eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 کنم ،زدم بیرون! یک هفته ای میگذشت بلاخره برای ترخیصش با خوشحالی وارد بیمارستان شدم مامان زیر بغلم. گرفته بود با دیدن پرستار که سپهرم و تو آغوشم گذاشت تشکری کردم چشم هام و بستم و تو آغوشم سرم و بردم سمت صورت قشنگش عطر نوزادش هوش و حواس و از سرم برد ! نفس پر آهی از سر حسرت کشیدم و رو به آسمون کردم و گفتم -: خدایا ممنونم که من و لایق مادر شدن دونستی! یعنی الان سپهرم داره پسرش و میبینه!؟یعنی داره نوازشش میکنه؟ نشستم تو ماشین بابا زنعمو نشست کنارم. و تو کل راه قربون صدقه نوه اشون میرفتن ... اما هنوز عزادار بودن! با به دنیا امدن سپهر خانواده رنگ بهتری به خودش گرفته بود... اون قدر ضعیف و ریز بود که مجبور بودم با قاشق بهش شیر بدم کوچیکترین سایز لباس نوزادی هم براش بزرگ بود! گاهی وقت ها از بغل کردنش بدون پتو واهمه داشتم!... اشک هام. با پشت دست پاک کردم! حلقه امو. تو دستم چرخوندم و با صدای سپهر به خودم امدم +: مامان! مامان! ؟ با یه لبخند گفتم -: جان دلم؟ +: مامان رسیدیم راننده اتوبوس نگه داشت! چشم چرخوندم و با دیدن بیابون خشک و برهوت لبخند روی لبهام نشست! همه مسافر ها پیاده شدن دست سپهر و گرفتم و به همراه کوله پشتی هامون از اتوبوس بیرون زدیم! با حصار هایی که دور تا دور محوطه رو پوشونده بودن روی تابلوی متوسطی نوشته شده بود (خطر انفجار مین) اون قدر همراه کاروان رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همونجا که استخون های شهدا رو تفحس میکردن!... سپهر وبغل گرفتم از بالا به اطراف نگاه میکرد با گریه گفتم +: سپهرم؟ -: بله مامان؟ تک خنده ای کردم و جواب دادم +: با تونیستم مامان با بابایی ام! با تعجب گفت -: بابا؟ کسی که اینجا نیست؟ نگاهم چرخید روی صورت قشنگش روی صورتی که تک تک اجزاءش من. و یاد سپهرم مینداخت چشم هاش همون چشم هایی که روزی همه دار ، ندارم بود... گذاشتمش روی زمین دست هام و دو طرف صورتش ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼