🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_پنجم
-: مهرانه ام! سلام!
رفتنم با خودم بود و نمیدونم برگشتنم با خداست یا نه! اما میخواهم حلالم کنی! تو و مجید حلالم کنید!
مهرانه عزیزم میدانی که سواد نوشتن ندارم این نامه را دختری هم سن و سال خودت سی تو مینویست !
میدونم طی این سالها پدر خوبی برایتان نبودم بعد فوت مادرتان دیگر دستم به کار نمیرفت و خیلی شب ها گرسنه میخوابیدیم جلوی دوستانتان خجالت زده میشدید و مجبور شدید ترک تحصیل کنید! مرا ببخش دخترکم از اینکه وضع مالی بدی داشتم مجبورت کردم با پسر عطایی ازدواج کنی که اگر در خانه من خوشبخت نبودی حداقل کنار همسری که ثروتمند بود احساس خوشبختی کنی! اما تو کنار او احساس خوشبختی نمیکردی و من این را از چشمانم میفهمیدم!!
اما حال که همسرت تنهاست گذاشته کناربرادرت باش تا او هم احساس تنهایی نکند یا علی!
امضاء:حاج ماشاالله یزدانی
بعد نوشتن نامه پیر مرد اشکام و از روی صورتم پاک کردم!
تشکری کرد و به راهم ادامه دادم!
همینطور سنگر هارو یکی یکی پرس و جو میکردم اما خبری نبود که نبود !
با صدای مردی پشت سرم که گفت
+: خانمِ آقا سیّد!
یاد اون روز توی بازار افتادم یادش به خیر!
برگشتم با دیدن قامتش گریه و خنده ام قاطی پاتی شده بود نمیدونستم باید از دستش عصبانی باشم یا خوشحال!
زدم روی بازوش و گفتم
+: به خدا بگم چی کارت نکنه! میدونی چقدر دنبالت گشتم!!!!
-: ببخش عزیزم! حالا هم اشکات و پاک کن میبینی که صحیح و سالم برگشتم !
نشستیم روی زمین خاکی و شاممون و خوردیم!
شبها تو سنگرهوا اونقدر سرد بود که پتو جواب نمیداد!
بلاخره شب عملیات دوم رسیده بود
هوا کم کم تاریک شد گروه ها دودسته شده بودن
خیلی از مجروح ها به دلیلی خونریزی شدید شهید میشدند با صحنه های دلخراشی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼