🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_نهم
نفسم و بسته بود...
با ناتوانی جیغ زدم
اما کسی صدام و نشنید چشم چرخوندم به سمت ساعت روی میز ۳:۳۰بامداد بود به زحمت کشون کشون خودم و رسوندم به در دستگیره رو پایین دادم نه توان جیغ زدن داشتم نه تکون خودن
از درد به خودم پیچیدم چاره ای نداشتم دست بردم
گلدون روی میز خاطره گوشه راهرو را از پله ها پرت دادم پایین و با صدای بلند خورد شدن گلدون باباو مامان با وحشت از اتاقششون بیرون زدن مامان چشم هاش و با عجله مالوند و شونه هام و گرفت افتادم به هق هق از درد میمردم!
هرطور بود از زیر بغلم گرفتن و با کمک ماهور خانم سوار صندلی عقب ماشین شدم دراز کشیدم
مامان جلو نشست اما دراز که میکشیدم درد هام وحشتناک تر میشد با جیغ .مامان و صدا میزدم...
همونطور سرش و برگردونده بود سمت صندلی عقب و دست هام و میفشرد با نوازش هاش آروم تر میشدم!
وقتی به زایشگاه رسیدیم با کمک بابا و مامان پیاده شدم روی برانکارد دراز کشیدم دلم نمیخواستم نامحرم صدام و بشنوه برای همین از درد مچ دستم و به دندون گرفتم
زنی که اتیکت مامایی روی مقنعش بود با فرم و خودکاری به سمتم امد و پرسید
+: نگران نباش عزیزم فقط اگه میتونی به چند تا از سوال هام جواب بده!
ماه چندمی؟
-: هشتم!
+: هنوز زوده که!
با گریه گفتم
-: تورو خدا دارم از درد میمیرم!!!
-: الان که نمیتونی زایمان کنی باید معاینه بشی!
بعد اینکه معاینه کرد با صدای بلندی سرش و از اتاق بیرون برد و گفت:
-: بیمار فول زایمان هست اتاق زایمان و آماده کنید!
دیگه حتی درد برام قابل تحمل نبود!
با احساس سبکی نفس عمیقی کشیدم
انگار دیگه قرار نبود دردی رو تحمل کنم عرق سرد از روی پیشونیم میچکید...
روی قفسه سینم گذاشتنش با تموم وجود عطرش و تو عمق ریه هام نفس کشیدم!
بوی سپهر بود !
همون آرامش ...
همون دلتنگی ...
همون انتظار....
زدم زیر گریه و دستی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهلم
دستی روی تن عریان و گرمش کشیدم محکم تو آغوشم فشردمش صدای گریه ضعیفش تو گوشم پیچیدو آروم تو گوشش گفتم
+: سلام سپهرِمامان خوش امدی پسرم! میدونی چقدر منتظرت بودم؟ شدم آوای انتظار...
ماما با بغضی که تو صداش بود گفت
-: مبارکت باشه خواهرم! خدا بهت یه پسر کاکل زری قشنگ داده اما چون یکمی زود به دنیا امده باید ببریمش تو دستگاه !
شاید اون هم فهمیده بود پسری که تو بغلم گذاشته قراره سال ها در حسرت نبود پدرش قد بکشه!...
دستش و به سمتم دراز کرد موهای خیس و نرمش و بوسیدم و سپهرمو به دستش دادم پتو رو دورش پیچوند و از اتاق بیرون زد !
گریه هام تمومی نداشت اون لحظه بود که خدارو شکر کردم بابت وجودش!
هنوز عطر گرمش توی بینیم پیچیده بود!
دل تو دلم نبود هنوز از دیدنش سیر نشده بودم!
چشم هام و باز کردم تو بخش بستری بودم!
سرمی به دستم وصل بود دور تا دورم و گرفته بودم سهیلا عمو منصور زنعمو عمه گیتی مامان. بابا
اشک تو چشماشون آزارم میداد یه اشک شوق ! شایدم افسوس نبودِ سپهر!...
زنعمو با گریه بغلم کرد ...
دستش و بوسیدم!
به زحمت کمکم کردن از جام پا شدم!
+: کجا میری دخترم؟
-: میخوام سپهرمو ببینم،!..
صدای هق هق جمع بلند شد روحیه امو باختم! شاید به خاطر به زبون اوردن اسم سپهر بود!
وارد اتاقی بزرگ شدم بچه ها رو تو دستگاه و نور مهتابی ضعیف گذاشته بودن!
با دیدنش که تو ردیف سوم بود اشک تو چشم هام جمع شد
دستگاه بهش وصل بود!
چقدر دلم اون آغوش دوباره ی مادر پسری رو میخواست...
آغوشی که با تک تک سلول های بدنم میتونستم وجود سپهرم و حس کنم!
نزدیکش شدم از پشت شیشه با لبخند بهش خیره شدم همون لبخند شیرینی که خیلی وقت بود روی صورتم نقش نبسته بود و من یک جنازه متحرک بودم!
آروم زیر لب گفتم
-: تو همون یادگار بابایی؟ میدونستی چقدر بابا منتظرت بود پسرم ؟ اما ناراحت نباش من تا همیشه کنارتم!..
بابا هم همیشه کنارمونه! من مطمئنم اون الان پیش من ایستاده. از اون بالا همیشه حواسش به من و تو هست...
پسرک ظریف و نحیفم چشم هاش و آروم بسته بود!
آروم شیشه رو بوسیدم و با صدای پرستار که ازم خواست اتاق و ترک
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
18.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«آه یا کربلاء!
أي مأوى أكثر أمانًا من ذراعيك؟»
ای کربلا،
کدام پناهگاه از آغوشِ تو امنتر است؟
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام : بزرگترين پاداش را نزد خداوند عزّوجلّ آن عيادت كننده اى دارد كه هرگاه به عيادت برادرش برود، زمان كوتاهى نزد او بنشيند، مگر اين كه خود بيمار دوست داشته باشد و از او بخواهد كه بيشتر بنشيند
📚ميزان الحكمه ج10 ص500
امروز شنبه
۱۸ آذر ماه
۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۵
۹ دسامبر ۲۰۲۳
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_وحید_فرهنگی_والا
◽️تـاریخ ولادت : ۱۳۷۰
◽️مـحل ولادت : تبریز
◽️تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۸/۱۵
◽️مـحل شـهادت :ادلب_سوریه
◽️مزار شهید : گلزار شهدای وادی رحمت تبریز
#همسر_شهید:
به قول شهید آوینی "آنهایی که رفتند کاری حسینی کردند؛ آنهایی که ماندند باید کاری زینبی کنند." شهدا رفتند ولی این ما هستیم که باید آنان را بشناسانیم. مخصوصا به جوانان که بفهمیم چه شد این شهدا، که هم سن و سال خودمان هم بودند، به این مقام رسیدند. بین خود و خدای خود چه گفتند که خدا انتخابشان کرد؟!
پس نگوییم نمیشود. من حتی قبل از ازدواج هم میگفتم شاید ما زنان نتوانیم جهاد کنیم و به شهادت برسیم ولی میتوانیم شهیدپرور باشیم. چه در نقش همسری و چه در نقش مادری...
آنها رفتند و حال وظیفهی ماست که راهشان را ادامه دهیم و راهشان را به جوانان بشناسانیم. بگوییم که بودند و چه کردند. با کوچکترین کارها بزرگترین اتفاقات را رقم زدند. ما هم میتوانیم در این راه قدم بگذاریم.
#سالروزشهادتپاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_وحید_فرهنگی_والا
@mahmoum01