🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام عصر علیهالسلام: هیچ چیز مانند نماز، بینی شیطان را به خاک ذلت نمیمالد. پس نماز بخوان و بینی شیطان را به خاک بمال.
📚بحارالانوار، ج۵۳، ص ۱۸۲
امروز شنبه
۱۱ آذر ماه
۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۵
۲ دسامبر ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
🌷 سالروز شهادت طلبه شهید علی اصغر عابدینی
مورخ ۱۱ /۸ / ۶۱
🌷 شب عملیات محرم فرمانده مقر به طلبه شهید می گوید شما باید در چادر تدارکات و تبلیغات باشید و نگهبان وسایل گردان....
🌷 من ودو نفر از همسنگران شهید بعد رفتن فرمانده گلی خنده و شوخی با شهید کر دیم
🌷که شما نگهبان چادر شدید این بار هم از فیض شهادت محروم.
🌷ما می رویم عملیات دنبال شهادت شما هم بروید دنبال جارو گردن سنگر
خیلی به فکر فرو رفتن گفتن هرجا فرمانده دستور دهد فرقی نمی کند
🌷عملیات شروع شد ۳ کیلومتر جلوتر
آتش دشمن زیاد
اما خدا او را انتخاب کرده بود
🌷یک خمپاره دشمن با برد بالا آمد درست وسط چادر تبلیغی گردان خورد
و ترکش قسمتی از سر شهید را برد
🌷وقتی به ما و فرمانده گفتن علی اصغر شهید شد باور نمی کردیم
🌷فرمانده با گریه می گفت من می خواستم جلوی شهادت علی اصغر را
بگیرم
🌷راوی همسنگر شهید🌷
💢ارسالیازپدرشهیدمدافعحرموبرادرشهید
🕊سلام صبحتون منور به لبخند #شهیدان🌷🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
@MAHMOUM01
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامردن ..
آدماهمهدردنوباعثدردن😄💔:))
‹@MAHMOUM01›
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
سیاهی رفت
باصدای سلما به خودم امدم چشمام تار میدید خاک همه جای صورتم و پوشانده بود کمکم کرد که بشینم!
گرت های صورتم و تکوند و گفت
+: خوبی دختر؟
با گیجی پرسیدم
-: مجروح ها ؟ پایگاه؟ چی شد یه دفعه!!!!؟؟
+: خیلی خب آروم باش پایگاه و زدن! مجروح ها شهید شدن!
با این حرفش انگار تموم غم های دنیا توی تنم رخنه کرد!
زدم زیر گریه! که گفت
+: گریه نکن دختر قوی باش ما واسه همین اینجاییم!
با گریه زار زدم
-: دیگه خسته شدم میخوام برگردم خونمون! هیچ کس کمکم نکرد بتونم شوهرم و راضی کنم برگردیم!!!
+: جنگ همینه دختر خوب! ما که میخوایم اول تا آخر بمیریم پس همون چه بهتر که با شهادت بمیریم!
به سختی از جام بلند شدم چادرم و تکوندم اما اونقدر خاکی بود که با تکوندن هم درست نمیشد!
وبه راهم ادامه دادم!
ماشین مجروح ها حرکت میکرد رو به روی ماشین ایستادم رو به روم ترمز کرد و مرد سر از پنجره ماشین بیرون اورد و پرسید
+: برو کنار خانم!
با گریه گفتم
-: شوهرم کجاست؟؟؟
مرد با همون لهجه اصفهانیش جواب داد
+: شوهرت کی کی هِست؟
خواستم جپابش و بدم که عمو اکبر با دیدنم گفت
-: اع این که خانم برادر سیّده!!!
میدونم کجاست سوار شین!
ناچار سوار شدم! فضای غبار آلودی بود!
برق آفتاب همه رو آزار میداد
مجروح ها خونی و خاکی عقب ماشین روی هم افتاد بودن بعید میدونستم همه اشون زنده باشن!
هیچ وسیله ای نداشتم که بتونم پانسمانشون کنم!
به محض اینکه ماشین متوقف شد از ماشین پیاده شدم به دنبال حاج پازُکی پرس و جو میکردم!
اون حتما از سپهر خبر داشت!
سر درگم بودم هلی کوپتر های دشمن از بالای سرمون مثل ملخ پرواز میکردن!
از آسمون گلوله میبارید!
کشته ها اونقدر زیاد بودن که برای جمع کردنشون وقت
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
وقت زیادی لازم بود از کنار پیکر هاشون گذر کردم رسیدم به حاج پازکی که روی برانکارد مجروح شده بود!
نشستم روی زمین و گفتم
+: حاج آقا ! از سپهر خبر ندارید؟ نمیدونید کجاست؟؟؟
نمیتونست درست نفس بکشه با صورت زخمی و خونی جواب داد
-: تو کانال ۴۱۸!
نمیدونستم کدوم کانال و میگفت اما در به در به دنبالش میگشتم!
به گودال کانالی رسیدم
مردی با بطری به مجروح ها آب میداد اگر چه خیلی از رزمنده ها شهید شده بودن و آب رو از دهنشون پس میدادن !
کمی که بیشتر دقت کزدم اون مرد٬مرد من بود!
با صورت و لباس های خاکی اسمش و روی زبون اوردم مین ها خود به خود عمل میکردن برای نجات جونم هم که شده بود خودم و انداختم تو گودال !
دیگه حتی در هم برام معنایی نداشت! به سمتم امد و تو چشمام خیره شدو با عصبانیت گفت
-: برای چی امدی اینجا زود باش برگرد پایگاه!!!
با گریه گفتم
+: دیگه پایگاهی نمونده! عراقی ها زدنش!!
با شنیدن این حرف آروم شد! و ادامه داد
-: همین که گفتم خیلی زود برمیگردی عقب اینجا خط مقدمه !!! الانه که عراقی ها برسن
سرسخت جواب دادم
+: تو هم باید بیای!
-: من نمیتونم بیام باید بمونم!گریه نکن خانم خوبی باش و به حرفم گوش کن!
+: من نمیتونم!!! من بدون تو هیچ جا نمیرم! تو بهم قول دادی! به همین زودیا میخوای تنهام بزاری!!!
-: آوا...! ازت میخوام آروم باشی! این همه شهید جون دادن! این هاهم زن و بچه داشتن پدر مادر داشتن! اگه دفاع نمیکردن که الان بعثی ها امنیت و از خانواده هاشون گرفته بودن!
افتادم به هق هق و گفتم
+: سپهر! اینجا کربلاست! مثل همون چیزی که تو اون کتاب نوشته بود!
احساس میکنم منم بچه امام حسینم ! تورو خدا یا بزار بمونم! یا باهم برگردیم تهران!
نشستم و به دیواره
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چرا کنترل چشم اهمیت زیادی دارد؟
🎙حجت الاسلام #رفیعی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅────────┅╮
@mahmoum01
╰┅────────┅╯