🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_وسه
محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.👀😥
محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد.
تو دلم گفتم
✨خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟😣✨
امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود.
مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه.
نمیدونستم باید چکار کنم...
محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست.
قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.😢محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.👀😘مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید.
بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود.
امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت:
_میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.😊
اشکهام جاری شد.گفتم:
_محمد، من دیگه نمیتو...😢😥
حرفمو قطع کرد و گفت:
_قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی #داعش هست،تا وقتی #اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر #بجنگیم که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. #تو باید #قوی باشی.نگو نمیتونم. #ازخدا بخواه کمکت کنه.
حرفش حق بود و جوابی نداشتم...
فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده.
محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.
بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که
_اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش.😊 مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه.
شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش👶🏻 بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)💚بهش گفتم.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.👧🏻💚
علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.😀😁😂😃😄
محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول #حفظ_ظاهر میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.
دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.😣
گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع #استغفار میکردم.
گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم.
گاهی مستأصل میشدم،
گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.😞😣😖
روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از #نارضایتی_نبود.
امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد.
اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.
هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا.
فقط میخواستم...😭🤐
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
#اسماعیل خانزاده پاسدار مدافع حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها در تاریخ 29/9/94 توسط
✍😔 #تروریستهای تکفیری در سوریه به شهادت رسید و به لاله های #سرخزینبی پیوست.
✍شهید اسماعیل خانزاده در #روستای زنگی کلا شهرستان #محمودآباد متولد شد
و در# سن31سالگی #در29آذر ماه همزمان با #شبشهادتامامحسنعسکری یازدهمین اختر تابناک امامت
✍😔 در منطقه #حلب سوریه در درگیری با اشرار #داعش به شهادت رسید
✍ و از این شهید گرانقدر یک #فرزند۵ ساله به نام نرگس به یادگار مانده است
این #شهید عزیز #نخستین شهید مدافع حرم شهرستان #محمودآباد بود.
✍😔پیش از این #ده شهید مدافع حرم از #مازندران به دست تروریستهای تکفیری داعش در سوریه به #شهادت رسیده بودند.
شهید اسماعیل خانزاده #خادم افتخاری آستانهی مقدسهی #امامزادهعبدالله علیه السلام بود.
✍این#امامزاده#در۱۲کیلومترى #جنوبغربى آمل و در روستاى #اسکومحله قرار دارد.
این #بقعه ی مبارکه از شاخص ترین و پر زائرترین#زیارت گاه های ایران به شمار می رود.
شهیداسماعیل خانزاده
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۳۲
°°نزدیکِ ما
(فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد.
کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود،
پرسید: آرزوت چیه؟
پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد:
منو با گلوله بزنید.
ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت:
چاقو رو بیار...)
محمد با شنیدن صدای بالا آوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید:
+چی شد؟
-این کلیپ چی بود می دیدی؟
+تکفیریا ریختن تو خونه مردم و...
حلما به طرف روشویی دوید.
محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید:
+تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم...
-میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو...
+خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما
-صبرکن...محمد
+جانم
-اگه... #داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران...
+ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته
-می ترسم
+ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با #امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی...
همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت.
صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد.
بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود،
حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید:
-کی بود؟
+عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم
-خدا رو شکر، الان...
+نه، تو بمون خونه
-چرا؟
+حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت...
-محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی...
+بگو عزیز دلم
-این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم...
محمد کنار حلما نشست.
اشک هایش را پاک کرد و گفت:
+بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه.. اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟
-تو این وضعیت حالا....
+بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی!
-خب چرا...
+میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟
-با...شه
+خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟
-من، اسم سارا رو دوست دارم
+قشنگه، حالا من بگم؟
-بگو
+ دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، #بهعشقعمهسادات
-خیلی قشنگه!
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01