🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_هشتم
+: به دنیاش میارم ... بزرگش میکنم...!براش مادری میکنم....
نتونست خودش و کنترل کنه و زد زیر گریه!
دستهام نشست روی دستهاش و گفتم
-: من بمیرم نبینم اشکات و مامانم!
این بچه یادگار سپهره! تا الانشم با وجود این بچه هست که تونستم با شهادتش کنار بیام!
اشک هام سرازیر شد
گونه هام و. نوازش وارانه نوازش میکرد...
بابا وارد اتاق شد ...
چشمش چرخید روی سرمی که تو دستم فرو رفته بود...
با نگرانی و تاسف نگاهم کرد و آروم گفت
-: خوبی بابا!؟
+: خوبم ممنون!
شاید دیگه دلش نمیخواست باهام هم کلام شه!
بعد اینکه سرمم تموم شد مرخص شدم!
هرطور بود تو نماز خونه بیمارستان نمازم و نشسته خوندم !
پنگوئن وارانه راه میرفتم !
هنوز !
اما اونقدر ضعیف شده بودم که نای راه رفتن هم نداشتم براش قرآن میخوندم همیشه میگفت آوا برام قرآن بخون!...
دلم بیشتر از همیشه گرفته بود
دلم هواشو میخواست...
دلم صدای نفس هاش و میخواست...
دلم بوی عطرش و میخواست...
سر گذاشتم روی بالشتش و لالایی خوندم
دیدی سپهر ... دیدی رفتی و من و با بچه توی شکمم تنها گذاشتی دیدی همیشه آرزوی پدر شدن داشتی!
دیدی با رفتنت یکی از وجود خودت وه گذاشتی برام!
همیشه بیا تو خوابم! باشه؟
حالا که گمنامی برم سر مزار خالیه کی زار بزنم کجا بیام باهات درد و دل کنم؟
یادته میگفتی دلم میخواد مثل حضرت زهرا گمنام باشم! دیدی بلاخره خدا بهته لبخند زد؟
تو راست میگفتی من تنها نیستم !
من بعد تو اول خدا رو دارم و بعد این بچه ای که توی شکممه !
شفاعتم کن سپهر ! قول دادی روز محشر بهم نگاه بندازی! کمکم کن از پس نبود ِتو بربیام... کمکم کن بتونم بدون تو به این زندگی ادمه بدم...
نفهمیدم کی بالشت زیر سرم از گریه خیس شد با دردی که مداوم تو شکمم میپیچید اولش نادیده گرفتم...
اما هرلحظه که میگذشت فاصله درد ها کمتر و شدت درد هام بیشتر میشد اونقدر شدید که راه نفسم وسپهر ! قول دادی روز محشر بهمه نگاه بندازی! کمکم کن از پس نبود ِتو بربیام... کمکم کن بتونم بدون تو به این زندگی ادامه بدم...
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼