eitaa logo
『مـهموم』
149 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت اول وقتی دوستم حکایتش رابا چشمان گریان برایم تعریف کرد مشتاق شدم وبا گرفتن آدرس مزار شهید به آنجا رفتم همان شب درخواب دیدم که درحال زیارت درحرم امام رضا(ع) هستم بار دوم که به سر مزارش رفتم مجدداً خواب زیارت را دیدم چون برایم عجیب بود آن را برای خانواده ام تعریف کردم آ نها هم مشتاق شدند وبصورت دسته جمعی به سر مزار شهید رفتیم همان شب یکی ازآن ها درخواب می بیندکه همگی به زیارت امام رضا(ع) مشرف شده اند این ماجرا دهان به دهان دربین فامیل نقل شد و عدّه زیادی به سر مزار شهید آمدند وبرای رفع گرفتاری و مشکلاتشان شهید را واسطه قرار دادند و نذرشان را بنام شهیدعزیز و جدّبزرگوارش کردند وبیشتر آنها اذعان دارند که گرفتاری ومشکلات آنها رفع شده است همسرم گفتندمن هر بار که به سر مزارش می روم مثل همان روزهای اول یا خودم خواب می بینم ویا اطرافیان در خواب می بینند به زیارت امام هشتم (ع) مشرف شده ام @MAHMOUM01 🥀✨🥀
حکایت دوم به نقل ازخانواده شهید: عصر پنجشنبه ای بود که به اتفاق خانواده به گلزار شهدا سرمزار پدر رفتیم تعدادی جوان که 15نفری بودند آنجا حضور داشتند که یکی ازآنها درحال صحبت کردن بود وقتی رسیدیم این برادر جوان صحبتش تمام شد و نشست و سنگ قبر پدرم را بوسید وراه افتاد که برود خودم را به او رساندم و دلیل این کارش را جویا شدم و سپس خودم رامعرفی کردم آنها خوشحال همدیگر را صدا کردند و برگشتند او گفت من کرمانی هستم و در دانشکده شهید باهنر شیراز مشغول به تحصیل می باشم نزدیک 2سال بود که با شندیدن آن ماجرا هروقت موفق می شدم به سر مزارشهیدموسوی می آمدم . خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع)مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلایلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اثباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سرمزارش آمدیم ومن روبه عکس شهیدکردم و ازاو خواستم تا 3روزآینده اثباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود و که به من خبر دادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و ازآن روز به بعد من وسایر دوستان نسبت به قبل با ایشان انس بیشتری پیداکردیم . حالا شما بگویید علّت اینکه پدرتان با امام رضا (ع ) ارتباط نزدیک دارد چیست ؟ @MAHMOUM01 🥀✨🥀
حکایت سوم به نقل از برادر حسن جنگی مداح اهل بیت(ع) یکی ازدوستانم برایم نقل کرد مدتی بود ازدواج کرده بودم ، همسرم خوابی عجیب دید اومی گوید خواب دیدم درگلزار شهدا ء شیراز شما را گم کرده ام پس ازجستجو بسیارخسته ونگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد گفتم شوهرم راگم کرده ام وهرچه می گردم پیدایش نمی کنم او گفت نگران نبا ش من می دانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد وگفت به شوهرت سلام برسان و بگو بی معرفت ، مدتی است سراغی از ما نمی گیری وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی 2سال گذشته دائم به گلزار شهداء وسر قبر شهید موسوی می ر فتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهدا ء غافل شده ام بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که درخواب دیدم وبرایت پیغام داد. @MAHMOUM01
حکایت چهارم به نقل از خواهر شهید رستم گوشه نشین دوست خانوادگی داریم که شیرازی نیستند ومدتی پیش به منزل مان آمدن واز مشکلی که گرفتارش شده بودندسخن گفتند واینکه به هر جا و هر کسی متوسل شده ام تا کنون نتیجه ای نگرفته ام بدون اینکه از نسبتم با شهید موسوی به او چیزی بگویم سفارش کردم به شهداء خصوصأ شهید موسوی متوسل بشود وایشان چند روز بعد تماس گرفت وگفت من همان روز به همراه شوهر و فرزندانم به گلزار شهداء بالای سر مزار شهید موسوی رفتیم مشکلم را همان طور که به عکسش نگاه می کردم با او درمیان گذاشتم اگر بگویم اوهم با من حرف می زد دروغ نگفته ام وحالا که چند روز از رفتن ما به سر مزارش گذشته نزدیک به 80درصد از مشکلمان حل شده است خوشا بحال شما که در شهرتان چنین شهید بزرگواری دارید نمی دانم او چه کرده است که اینقدر در درگاه خداوند و نزد امام رضا(ع) آبرومنداست. @MAHMOUM01 🌼☘
حکایت پنجم به نقل ازمادرشهید سیدعبدالله موسوی مدتی بود که به بیماری مبتلا شده بودم وبرای درمان به پزشکان مختلفی مراجعه کرده بودم وهرکدام داروهای مختلفی تجویز کرده بودند ولی بهبودی حاصل نشده بود وآن روزهم تازه از مطب یکی از همین پزشکان به منزلش پسرم آمده بودم و عروسم(دختر شهید موسوی) برای خرید از منزل خارج شد. من در منزل درازکشیده بودم واز مبتلا شدن به این بیماری بی تابی می کردم وبا عکس شهید که بر روی دیوار بود درد دل می کردم که احساس کردم صدای نفس شخص دیگری را در اتاق حس می کردم ناخودآگاه گفتم آقا سید کوچک شمائید گفت بله چون پشت به ایشان بودم می خواستم ازجایم بلند شوم تا بی احترامی به او نباشد اما نتواستم ایشان گفتند. شما استراحت کنید به سختی برگشتم تا ببینمش فقط توانستم با گوشه چشمم زیارتش کنم پیراهنی سفید بر تن داشت وچفیه ای مشکی به دور گردنش بود.ناگهان زنگ درب منزل به صدا درآمد و من گفتم این یا ....(عروسم) است یا علیرضا (نوه) که از مدرسه برگشته است . ایشان گفتند نه آنها نیستند من در را باز می کنم تا این جمله را گفتند از جا بلند شدم و تازه متوجه شدم که ایشان شهید شده اند سرا سیمه به سمت درب رفتم و درب را بازکردم کسی پشت درب وداخل کوچه نبود به گریه افتادم تا اینکه عروسم به خانه برگشت وحال منقلب مرا دیدوجویای علت آن شد گفتم چند لحظه پیش پدرت به عیادتم آمده بود او نیز به گریه افتاد هر دو خیلی گریه کردیم از آن روزبه بعد به برکت حضوراین سید بزرگوار بدون استفاده از دارو دیگرهیچ آثاری از آن بیماری در وجودم نیست. @MAHMOUM01 🥀✨🥀
حکایت ششم به نقل از یکی از بستگان شهید در تابستان سال 89بنا به مشکلاتی که پیش آمده بود از روی عجله تصمیم گرفتیم شیراز راترک کرده وبه یکی از شهرستانهای استان برویم تازه این تصمیم را گرفته بودیم ونزدیکان از آن خبر نداشتند چه برسد به غریب تر ها در همان روزها به منزل یکی از بستگان رفتیم در آنجا مادر خانواده خوابی راکه یکی از فرزندانش دیده بود برای ما نقل کردند: فرزندم در خواب شهید سید کوچک موسوی را می بیند که از او می خواهد از طرف ایشان به شما بگوید که شهرشیراز را ترک نکنید چون در آن خیری نیست .من وهمسرم وقتی این را شنیدیم تعجب کردیم و روی خودمان نیاوردیم . در راه برگشت همسرم گفت :حتما حکمتی دارد اما من نپذیرفتم و گفتم اگر قرار است من را منصرف کند چرا به خواب خودم نیامدند.همان شب خواب دیدم در خیابانی منتهی به حرم حضرت امام رضا(ع)بهمراه چند نفر ازاعضاءخانواده در حال قدم زدن هستم که ناگهان پایم به مانعی گرفت وبه زمین افتادم ومی خواستم از بالای پرتگاهی که به زیر گذرخیابان حرم شباهت داشت سقوط نمایم که موتور سواری با انداختن موتور وخودش جلو من از سقوطم جلوگیری کرد او جوانی بودکه کلاه بافتنی به سرداشت و چفیه ای هم به گردن داشت ،موتوری که سوار بود از نمونه موتورهای بود که رزمندگان در جنگ استفاده می کردند بود وبعد از من خواست تا با او بروم ابتدا تردید داشتم اما احساس می کردم او را جایی دیده ام وقتی تردید مرا دید گفت بیا برویم . ادامه مطلب در پست بعدی👇👇👇 @MAHMOUM01 ☘🌼
ادامه از پست قبلی👇👇 سید منتظر است آن وقت با او رفتم خودم را در صحن مسجد گوهر شاد در نماز جماعت در کنار شهید موسوی دیدم بعدازاقامه نماز شهید بامن شروع به صحبت کرد ،قبل از آن که من چیزی بگویم اواز همه مشکلاتم با خبر بود ومرا دلداری می داد واز من خواست تا از این تصمیم منصرف شوم من نیزبعد از دیدن این خواب ازتصمیمم منصرف شدم اما بدنبال هویت آن موتورسوار،ساعتها فکر کردم تا اینکه متوجه شدم عکس او را در گلزار شهداء بالای سر مزار خانمی بنام زهرا جوانمردی دیده ام وقتی خواب را برای همسرم تعریف کردم وآدرس مزار رادادم او گفت این مزار مادر سردار شهید حاج مجید سپاسی است که عکس آن بزرگوار را بالای سرش نصب کرده اند در اولین پنجشنبه بعد از دیدن خوابم به گلزار شهداء رفتیم وبر خلاف هفته های قبل یک راست به سرمزار مادر شهید رفتم درست حدس زده بودم آن جوان ی که در خواب دیده بودم شهیدبزرگوار سپاسی بود که من رابه نزد شهید موسوی هدایت کرده بودند. حتما بین این دو بزرگوار رابطه ای است که دراین خواب ودرآن خوابی که شهید وهمسرش دو هفته قبل از شهادت آنهارااززمان شهادت مطلع می نماید واز آن مهمتر علت ارتباط شهید سید کوچک موسوی با حضرت امام رضا (ع)است که مطمئنا بدون حکمت نیست. @MAHMOUM01 ☘🌼
حکایت هفتم خانمی ماجرای ازدواجش را که خیلی عجیب بود این گونه نقل کردند : از سوی خانواده تحت فشار قرارگرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا (ع) تقاضای یاری کردم همان شب بود كه خواب ديدم در گلزارشهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بنام سیّدكوچک موسوی ایستاده ام در خواب احساس كردم روز سوم يا چهارم شعبان است و ندایی به من می گفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست.از سفر که برگشتم چون ماه رجب بود و من هم برای بیرون رفتن از منزل معذب بودم صبرکردم تا سوم شعبان میلاد امام حسین(ع) فرا رسید آن وقت به همین مناسبت به گلزار شهداء رفتم و بعداز ساعت ها جستجو قبر شهید را پیدا کردم برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود، برای اینکه مطمئن شوم از او سوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم ،خودش بود، در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد كه ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیایید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم و نكته جالب اینکه اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همين طور هم شد. @MAHMOUM01