🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وپنجم
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده که نمیتونی ازدواج کنی..زنگ بزن داداش.
با نگرانی شماره امیرعلی رو گرفت. خانمی جواب داد.گفت:
_این گوشی همراه آقای جوانی هست که تصادف کرده و آوردنش بیمارستان،شما میشناسینش؟
امیررضا خشکش زد.
به فاطمه نگاه کرد.فاطمه سرشو بین دستهاش گرفته بود.خانمه میگفت:
-الو...الو
امیررضا گفت:
-حالش چطوره؟
-فعلا معلوم نیست.ظاهرا که زیاد خوب نیست.
عصبانی،پیاده شد که سراغ افشین بره.فاطمه هم سریع پیاده شد و صداش کرد.
-امیر
امیررضا به فاطمه نگاه کرد.
-بدترش نکن داداش..بریم.
افشین از دور نگاهشون میکرد.
امیررضا دوباره با شماره امیرعلی تماس گرفت و آدرس بیمارستان رو پرسید.
با پدرش هم تماس گرفت،
و جریان رو تعریف کرد.حاج محمود خیلی ناراحت شد.گفت:
-من میرم بیمارستان.فاطمه رو برسون خونه،بعد بیا بیمارستان.
ولی فاطمه راضی نمیشد.
میخواست زودتر از حال امیرعلی مطمئن بشه.بالاخره امیررضا کوتاه اومد و فاطمه هم با خودش برد.ولی قرار شد تو محوطه بیمارستان باشه.چون هنوز جواب مثبت فاطمه رو به خانواده رسولی نگفته بودن و نمیخواستن امیرعلی یا اطرافیانش فاطمه رو ببینن.
امیررضا داخل بیمارستان رفت و فاطمه روی نیمکت،تو محوطه نشست.
با خدا درد دل میکرد.
خدایا خودت خوب میدونی چقدر برام سخته کسی بخاطر من اذیت بشه.کمکم کن...
-چند نفر دیگه باید بخاطر تو قربانی بشن؟
سرشو برگرداند.
افشین بود که کنارش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.سریع بلند شد.
-چند نفر باید بخاطر خودخواهی های کثیف تو قربانی بشن؟..تو یه موجود حقیری..حتی حیف بهت بگن آدم.
برگشت که بره.افشین عصبانی ایستاد و گفت:
_خودت خواستی فاطمه نادری.کاری میکنم که به غلط کردن...
کسی از پشت سرش گفت:
-آقای مشرقی
افشین برگشت سمت صدا.یه دفعه صورتش داغ شد.تعادلش بهم خورد. دستشو به نیمکت گرفت تا نیفته.کمی که گذشت به کسی که بهش سیلی زد،نگاه کرد.پدر فاطمه بود که با اخم نگاهش میکرد.
افشین به فاطمه نگاه کرد.سرش پایین بود.از پدرش شرمنده بود.حاج محمود جلوی نگاه افشین ایستاد و گفت:
_به نفعته دیگه هیچ وقت نبینمت.
-دو بار دخترت بهم سیلی زد.اونم از پسرت،حالا هم خودت..کاری میکنم خودت دخترتو...
دوباره حاج محمود سیلی محکمی به صورت افشین زد و گفت:
_تو خیلی کوچکتر از اون هستی که من و خانواده مو تهدید کنی...تو هیچی از مرد بودن نمیدونی.
رو به فاطمه گفت:
-بریم دخترم.
حاج محمود و فاطمه میرفتن و افشین با #خشم و #کینه به رفتن اونا نگاه میکرد.
ورودی ساختمان بیمارستان بودن...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وشش
ورودی ساختمان بیمارستان بودن که امیررضا اومد.بعد از سلام کردن به پدرش،گفت:
_به سرش ضربه خورده ولی خداروشکر خونریزی نداره.دکتر میگه فراموشی موقت داره.یه دستش هم شکسته.
فاطمه گفت:
_کسی که بهش زده،گرفتن؟
-نه،فرار کرده و هیچ ردی ازش ندارن.
حاج محمود گفت:حاج رسولی اومده؟
-نه هنوز.بهشون خبر دادن،حتما تو راه هستن.
-فهمیدن بخاطر فاطمه بوده؟
-نه،هیچکس نمیدونه.خود امیرعلی هم نمیدونم میدونه یا نه.باید صبر کنیم حافظه ش برگرده.
-تو فاطمه رو ببر خونه،من اینجا میمونم. تو هم خونه بمون.اون پسره وحشی تر شده،خیلی مراقب باش.
امیررضا و فاطمه خداحافظی کردن و رفتن.فاطمه خیلی ناراحت بود.امیررضا گفت:
_الان این ناراحتیت بخاطر علاقه ست یا عذاب وجدان؟
-هنوز به امیرعلی علاقه مند نشدم. میدونستم افشین به این راحتی بیخیال نمیشه.ناراحتیم از اینه که چرا با وجود اینکه میدونستم،قبول کردم ازدواج کنم.
-تا کی میخوای با ترس از اون پسره زندگی کنی؟باید یه جایی تموم میشد دیگه. تو تصمیم درستی گرفتی.
-در هر صورت دیگه نمیخوام با آقای رسولی ازدواج کنم.
امیررضا کنار خیابان توقف کرد و گفت:
_چرا؟!!! ترسیدی؟! کوتاه اومدی؟!
_نه.
_پس چی؟!!
_تا آخر عمرم هروقت اسم امیرعلی رسولی بیاد،من شرمنده م.اگه باهاش ازدواج کنم هر بار ببینمش شرمنده م.اون زندگی دیگه زندگی میشه؟
-امیرعلی خوب میشه.
-ولی من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم.
امیررضا ناراحت تر و عصبانی تر از قبل حرکت کرد. فاطمه برای سلامتی امیرعلی خیلی دعا میکرد.
چند ساعت بعد امیرعلی حالش بهتر شد. تصادف یادش بود ولی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشد ضارب چه شکلی بود.
دو روز بعد که حالش بهتر شد،
حاج محمود جریان رو براش تعریف کرد و ازش عذرخواهی کرد.بهش گفت که جواب فاطمه منفیه. امیرعلی گفت:
_همونقدر که شما به بیگناهی دخترتون اطمینان دارید،منم مطمئنم.
-ولی حتما فاطمه خوب فکر کرده و جواب داده.بعیده دیگه نظرش تغییر کنه.
-اگه اشکالی نداره..اجازه بدید با خودشون صحبت کنم.
حاج محمود کمی فکر کرد و گفت:
_باشه پسرم ولی اگه بازم گفت نه دیگه اصرار نکن.
-چشم..ممنون.
امیررضا و فاطمه باهم برگشتن خونه. همونجوری که سربه سر هم میذاشتن و میخندیدن وارد خونه شدن.
فاطمه جلوتر بود.
یه دفعه ایستاد و لبخندشو جمع کرد. امیررضا گفت:
_چیشد؟!! کم آوردی؟!!
کنارش ایستاد و وقتی امیرعلی رو دید جاخورد.امیرعلی و حاج محمود و زهره خانوم تو پذیرایی نشسته بودن.
امیرعلی ایستاد و سلام کرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@mahmoum01
🥀🥀🥀
🔖 ضررهای #خواب بیش از اندازه
خــواب بیـش از اندازه، قــوای بدن را بــر روح مسلــط مـی سازد و سپس آن را بر #سـلطـــه_شیـطـان در می آورد. خــــواب
معتدل و سحـــرخیــزی، روح را بـر قـوای
بــدن چیـــره مــی کنـــد، #اراده را قـــــوی
مـی سازد و سلـطــه شیطـــان را کــاهش
مـی دهـد. خـــواب بیـش از اندازه، بـرای
ساختار روانی و فیزیولوژیکی ضررهایی
دارد و بــاعــث فـــرسودگـی و عدم لــذت
از زنــدگــی مـی گــردد.
از جمله آسیب های پرخوابی عبارتند از:
▫️از دست دادن روابط اجتماعی
▪️به خطر انداختن آینده
▫️احساس حقارت و خودکم بینی و بی کفایتی و افسردگی
▪️از دست دادن تمرکز در کارهای روزانه
▫️غضب خداوند
▪️فقیر شدن در دنیا و آخرت
▫️عدم شکوفایی استعدادها
▪️احساس گیجی و منگی
▫️بی هدفی و بی ارادگی
🍀@mahmoum01 🍀
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه سی و سه قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام على عليه السلام: تندىِ زبانت را در برابر كسى كه به تو سخن آموخته است قرار مده و سخنورى ات را عليه كسى كه به تو راه نیکو سخن گفتن آموخت،به کار مگیر
📚حکمت 411 نهج البلاغه
امروز دوشنبه
۲۱ خرداد ماه
۳ ذی الحجه ۱۴۴۵
۱۰ ژوئن ۲۰۲۴
@mahmoum01
نام : شهید قربانعلی عرب حسن آبادی🌹
متولد : یکم بهمن ۱۳۴۵🌹
محل تولد : روستای حسن آباد از توابع استان سمنان🌹
نام پدر : حسن 🌹
تیپ ۱۲ قائم 🌹
امدادگر🌹
تاریخ شهادت : ۷ اسفند ۱۳۶۶🌹
محل شهادت : منطقه ماووت عراق🌹
علت شهادت : اصابت ترکش به سر 🌹
آرامگاه : گلزار شهدای امامزاده اشرف سمنان🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
@mahmoum01
🍃🌷🍃🌷