eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
دست چپش رو به من نشان داد و با حسرت گفت : داداش تركش به سمت من آمد و از كنار دستم رد شد . قسمتی از آستینش بر اثر اصابت تركش پاره شده بود 😭 و در ادامه با حسرت گفت : داداش ، اگر تركش یك ذره به طرف قلبم اصابت می‌كرد ، در دفعه اول حضور در عملیات ، به شهادت🥀 می‌رسیدم 😭 دل بریدن از خانواده و دوستان از سوی شهید🥀 برای ما مشهود بود نزدیك غروب آفتاب به مسجد می‌رفت و حدود 2 تا 3 ساعت به عبادت و راز و نیاز می‌پرداخت ؛ برای حمیدرضا🥀مسلم بود كه به شهادت🥀می‌رسد 😭 حتی در وصیتنامه خود اشاره كرده بود اگر جسمی ناتوان از من باقی ماند كه امید آن كم است آن را در كربلای ایران یعنی بهشت‌ زهرا (س)🥀 دفن كنید و اگر جسمی برای شما نیامد این را بدانید كه فاطمه زهرا (س)🥀 و امام زمان (عج)♡بر بالای سر ما می‌آیند و ما تنها نیستیم . 😭 تمام شهدای بزرگوار به خاطر تربیت صحیح و اسلامی و خوردن روزی حلال به بالاترین درجه معنوی كه شهادت🥀 است ، نائل آمدند ؛ پدر و مادر بزرگوارم بی ‌سواد بودند ولی بصیرت داشتند ؛ پدرم سال 42 به محضر حضرت امام خمینی (ره) رفتند و رساله‌ای از امام خمینی (ره‌) ‌ 🍃┅🌺🍃┅─╮ @MAHMOUM01 ╰─┅🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 نماز به کی مزّه میده؟ 🔹 راه لذت بردن از عبادت چیه؟ 🔊استاد . @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🌷شهید محمدهادی ذوالفقاری: من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند؛ خیلی چیزها را از دست میدهد... ⛔️چشم گناهکار لایق شهادت نیست... @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا‌نیاز‌داشت‌به‌یک‌سرپناه‌اَمن اینگونه‌بود‌که‌کرب‌و‌بلا‌آفریده‌‌شد:) ! @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 سپهر...& چقدر این دختر گیج بود واقعا! وارد کلاس شدم... به احترامم از جاشون بلند شدنوسلامصبح بخیر گفتن...یکی از اون وسط گفت +: استاد ؟ امتحانامونو تصحیح کردین؟ با به نیم نگاه بهش جواب دادم -: بله! یکی دیگه از ته کلاس گفت +: آقا میشه بگید چند شدیم؟ با جدیت گفتم -: نه خیر!وقتی نتایج کامل درسیتون رسید بیاید تحویل بگیرید اونوقت خودتون میفهمید چه افتضاحی به بار اوردید!!!! دیگه کسی چیزی نگفت که آقای رسولی (مدیر) وارد کلاس شد و همه بچه هارو بدون هیچ چیزی جز یه خودکار فرستاد تو سالن ... به دنبالشون رفتم پشت میز نشستن یه لحظه یاد آوا افتادم... چقدر خنگه آخه این دختر ... حتما اونم الان داره امتحان میده! امیدوارم نمونه سوالی که دیشب بهش یاد داده بودم یادش مونده باشه! برگه هارو بین بچه ها توضیع کردم! آخرین نفر هم امتحانشو دادو رفت برگه هارو دسته کردمو تو کیفم گذاشتم بعدم با یک خدا حافظی از مدیرو ناظم از مدرسه زدم بیرون... وسط راه یه سری به مغازه بابا زدم +: سلام آقاجون! -: سلام بابا بیا تو! +: چه خبر اوضاع خوبه؟ -: الحمدالله!پسرم میمونی جای من من به توک پا برم خونه با منصور کار دارم.کار دارم! +: چشم! شما برید خیالتون راحت! بعد رفتن بابا پشت میز نشستم تا وقت آزاد بود چند تا از برگه هارو در آوردمو تصحیح کردم... با صدای باز شدن در متوجه ورود آوا شدم! به آرومی سلام کرد و جوابشو دادم +: سلام ! -: سلام! +: اع عمو نیست؟ -: کارداشتن رفتن خونه! دو جفت گوشواره روی میز گذاشت +: گوشواره هام شکستن میتونین درستشون کنید؟ گوشواره های کوچولوشو روی میز گذاشت یکیشو برداشتم و نگاهش کردم دستش شکسته بود! ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 آوا...& گوشوارمو تو دستش گرفت یه نگاه سر سری بهش انداخت و گفت +: خب الان که واقعا سرمون شلوغه ولی شما پس فردا بیاین تحویل بگیرین! در همین حین دو نفر که انگار زن و شوهر بودن امدن داخل مرد رو به سپهر گفت +: سلام خسته نباشید حاج آقا نیستن؟! -:سلام! ممنون! نه خیر تا یک ساعت دیگه میان ! دو جفت النگو روی میز گذاشت و گفت +: خانمم داشت ظرف میشست این دوتا شکستن میشه کاریش کرد یا عوضش کنیم؟ با لبخند جواب داد -: درست شدنشو که میشه درست کرد اما یکم زمان لازمه چون سرمون شلوغه! با یه خداحافظی از مغازه زدم بیرون ! حالم خوب نبود بعد دعوایی که با اون دختره تو مدرسه کردم و سیلی که از مدیر خوردم گوشم هنوز درد میکرد بهم تهمت زدن گفتن که تقلب کردم اما خدا میدونست که من هیچ تقلبی نکرده بودم! برای همین قرار شد فردا بیامو دوباره امتحان ریاضی بدم! اما من بهشون ثابت میکنم که تقلبی در کار نبوده! بی حوصله رفتم خونه مامان با دیدن حال پریشونم به سمتم امدو گفت +: بیا میوه بخور تا ناهار بیارم! روی مبل نشستم و کتاب ادبیاتو به دست گرفتم و مشغول شدم که گفت +: پس گوشواره هات کو؟؟ با ناراحتی همه قضیه رو براش تعریف کردم قرار شد چیزی به بابا نگه ! چند قاشقی از ناهار خوردمو رفتم سمت اتاقم ! ادبیات امتحان آسونی بود برای همین بیشتر وقتمو گذاشتم پای تمرین ریاضی با یاد امروز چشمامو بستمو خوابیدم صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم موهامو بدون اینکه شونه بزنم بستم و مقنعه رو سرم کردم یه دستم ادبیات بودو یه دست دیگم ریاضی اون روز با مامان به مدرسه رفتیم بعد امتحان ادبیات تو اتاق. مدیر منتظر موندم تا بیاد مدیر به همراه دبیر ریاضی وارد اتاق شد برگه رو روی میز گذاشت و گفت ‎‎‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 ᯽⊱@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو دوتا چهار تا نمیشه ،دو دوتا هر چی امام حسین بگه میشه .👌 ظهور نزدیک است... 🏴 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت‌الله خوشوقت ره : تصميم بگير! اگر تا به حال نخوانده ای، خيلی به خودت ضرر زده ای. اگر می خواهی جلوی ضرر را بگيری، از امشب تصميم بگير و بلند شو. نيم ساعت بلند شو، كم كم درست می شود ان شاءالله... 🌸 کانال معرفتی 🆔️ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره:الاسرا🌱 :37الی38 :الاستاد:شحات محمدانور سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه ‏السلام: ملايم باش؛ زيرا هركه ملايم باشد، همواره از دوستى كسانش برخوردار مى ‏شود 📚غررالحكم حدیث2376 امروز پنجشنبه ۲۶ مرداد ماه ۳۰ محرم ۱۴۴۵ ۱۷ آگوست ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ⚘شهدای مظلوم فراجا⚘ شهيد عباس ضمیری بیداری فرزند محمدمتولد 1367/03/19 محل تولد : روستای علی‌آبادک از توابع شهرستان بردسکن استان خراسان رضوي تاریخ شهادت : 1390/05/12 محل شهادت : هنگ مرزي سراوان ميله‌هاي مرزي 172و171 مرز ايران و پاكستان مذهب : شیعه‌دین : اسلام تحصیلات : دیپلم‌درجه : استواردوم استان سکونت : خراسان رضوی شهر سکونت : بردسکن روستا سکونت : علی آبادک نوع استخدام : کادری تاریخ حادثه : 1390/05/12 استان حادثه : سیستان و بلوچستان 🕊🌷🌷 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 +: از همین حالا زمانت شروع میشه بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم به حل امتحان هرچی که بلد بودمو نوشتم صدای سپهر هنوز توی گوشم میپیچید ... بلاخره برگمو تحویل دادمو گفتم +: خانم صادقی من امتحانمو دادم میدونم که نمره خوبی میگیذم ولی شما بدونین بی دلیل و با قضاوت الکی زدین تو گوش من که باعث شد گوشوارم بشکنه! اجازه ندادم حرف بزنه از سالن زدم بیرون و مامان تو ماشین منتظرم بود و گفت +: امتحانتو دادی؟ -: آره مامان جون بریم خونه! امروزگوشوارم حاضر میشد کمد لباسامو باز کردم اگه سپهر تو مغازه بود چی؟ شایدم عمو باشه ! حالا اصلا مهم نیست ! دست بردم که مانتو شلوار لی رو بردارم که چشمم افتاد به نایلون ته کمد یادم رفته بود چی توشه برای همین بازش کردمو با دیدن چادر یادم افتاد اینو سپهر بهم داده بود وای از پارسال یادم رفته بهش برگردونم آخه من چقدر ... روسری ارغوانیه که با مهتاب خریده بودمو سرم کردم ! کیفمو انداختم. شونم و با نایلون چادر از پله ها پایین رفتم با دیدن بابا سلام کردمو گفتم +: خسته نباشید... یه قلبپ از نوشیدنی که تو دستش بود خوردو گفت -: ممنون کجا با این عجله؟ +: گوشوارمو دادم تعمیر به عمو علی میرم بگیرمش! با حرفی که زدم تو دلم گفتم -: خاک تو سرت آوا حتما الان میپرسه چی شده مگه گوشوارت؟ +: چی شده مگه گوشوارت؟ آه بیا دیدی پرسید! آخه تو چقدر بد شانسی آوای بد بخت -: هیچی یکم پیچش شل شده بود دادم درستش کنن! با یه با اجازه جلدی از خونه زدم بیرون! نفس عمیقی کشیدمو به راهم ادامه دادم ترجیح دادم بقیه راهو پیاده برم وقتی رسیدم در مغازه بسته بود با خودم گفتم +: عجب بابا شاید زود امدم! چیزی نگذشت که با صدای مردی پشت سرم برگشتم و با چهره سپهر مواجه شدم ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 وای بازم بوی همون عطره ! +: سلام پسر عمو! -: سلام عصرتون بخیر! +: مرسی عصر شمام بخیر! کلید انداخت و در مغازرو باز کرد مغازه بزرگ عمو علی مثل همیشه تمیزو براق بود ... جعبه یاسی رو جلوم روی میز گذاشت و گفت +:: اینم گوشواره های شما... در جعبه رو باز کردم یه لحظه حس اونایی رو پیدا کردم که طرف یه جعبه در میاره میزاره جلوش ازش خواستگاری میکنه! تو دلم با افکار مسخرم خندیدم! گوشواره هامو برداشتم و انگار مثل روز اولش شده بود رو بهش با لبخند گفتم +: مرسی خیلی خوب شده ! چقدر تقدیم کنم!؟ با مهربونی گفت -: من که از شما مبلغی نمیگیرم! +: نه خب شما فکر کنید. منم مشتریه شمام! -: میدونین اگه بابا بفهمه چقدر ناراحت میشه ! دیگه چیزی نگفتم خواستم راهمو گرد کنم برم که یاد چادر افتادم برگشتم سمتش و نایلون چادرو به سمتش گرفتم و گفتم +: ببخشید راستی اصلا یادم رفته یود اینو بهتون برگردونم! توشو یه نگاهی انداخت و خندید! +: میدونین گذاشته بودمش تو کمد اصلا ندیدمش ببخشید دیر شد! چادرو از تو نایلونش در آورد تاشو باز کرد نمیدونستم میخواد چی کار کنه! اما با چادری که روی سرم جا گرفت کلی جا خوردم! که گفت -: شما که با این خوشگلتری حیف نیست اینو پسش بدین به من؟ اصلا فکم قفل کرده بود نمیدونستم باید چی بگم اصلا چرا اینو گفت یعنی من با چادر خوشگلتر بودم؟ با زن و مردی که وارد شدن حرفی که میخواستم بزنمو خوردمو با یه با اجازه زدم بیرون ! هنوزم تو شوک بودم که با صدای کسی که گفت +: خانم چته؟؟ نمیبینی چراغ سبزه همینجوری سرتو میندازی پایینو میری؟ حواسم امد سرجاش وسط خیابون بین اون همه ماشین بودم! دلم نمیخواست چادری که سپهر سرم کرده رو درش بیارم ! ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره آل عمران🌱 :168الی170 :الاستاد:محمداحمدشبیب سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا