🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_هشتم
مادرش دست دادم بعد هم با خودشو پدرش سلام دادم
و کنار مامان روی مبل سلطنتی نشستم!
چیزی نگذشت که ماهور خانم چای رو بین همه تقسیم کرد مامان هم قندو شکلاتو به سمتشون گرفت
که مادرش گفت
+: به به ماشالله چه عروسک قشنگی هستی شما؟ چه موهای قشنگی داری خانم خانمها!
سرمو اوردم بالا که متوجه شدم با منه کمی خجالت کشیدم ...
لبخند زدمو گفتم
+: ممنونم شما لطف دارید!
بابا ظرف میوه رو به سمتشون گرفت
خیلی خسته بودم خوابم میومد هیچی جز خواب بهم نمیچسبید نمیدونم چقدر گذشت که پدرش رو به بابا گفت
+ اگه اشکلی نداره با اجازه شما تیمسار این دو تا جوون برن یه جا باهم صحبت کنن!
...
وارد حیاط شدیم روی نیمکت نشست کنارش با فاصله نشستم
دستشو انداخت روی تکیه گاه نیمکت و گفت
+: مامان درست میگفت شما واقعا خانم زیبایی هستین! اسم من جاویده!
-: خوشبختم از آشناییتون!
+: راستش من ... ام.. یعنی چند بازی جلوی در مدرسه دیده بودمتون...
من تو نظام هستم و با پدرم وپدر شما همکارم! راستش قول میدم اگه شما بهم جواب مثبت بدید خوشبختتون میکنم...!
هر کاری از دستم بربیاد برای شما و زندگیمون انجام میدم... خب شما از ویژگیای خودتون بگید میشنوم!
تو دلم میخندیدم...
-: خب میدونین من کلا دختر خوبی هستم اما چند تا مشکل جزئی دارم
راستش من خیلی آدم عصبی هستم الانم که میبینید انقدر آرومم قرص مصرف کردم کلا با رفت وآمد خانوادگی مشکل دارم !
و اینکه من از بچگی تو پر قو بزرگ شدم و هیچی از خونه داری و آشپزی بلد نیستم و خب من قصد دارم بعد کنکور درسمو تو دانشگاه سوارز انگلستان ادامه بدم...شما که مشکلی نداریداحیاناً؟
منتظر بودم جواب بده
که چیزی نگفت
حدس زدم نقشم جواب داده
که گفتم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهل_و_نهم
باز خود دانید هرطور که میلتونه میخواید یکم بیشتر فکر کنید من آدم سر سختی هستم !
باز هم چیزی نگفت
خیسیه عرق روی پیشونیشو میشد واضح دید!
بعد اینکه وارد خونه شدیم سرجامون نشستیم!
مادرش گفت
+: خب دختر عزیزم شیرینی بخوریم؟؟
منظورش این بود که بله رو میگی؟
جاوید پرید وسط حرفش و گفت
-: ام...مادر جان یه کم وقت لازمه که فکرکنیم...
تو دلم غش غش میخندیدم حرفام بدجور ترسونده بودش !!
بعد رفتنشون دستامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم. بعدشم کمک مامان و ماهور خانم ظرفارو از روی میز جمع کردم !
انقدر خسته بودم همینکه سرمو روی بالشت گذاشتم... درجا خوابم برد!
آخی بیچاره جاوید الان پیش خودش میگه این دختره روانیه! فکر کنم همچین رفتن که اگه کلاهشونم این ورا بیوفته برنمیگردن برش دارن!
چیزی تا امتحانای ترم آخر نمونده بود
جلوی آینه ایستادم ...
یه شومیز سفید و یه دامن بلند سورمه ای تا نوک پا و یه کلاه گرد سورمه ای پوشیدم موهامم شونه کردم و یه سمت شونم ریختم کیف دستیمو برداشتم و به سمت کتاب خونه رفتم...
با دیدن مهتاب دست دادم که گفت
+: چطوری آوا گلی؟
-: خوبم ... تو چطوری خانم خوشگله!
+: هی!
-: راستی کتاب چی برداشتی؟
+: چند تا درسی برداشتم میدونی که چیزی تا امتحانای ترم آخر نمونده!
-: اهوم...
به سمت قفسه های کتاب رفتم یه کتاب برداشتم و نشستم و شروع به خوندنش کردم!
همینطور مهتاب رو به روم نشسته بودو اونم مشغول خوندن کتاب شده بود!
دو ساعت گذشته بود از کتابی که خونده بودم خوشم امده بود برای همین جلد دومشو خریدم به سمت صندوق رفتم و کتابو تحویل دادم
مهتاب هنوز تو قفسه های کتاب دنبال کتاب مورد منظرش بود...
همین که خواستم دست ببرمو کتابو بخرم با بویی که تو دماغم ..
#رمان '💚✨
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#حدیث
💚امام محمد باقر علیه السلام
🍃به شیعیان ما امر کنید که
به زیارت امام حسین علیه السلام
بروند زیرا رزق را زیاد و عمر
را طولانی و بدی ها را دفع میکند🍃
📗کامل الزیارات ص۱۵۱
@MAHMOUM01
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این ۲ دقیقه بر همه از جمله چادریها واجب است!
حجت_الاسلام_راجی
▬✧❁@MAHMOUM01❁✧▬
⏤͟͟͞͞🏴⃟🥀••
-میگفت...
آنقدر حضرت علی اکبر (ع) در قیامت
شفاعت میکند،
که نوبت به امام حسین(ع)نمیرسد!🌱
-حاجآقاکوهستانی-
<@mahmoum01>🖤