eitaa logo
『مـهموم』
149 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 وحشت آمیزش از ترس خوره به جونم افتاده بود چادرم و گرفت و با فریاد (حاملو) تن و بدنم لرزید! دونفر دیگه که زیر لب به زبون عربی باهم پچ پچ میکردن به سمتم امدن دست های سرد سپهر و محکم تر گرفته بودم! از ترس و وحشت زبونم بند امده بود! چادرم و با ضرب از سرم در اوردن و یکی از اونها خواست دستم و بگیده که جیغ زدم +: به من دست نزن ! بی رحمانه سیلی حواله گوشم کرد و فریاد زد -: اُسکتی ... إذهَب!!! یعنی ساکت شو برو! چادر خاکی ام و روی پیکر بی جون همه زندگیم انداختم و التماس کردم که سوار ماشینشون نشم! اما با تهدید اسلحه اشو روی کمرم گذاشت و ناچار سوار کامیونشون شدم! پشت کامیون نشستم برام سخت بود ناجوون مردانه. جنازه های توی گودال و سوزوندن و با ماشین سنگین گودال هارو پر از خاک کردن! دلم نمیخواست نامحرم صدای جیغ و فریادم و بشنوه اما نتونستم خودم و کنترل کنم و تا توانم بود جیغ زدم دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشم هام و باز کردم چیزی جز یه سقف بلند ندیدم! با قطره های آبی که کسی روی صورتم پاشیده بود به سختی نشستم تموم بدنم درد میکرد! از درد به خودم پیچیدم! که زنی رو به روم نشست و گفت +: حالت خوبه ؟ جوابی ندادم نصف کف اتاق و موکت پوشانده بود نگاهم به اطراف چرخید چند تا زن جوون دیگه گوشه گوشه های اتاق نشسته بودن! با صدای باز شدن در وحشت زده خودم و به دیوار چسبوندم زنی سیاه پوست با لباس نظامی چند قدمی به داخل برداشت و بهم اشاره کرد و گفت +: انتِ تعال!!... یعنی تو بیا! با سرگیجه ای که داشتم به سختی خودم و به در رسوندم زیر بازوم و گرفت و به اتاقی راهنماییم کرد و در زد و به جلو هلم داد و درو پشت سرش بست پشت میز مردی هیکلی نشسته بود دست هامو ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 اشاره کرد که بنشینم! جون راه رفتن هم نداشتم اما اینبارصدای مهیب تری داد کشید +: إجلس! یعنی بنشین!برسمت صندلی قدم برداشتم نشستم با فریاد اسم کسی رو صدا زد بلافاصله در باز شد سرم پایین بود و فقط کفش هاش و میدیدم! رو به روم نشست بزگه ای توی دستش بود با زبون فارسی پرسید +: نام؟ -: آوا!آوا علوی +: چند سالته؟ -: ۲۱ +: اهل کدوم شهری؟ -: تهران! +: وقتی گرفتنت فرم حلال احمر تنت بود ! پس نظامی نیستی!؟ -: نه! چند تا سوال دیگه پرسید و رفت! مرد از پشت میز بلند شد و بی دلیلی سیلی به صورتم زد که جای اون به شدت میسوخت! گوشم هنوز زنگ میزد! نعره کشید +: إذهب!!! از جام پا شدم و به سمت در رفتم همون زن نظامی چشم هام و بستم و برگشتم تو همون سلول! کنج اتاق نشستم به خودم مچاله شدم! یکی از دختر ها ۲۰ساله به نظر میرشید پرسید +: کی آزاد میشیم!!!؟ یکی دیگه از اونها جواب داد -: نمیدونم شاید هیچوقت! لحجه شیرازی داشت بی هوا یاد پیر مردی که براش نامه نوشتم افتادم! با خودم فکر و خیال میکردم! نکنه داشتم خواب میدیدم؟ هما اون اتفاق ها مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشتن! یعنی الان گمنامه؟ سپهرم. زیر اون همه خاک ! نفهمیدم کی صورتم از گریه خیس شد! یا دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون دختر شیرازی بود با آرنج اشکهام و پس زدم اما همچنان سد اشک هام جاری بود! لبخند کوتاهی زد و گفت +: مو که اهل شیرازُم! اسمم مهرانیِه تو کجایی دختر؟ بهت میخوره تهرانی باشی! سرمو تکون دادم و گفتم +: آوا ام! -: ها گفتم تهرانی اسمتم که قشنگه! راستی شوهر داری؟ با این سوالش زدم زیر گریه وگفتم +: داشتم! با چشمای غمگین گفت -: یعنی الان نداری؟؟ سرمو منفی تکون دادم و جواب دادم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 +: شهید شد...! با این حرفم دلم ریخت حتی فکرش رو هم نمیکردم یه روزی این کلمه رو به زبون بیارم قلب من تیکه تیکه شده بود و من یه مرده متحرک بودم دست هام و گرفت و گفت +: آروم باش دختر چه سعادتی داشته! دیگه دلم نمیخواست چیزی بگم... مهرانه دختر خوبی بود ! -: چند وقته اینجایی؟ سرش و انداخت پایین و جواب داد +: دو ماهی میشه! رفته بودم روستای مرزی به بچه های منطقه محروم درس بدم نا مردا همه شاگردامه کشتن! من هم اوردن اینجا!. تو دلم گفتم -: سپهر منم معلم بود.... مهرانه ۲۸سالش بود... پنجره ای کنج اتاق بود که برای من مثل ساعت بی عقربه بود! سه روزی میگذشت ! هنوز هم کابوس اون روز هارو میدیدمرو با وحشت از خواب میپریدم! روز به روز حالم بد تر میشد از غذا های اسارت متنفر بودم! با دیدن بقیه که تو خواب عمیقی فرو رفته بودن به زور چشم هامو بستم و خوابیدم! با دیدن قامت سپهر که اطرافش و نور سفیدی پوشانده بود به سرعت دوییدم طرفش و با گریه گفتم +: کجا رفتی بی معرفت چرا تنهام گذاشتی!؟مگه قول ندادی همیشه کنارم میمونی؟ با همون لبخند همیشگیش گفت -: من زنده ام تو که تنها نیستی! مراقبش باش! دست هامو رها کرد و خواست برگرده سمت نور که به سمتش قدم برداشتم و گفتم +: منم با خودت ببر! تور و خدا دارم عذاب میکشم! همونطور که میرفت گفت -: تو نباید با من بیای تو باید کنارش باشی اون از وجود منه! از حرف هاش سر در نمیاوردم با صدای باز شدن در فلزی توسط سرباز با وحشت از خواب پریدم! نگاهی به اطراف انداختم دیگه سپهری نبود بقیه هم با ترس از خواب بیدار شده بودن! سرباز شروع کرد قهقهه های بلند بلند سر دادن و رفت! انگار روانی بود! تا خود صبح بیدار موندم من باید مراقب کی میبودم؟ کی از وجود سپهرمه؟ از فکرو خیال ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 ذهنم آشفته شد! زدم زیر گریه کاش خواب نبود! لعنت به این روز ها! به اردوگاه نزدیک شهر بصره و. تنومه منتقل شدیم! اردوگاه نظامی بود! بعد از کلی باز جویی به زندان الرشید منتقل شدم این زندان پنج طبقه به زیر زمین داشت هر طبقه که پایین تر بود شکنجه هاش درد ناک تر میشد! جاروی دسته بلندی رو به سمتم گرفت و به عربی چیزی به مترجمش گفت +: اینجا رو تمیز کن! با دیدن خون هایی که روی زمین ریخته شده بود تو سطل زباله همون جا اوق زدم و بالا آوردم! مرد با حالتی چندش نگاهم میکرد! هرطور بود با ضرب و کتک تموم اتاق هارو تمیز کردم! دو روز از اعتصاب غذا مون میگذشت! با سرگیجه ای که داشتم بی هوش شدم،! با تکون های مهرانه تونستم به زحمت چشم هام و باز کنم +: آوا؟ حالت خوبه دختر؟؟ کمی اطراف و نگاه کردم که نساء یکی از زنهای سلول که ۴۵سالش بود گفت +: دختر تو بارداری!.؟... با این حرفش با ناباوری نگاهش کردم -: چی؟ +: میگم بارداری!؟ چند بار چشم هام و باز و بسته کردم و کمکم کرد که بشینم! رو بهش گفتم -: امکان نداره! مهرانه با تعجب پرسید +: یعنی چی امکان نداره؟ یاد حرف سپهر افتادم (مراقبش باش اون از وجود منه!) اما ما که بچه دار نمیشدیم! بی هوا زدم زیر گریه که نساء دستی روی سرم کشید و گفت +: آروم باش دخترم! من. خوب علائم بارداری رو میفهمم ! شاید درست میگفت این روز ها مدام احساس حالت تهوع داشتم! دو ماهی میگذشت کم کم تکون هاش و احساس میکردم! هیچ کس از عراقی ها نباید میدونست باردارم! تنها امیدم شده بود! به اجبار دست از اعتصاب غذا کشیدم! سکوت همه جارو فرا گرفته بود دل خوش بودم به وجود جنین توی شکمم! هربار که نوازشش. میکردم اشک تو چشمام جمع میشد! گاهی ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 باهاش حرف میزدم از روز های خوبمون براش میگفتم از اینکه سپهر چقدر منتظرش بود و ... با صدای سرباز ها به خودمون امدیم مهرانه و نساء و راضیه و چند تای دیگه به سمت پنجره حجوم بردند به سمتشون رفتم کنجکاو بودم ببینم چه خبره! با صحنه دلخراشی مواجه شدم جگر سوز بود! اسیر های مذکر و تک تک تو تانکر های بزرگ هل میدادند و دو سر باز با شلنگ قواره ای با فشار تانکر هارو پر از آب میکردن و بعد از اینکه مطمئن میشدن اُسرا خفه. و شهید شدن تانکر هارو آتیش میزدن!. چشم هامو روی هم فشار دادم! هیچ قرصی نداشتم که بخورم،! روی دیوار سُر خوردم و نشستم دست هام و به سرم بستم که مهرانه با حرص خونش به جوش امده بود عروسک سنگی که راضیه از دخترش یادگاری داشت و به دست گرفت با تموم توانش اون رو به طرف شیشه پرتاب کرد که محکم خورد به سر یکی از فرمانده ها همه برگشتن سر جا هاشون ! مهرانه با گریه روی زمین نشست ! با دندون های کلید خورده و دست هایی مشت شده و چشم هایی به خون نشسته و نفس های بی مکثش خیره به در بود که با ضرب باز شد ! سربازی به همراه دو سرباز دیگه پا تو سلول گذاشتن! همه وحشت زده بودیم اِلا مهرانه!که اگه ولش میکردی به سرباز حمله ور میشد! سرباز ها مثل حیوانی گرسنه بودن! یکی از اونها تفنگش و بالا گرفت و با تهدید نعره کشان گفت +: مِنْ کانَت؟؟؟ یعنی کی بود! میدونستم که بفهمن کار مهرانه بوده اون و به شدت تنبیه میکردن برای همین از جام بلند شدم و با صدای لرزون گفتم -: من بودم! چند قدمی نزدیکتر شد به سمتم خیز برداشت سیگارش و روشن کرد و با بوی تعفنش صورتم مچاله شد مهرانه با شدت دستم و کشید و روی زمین نشستم جای من ایستاد و تو گوشم زمزمه کرد -: خفه شو آوا! به فکر خودت نیستی ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 به فکر بچه توی شکمت باش!!! با ناباوری سیلی حواله گوش سرباز کرد و گفت +: هیهات من ذله! ما هیچوقت تسلیم شما پست فترت ها نمیشیم!!! بعد اینکه مهرانه و با خودشون بردن ! به خدا توکل کردم میدونستم تا حد مرگ قراره شکنجش بدن! همه نگران مهرانه بودیم! ذهنم درگیر بود! تا اینکه نیمه شب در با صدای جیغ باز شد ... یا دیدن مهرانه که خونی و مالی روی زمین افتاد و از حال رفت بقیه رو بیدار کردم دورش حلقه زدیم بیجون بود حال حرف زدن هم نداشت نگاهی کوتاه کرد و بی هوش شد! تا خود صبح بالای سرش بودم حال مهرانه کمی بهتر شده بود! اما داستان ادامه داشت هفته ای یک بار اجازه استحمام یک دقیقه ای داشتیم وقت ناهار بود من و نساء‌و مهرانه و راضیه وبقیه دور سینی گرد امدیم اولین لقمه رو نخورده صدای داد و فریاد و آه و ناله زنی گوشمون و آزار میداد جیغ میزد و درخواست کمک میکرد... راضیه گفت +: یعنی دارن کتکش میزنن؟ شکرانه پشت بندش گفت -: خدا لعنتشون کنه!نکنه میخوان مارو هم شکنجه بدن! مهرانه با چشم هایی نگران خیره بهش شد چشمش روی شکمم چرخید نگران بچه بود! از ترس و وحشت اشتهامون کور شد اما مجبور بودم غذا م وبخورم! همیشه بچه ها به اندازه دو نفر بهم غذا میدادن! شرایطم و درک میکردن و برام دلگرمی بود! شش ماهه شدم!... شکرانه که دختری با اندامی چاق بود! لباسش و با لباسم عوض کرد گرچه لباسم برای اون تنگ بود اما لباس گشادش تو تنم باعث میشد کسی از عراقی ها متوجه جنین توی شکمم نشن! دو ماهی میگذشت اوایل سال۱۳۶۱بود و و با اسرای عراقی مبادله شدیم ! به همراه مهرانه و چهار نفر دیگه برگشتیم خاک ایران! با دیدن کلی آدم که به استقبالمون امده بودن اشک تو چشم هام حلقه بست ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 این همه آدم دورم بود اما چه فایده وقتی بدون سپهرم تنها ترین بودم! زنی با عطر مادرم محکم تو آغوشم گرفت ! شونه هاش و گرفتم دردی تو شکمم پیچید از خودم فاصله اش دادم با صورت خیسش دستی روی چهرم کشید و با ناله گفت +: الهی مادرت دورت بگرده! چرا رفتی همه زندگیم! چشمم به بابا افتاد سر به زیر اشک میریخت و این و از تکون خوردن شونه هاش میفهمیدم زنعمو سهیلا و عمو دورم و گرفتن سهیلا محکم بغلم کرد و با گریه گفت +: داداشم کجاست/؟؟؟ شاید هنوز خبری ازش نداشتن اما چطور به زبون میاوردم اون صحنه جگر سوزانه رو... با دردی که توی شکمم میپیچید صورتم مچاله شد با تعجب نگاه سنگینشون و احساس میکردم... زنعمو که گریه امو دید با بهت پرسید +: تو بارداری؟؟ بی اختیار تعادلم و از دست دادم و نشستم روی زمین و با ناله گفتم -: یادگار سپهرمه!!.... سهیلا روی دو پا نشست شونه هام و تکون دادو با نگرانی پرسید +: یعنی چی؟؟ سپهر کجاست؟ تو نامه نوشته بودی رفتی پیشش پس چرا نیست؟؟داداشم کو؟؟؟ انگار لب هام و به هم دوخته بودن نمیدونستم ... نمیتونستم چیزی بگم... به یک کلمه اکتفا کردم +: شهید... شد....! صدای جیغ زنعمو بلند شد.... از ترس به خودم لرزیدم و چشم هام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم... با صدای پرستار چشم هام و باز کردم دستگاهی و روی شکمم گذاشت که صدای قلب تندش همه اتاق و پرکرده بود... الهی دورت بگرم من! آرامشم... بی هوا اشکهام راه خودشونو پیدا کردن... مامان وارد اتاق شد با نگاه غمگینش سعی داست اشکهاش و از دیدم پنهان کنه! با یه لبخند تلخ گفت +: قربونت برم... ! دیدی با خودت چی کار کردی! ... حالا با این بچه توی شکمت میخوای چی کار کنی! بی جون جواب لبخند تلخش و دادم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 +: به دنیاش میارم ... بزرگش میکنم...!براش مادری میکنم.... نتونست خودش و کنترل کنه و زد زیر گریه! دستهام نشست روی دستهاش و گفتم -: من بمیرم نبینم اشکات و مامانم! این بچه یادگار سپهره! تا الانشم با وجود این بچه هست که تونستم با شهادتش کنار بیام! اشک هام سرازیر شد گونه هام و. نوازش وارانه نوازش میکرد... بابا وارد اتاق شد ... چشمش چرخید روی سرمی که تو دستم فرو رفته بود... با نگرانی و تاسف نگاهم کرد و آروم گفت -: خوبی بابا!؟ +: خوبم ممنون! شاید دیگه دلش نمیخواست باهام هم کلام شه! بعد اینکه سرمم تموم شد مرخص شدم! هرطور بود تو نماز خونه بیمارستان نمازم و نشسته خوندم ! پنگوئن وارانه راه میرفتم ! هنوز ! اما اونقدر ضعیف شده بودم که نای راه رفتن هم نداشتم براش قرآن میخوندم همیشه میگفت آوا برام قرآن بخون!... دلم بیشتر از همیشه گرفته بود دلم هواشو میخواست... دلم صدای نفس هاش و میخواست... دلم بوی عطرش و میخواست... سر گذاشتم روی بالشتش و لالایی خوندم دیدی سپهر ... دیدی رفتی و من و با بچه توی شکمم تنها گذاشتی دیدی همیشه آرزوی پدر شدن داشتی! دیدی با رفتنت یکی از وجود خودت وه گذاشتی برام! همیشه بیا تو خوابم! باشه؟ حالا که گمنامی برم سر مزار خالیه کی زار بزنم کجا بیام باهات درد و دل کنم؟ یادته میگفتی دلم میخواد مثل حضرت زهرا گمنام باشم! دیدی بلاخره خدا بهته لبخند زد؟ تو راست میگفتی من تنها نیستم ! من بعد تو اول خدا رو دارم و بعد این بچه ای که توی شکممه ! شفاعتم کن سپهر ! قول دادی روز محشر بهم نگاه بندازی! کمکم کن از پس نبود ِتو بربیام... کمکم کن بتونم بدون تو به این زندگی ادمه بدم... نفهمیدم کی بالشت زیر سرم از گریه خیس شد با دردی که مداوم تو شکمم میپیچید اولش نادیده گرفتم... اما هرلحظه که میگذشت فاصله درد ها کمتر و شدت درد هام بیشتر میشد اونقدر شدید که راه نفسم وسپهر ! قول دادی روز محشر بهمه نگاه بندازی! کمکم کن از پس نبود ِتو بربیام... کمکم کن بتونم بدون تو به این زندگی ادامه بدم... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 نفسم و بسته بود... با ناتوانی جیغ زدم اما کسی صدام و نشنید چشم چرخوندم به سمت ساعت روی میز ۳:۳۰بامداد بود به زحمت کشون کشون خودم و رسوندم به در دستگیره رو پایین دادم نه توان جیغ زدن داشتم نه تکون خودن از درد به خودم پیچیدم چاره ای نداشتم دست بردم گلدون روی میز خاطره گوشه راهرو را از پله ها پرت دادم پایین و با صدای بلند خورد شدن گلدون باباو مامان با وحشت از اتاقششون بیرون زدن مامان چشم هاش و با عجله مالوند و شونه هام و گرفت افتادم به هق هق از درد میمردم! هرطور بود از زیر بغلم گرفتن و با کمک ماهور خانم سوار صندلی عقب ماشین شدم دراز کشیدم مامان جلو نشست اما دراز که میکشیدم درد هام وحشتناک تر میشد با جیغ .مامان و صدا میزدم... همونطور سرش و برگردونده بود سمت صندلی عقب و دست هام و میفشرد با نوازش هاش آروم تر میشدم! وقتی به زایشگاه رسیدیم با کمک بابا و مامان پیاده شدم روی برانکارد دراز کشیدم دلم نمیخواستم نامحرم صدام و بشنوه برای همین از درد مچ دستم و به دندون گرفتم زنی که اتیکت مامایی روی مقنعش بود با فرم و خودکاری به سمتم امد و پرسید +: نگران نباش عزیزم فقط اگه میتونی به چند تا از سوال هام جواب بده! ماه چندمی؟ -: هشتم! +: هنوز زوده که! با گریه گفتم -: تورو خدا دارم از درد میمیرم!!! -: الان که نمیتونی زایمان کنی باید معاینه بشی! بعد اینکه معاینه کرد با صدای بلندی سرش و از اتاق بیرون برد و گفت: -: بیمار فول زایمان هست اتاق زایمان و آماده کنید! دیگه حتی درد برام قابل تحمل نبود! با احساس سبکی نفس عمیقی کشیدم انگار دیگه قرار نبود دردی رو تحمل کنم عرق سرد از روی پیشونیم میچکید... روی قفسه سینم گذاشتنش با تموم وجود عطرش و تو عمق ریه هام نفس کشیدم! بوی سپهر بود ! همون آرامش ... همون دلتنگی ... همون انتظار.... زدم زیر گریه و دستی ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 دستی روی تن عریان و گرمش کشیدم محکم تو آغوشم فشردمش صدای گریه ضعیفش تو گوشم پیچیدو آروم تو گوشش گفتم +: سلام سپهرِمامان خوش امدی پسرم! میدونی چقدر منتظرت بودم؟ شدم آوای انتظار... ماما با بغضی که تو صداش بود گفت -: مبارکت باشه خواهرم! خدا بهت یه پسر کاکل زری قشنگ داده اما چون یکمی زود به دنیا امده باید ببریمش تو دستگاه ! شاید اون هم فهمیده بود پسری که تو بغلم گذاشته قراره سال ها در حسرت نبود پدرش قد بکشه!... دستش و به سمتم دراز کرد موهای خیس و نرمش و بوسیدم و سپهرمو به دستش دادم پتو رو دورش پیچوند و از اتاق بیرون زد ! گریه هام تمومی نداشت اون لحظه بود که خدارو شکر کردم بابت وجودش! هنوز عطر گرمش توی بینیم پیچیده بود! دل تو دلم نبود هنوز از دیدنش سیر نشده بودم! چشم هام و باز کردم تو بخش بستری بودم! سرمی به دستم وصل بود دور تا دورم و گرفته بودم سهیلا عمو منصور زنعمو عمه گیتی مامان. بابا اشک تو چشماشون آزارم میداد یه اشک شوق ! شایدم افسوس نبودِ سپهر!.‌‌‌‌‌.. زنعمو با گریه بغلم کرد ... دستش و بوسیدم! به زحمت کمکم کردن از جام پا شدم! +: کجا میری دخترم؟ -: میخوام سپهرمو ببینم،!.. صدای هق هق جمع بلند شد روحیه امو باختم! شاید به خاطر به زبون اوردن اسم سپهر بود! وارد اتاقی بزرگ شدم بچه ها رو تو دستگاه و نور مهتابی ضعیف گذاشته بودن! با دیدنش که تو ردیف سوم بود اشک تو چشم هام جمع شد دستگاه بهش وصل بود! چقدر دلم اون آغوش دوباره ی مادر پسری رو میخواست... آغوشی که با تک تک سلول های بدنم میتونستم وجود سپهرم و حس کنم! نزدیکش شدم از پشت شیشه با لبخند بهش خیره شدم همون لبخند شیرینی که خیلی وقت بود روی صورتم نقش نبسته بود و من یک جنازه متحرک بودم! آروم زیر لب گفتم -: تو همون یادگار بابایی؟ میدونستی چقدر بابا منتظرت بود پسرم ؟ اما ناراحت نباش من تا همیشه کنارتم!.. بابا هم همیشه کنارمونه! من مطمئنم اون الان پیش من ایستاده. از اون بالا همیشه حواسش به من و تو هست... پسرک ظریف و نحیفم چشم هاش و آروم بسته بود! آروم شیشه رو بوسیدم و با صدای پرستار که ازم خواست اتاق و ترک ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 کنم ،زدم بیرون! یک هفته ای میگذشت بلاخره برای ترخیصش با خوشحالی وارد بیمارستان شدم مامان زیر بغلم. گرفته بود با دیدن پرستار که سپهرم و تو آغوشم گذاشت تشکری کردم چشم هام و بستم و تو آغوشم سرم و بردم سمت صورت قشنگش عطر نوزادش هوش و حواس و از سرم برد ! نفس پر آهی از سر حسرت کشیدم و رو به آسمون کردم و گفتم -: خدایا ممنونم که من و لایق مادر شدن دونستی! یعنی الان سپهرم داره پسرش و میبینه!؟یعنی داره نوازشش میکنه؟ نشستم تو ماشین بابا زنعمو نشست کنارم. و تو کل راه قربون صدقه نوه اشون میرفتن ... اما هنوز عزادار بودن! با به دنیا امدن سپهر خانواده رنگ بهتری به خودش گرفته بود... اون قدر ضعیف و ریز بود که مجبور بودم با قاشق بهش شیر بدم کوچیکترین سایز لباس نوزادی هم براش بزرگ بود! گاهی وقت ها از بغل کردنش بدون پتو واهمه داشتم!... اشک هام. با پشت دست پاک کردم! حلقه امو. تو دستم چرخوندم و با صدای سپهر به خودم امدم +: مامان! مامان! ؟ با یه لبخند گفتم -: جان دلم؟ +: مامان رسیدیم راننده اتوبوس نگه داشت! چشم چرخوندم و با دیدن بیابون خشک و برهوت لبخند روی لبهام نشست! همه مسافر ها پیاده شدن دست سپهر و گرفتم و به همراه کوله پشتی هامون از اتوبوس بیرون زدیم! با حصار هایی که دور تا دور محوطه رو پوشونده بودن روی تابلوی متوسطی نوشته شده بود (خطر انفجار مین) اون قدر همراه کاروان رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همونجا که استخون های شهدا رو تفحس میکردن!... سپهر وبغل گرفتم از بالا به اطراف نگاه میکرد با گریه گفتم +: سپهرم؟ -: بله مامان؟ تک خنده ای کردم و جواب دادم +: با تونیستم مامان با بابایی ام! با تعجب گفت -: بابا؟ کسی که اینجا نیست؟ نگاهم چرخید روی صورت قشنگش روی صورتی که تک تک اجزاءش من. و یاد سپهرم مینداخت چشم هاش همون چشم هایی که روزی همه دار ، ندارم بود... گذاشتمش روی زمین دست هام و دو طرف صورتش ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 ✨قسمت آخر دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم +: مگه نگفتی بیارمت پیش بابا؟ خب بابا الان اینجاست عزیزم! هنوز هم بهت زده نگاهش روی صورتم میچرخید -: بابا اینجاست؟ +: این و هیچوقت یادت نره قهرمان زندگی تو پدرته! پدرت یه مرد واقعی بود ....! کمر صاف کردم و خیره به زمین خاکی گفتم +: سپهر!؟ ببین پسرتو اوردم! امده تو رو ببینه امده قهرمان زندگیش و ببینه! دیدی بلاخره آوردمش میدونم ده ساله پیش همینجا تنهام گذاشتی! اما من برگشتم پسرت مردی شده برای خودش وقتی همیشه ازتو براش میگم و اون مثل من روز به روز بیشتر عاشقت میشه! دوستت دارم همه زندگیم!... چقدر دوستداشتنی بودی وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت در نگاهم خیره میشد اکنون که بازوان خاک پیکرت را در آغوش گرفته است کلمه های سیاه پوش شعرم برایت مرثیه های دلتنگی سروده اند... پایان.... ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼