى كه به تو هشدار مى دهد همانند كسى است كه به تو مژده مى دهد
📚حکمت 59 نهج البلاغه
امروز پنجشنبه
۱۶ آذر ماه
۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۵
۷ دسامبر ۲۰۲۳
@MAHMOUM01