🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_ششم
+: خوبن سلام دارن!
-: سلامت باشن انشالله!
+: ممنونم!
با صدای کلید در باز شد با دیدن سپهر که یه دستش یه پوشه آبی بودو توی اون یکی دستش یه نایلون میوه
از جام پا شدم رو بهش سلام دادم نایلونو دست زنعمو دادو بدون اینکه جواب سلاممو بده رفت به سمت اتاقش...
اصلا دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم
بار اولش نبود اینطور رفتار میکرد
زنعمو دستشو روی شونم گذاشت که نگاهمو از در اتاق سپهر گرفتم
+: دلخور نشو. دخترم منظوری نداره نمیدونم چش شده! بیا ناهار بخوریم
بی هوا زدم زیر گریه نمیدونم چرا تحمل این رفتارشو نداشتم ...
حاضر بودن هر کاری کنم که رفتارش مثل قبل برگرده...
با یه خداحافظی از خونشون زدم بیرون
هر چی اصرار کردن ناهارنخوردم
ترجیح دادم این راه طولانی رو پیاده برم تو راه دستای سردمو تو جیبم گذاشتم و اشک از روی گونه هام جاری بود...
کاش میدونستم چرا اینطور باهام رفتار میکنه...
رسیدم خونه اونقدر راه رفته بودم که پا درد گرفتم
رفتم تو اتاقم موهامو جمع کردم
ذهنم درگیر رفتارش شده بود...
تو فکر بودم ... متوجه اشکی شدم که روی گونم سر خورد...
یک ماه ازون ماجرا گذشت و حتی یک بارم ندیدمش ...
دیگه هوا کم کم رو به گرما میرفت...
بعد یه دوش گرم چشمامو بستم و روی تختم دراز کشیدم ...
با صدای سه تقه به در مامان امد تو
+: مامااان! داشت خوابم میبردا!!
-: پاشو پاشو جمع کن خودتو !!!
آقای علیپور دارن میان!
+: علیپور دیگه کدوم....؟
-: بی ادب ! همکار باباته میخوان بیان تورو ببینن !
+: منو برای چی؟؟؟
-: واسه پسرشون!
زدم روی پیشونیمو و شاکی گفتم
+: الان اینو به من میگین شما؟؟؟
-: آره یادم رفت!
بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت
بیرون!
حالا باد چه خاکی تو سرم میکردم!
این اولین کسی بود ک
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_هفتم
از همکارای بابا رسما میومدن خاستگاری
اصلا بهشون میگم نمیخوام ازدواج کنم یا میخوام ادامه تحصیل بدم یا میگم پسرشون حتما باید یه. , خونه بزرگ و مجلل داشته باشه و یه ماشین مدل بالا...
نه اگه اینا رو داشت چی؟
اونوقت بهونه ای ندارم
پس میگم مهریم باید دو برابر تاریخ تولدم باشه!
نه بابا الان میگن دختر تیمسارعلوی چقدر پولکیه!
اونقدر با خودم کلنجار رفتم ام هیچی به ذهنم نرسید
کت شلوار یاسی ام رو پوشیدم موهامو شونه کزدم و مثل همیشه چتری هامو روی پیشونیم ریختم .کلاه گردو هم رو سرم گذاشتم دو دل بودم کروات ببندم یا نه اما بلاخره کروات سفیدم رو بستم مثل عروسک شده بودم...
از پله ها پایین رفتم
که ماهور خانم با دیدنم گفت
+: هزار ماشالله خانم! چه فرشته شدین !
-: مرسی ماهور جون جونیم!
مامان با چشم غره گفت
+: باز گفتی ماهور جون؟
سنی ازشون گذشته درست صحبت کن با ماهور خانم !
ماهور خندیدو گفت
-: جوونن دیگه خانم بزار خوش باشن!
مامان با یه لبخند سرشو تکون داد
با صدای زنگ دست به کار مامان تند تر شدو با عجبه گفت
+: وای! زود باشین امدن بیا دختر این میوه هارو دستمال بکش کمک ماهور خانم تا من برم استقبالشون!
چشمی گفتم و رفت
ماهور گفت
+: استرس نداری؟
با خنده گفتم
-: نه بابا ماهور جون اینا فقط یه مهمونن قرار نیست که من بهشون جواب مثبت بدم!
ابرویی بالا انداخت و ادامه دادم
-: من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم و بس!.
خیلی این کلممو با نازو عشوه گفتم که ماهور خانم خندیدو گفت
+: نکشیمون خانم تحصیل کرده من نصف شما بودم که به غلام حسین خدابیامرز. شوهر کردم!
-: خدا رحمتشون کنه!
+: خدا بیامرزه رفتگانتونو!
با صدای همهمشون متوجه شدم که امدن!
با لبخند به سمتشون رفتم اول با
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏤͟͟͞͞🏴⃟🥀••
بطلباَرباببیامکربُبلات..❤️🩹
#امام_حسین🖤
<@mahmoum01>🥀
♡••
می خواهم بدانی
این که امسال برایت گریه می کند
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته
خیلی تنهاتر است
خیلی مستأصل است
خیلی گم است
خیلی پریشان است
سهم بیشتری از تو می خواهد امسال...💔🥀
#حسینجانم❤️
<@mahmoum01>✨