🌜☀️🌛
🌼 #بین_الطلوعین در کلام #ائمه عصمت و طهارت علیهم السلام
🔸️امام سجاد علیه السلام:
هرگز قبل از طلوع خورشید نخواب که من آن را برایت خوب نمی دانم؛ زیرا خداوند در آن وقت، روزیِ بندگانش را به دست ما تقسیم می کند.
📚تهذیب الاحکام، ج۶، ص۴۹۸
🔸️امام صادق علیه السلام:
فرشتگان، روزی فرزند آدم را بین طلوع صبح تا طلوع آفتاب تقسیم میکنند؛ بنابراین کسی که در آن فاصله بخوابد از روزی خود خواب مانده است.
📚تهذیب الاحکام، ج۱۳۹،۲؛ ج۶، ص۴۹۸
🔸️پیامبر اکرم ص:
هرکس در مکانی که نماز صبح را خوانده بنشیند و ذکر خدا گوید تا آفتاب طلوع کند، پاداش او همانند کسی است که حج خانه خدا را به جا آورده است.
📚بحارالانوار، ج۸۳، ص۱۳۳
🍃صفحه معرفتی و اخلاقی #نمازشب
🆔️ @mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وهشتم
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@mahmoum01