eitaa logo
محرم دل
280 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فندک را از جیبش بیرون آورد. با انگشت سبابه، دور تا دورش را دست کشید. تصویر چشمش را در طلایی براق فندک دید. جلوی صورتش روشن کرد. شعله ی آبی شفافی زبانه کشید. فندک را جلو عقب برد. شعله در هوا رقصید. مسعود جلوی مغازه ی دخانیات ایستاد. نگاهش را میان فندک ها چرخاند. چشمش روی یکی ماند؛ طلایی بود و براق. چند تراش ریز رویش داده بودند. بااینکه ساده بود ولی نگاهها رویش قفل می شد. دست کرد در جیبش تا پول بیرون بیاورد. مغازه دار به لباسهای کثیف و گونی بزرگ زباله که کنار درخت بود، نگاه کرد. اخمی به ابروان پرپشتش انداخت و گفت:"برو پسر! اینا به دردت نمیخوره." و با دست دورش کرد. بوی قلیان به بینی مسعود خورد. صدای قل قل و حرف از ته مغازه می آمد. بوی قلیان و سیگار قاطی شده بود. مسعود انگشتش را جلوی بینی اش گرفت. مغازه دار سیگار را در دستش جابجا کرد. مشغول صحبت با پسر شیکپوشی شد که بوی ادکلنش با چند متر فاصله باز هم به بینی مسعود می رسید. مسعود پسر را ورانداز کرد. پسر شلوار لی اسلش پوشیده بود. کفش براق مشکی با سگک طلایی توجهش را جلب کرد. دود سیگار پسر به صورت مسعود خورد. پسر دست گذاشت روی همان فندک. ته دل مسعود ریخت. انگشتش را با آب دهانش خیس کرد. پولها را یکی در میان شمرد. نگاهش میان پسر و پولها جابجا شد.30 تومان کم داشت. دست کرد در جیب پشت شلوارش. پولها را برای داروهای خواهرش جمع کرده بود. به خودش قول داد امروز بیشتر کار کند و پول را سرجایش برگرداند. به سمت مغازه دار رفت. پول را جلوی او گذاشت. "اون فندک طلاییه رو میخوام. پولمم نقده داداش. کامله. نقد نقد". پسر شیک پوش، متعجب و با گوشه ی چشم مسعود را که قدش تا کمر او بود، نگاه کرد. مسعود سنگینی نگاه پسر را حس کرد. سرش را بالا گرفت. کمرش را صاف کرد. گردن را داد عقب و بادی به غبغب انداخت. مثل کسی که مدال طلا برده باشد، پیروزمند و با غرور از مغازه خارج شد. انگشتانش روی فندک لیز می خورد. از مغازه که بیرون آمد مشتش را باز کرد و فندک را جلوی صورتش گرفت. بوسه ای به آن زد و در جیبش مخفی کرد. ✍ 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
▪️انا لله و انا الیه راجعون▪️ سرکار خانم پروانه معصومی، بازیگر متعهد و انقلابی و با سابقه ی سینما و تلویزیون در سن ۷۹ سالگی، به رحمت خدا رفتند. بازیگری که در این سال ها بر خلاف جریانِ حاکم بر بازیگران، اظهار نظرهایی در حمایت از نظام اسلامی و ارزش ها داشت و خاطره ای خوش و نامی نیک از خود باقی گذاشت. روحش شاد و رحمت خدا بر او باد 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
✳️ همان‌قدر که می‌توانیم با خدا حرف بزنیم، هستیم! 🔻 ما انسان‌ها همان‌قدری كه می‌توانيم با خدا اُنس داشته باشیم، هستیم و حقیقت ما تنها بندگی ما و اُنسی است که با خدا داریم. اگر نتوانيم با خدا سخن بگوییم و نیایش کنیم، نیستیم. غیر از احساس بندگی نسبت به خودمان، بقیهٔ احساس‌هایی که از خودمان تصور می‌کنیم وَهم است و واقعیت ندارد. وقتی تخصصِ علمی ما جای حقیقت بندگی ما بنشیند، ما را گرفتار سراب کرده است. وقتی انسان نتواند با اُنس با خدا به خدا متصل شود، هیچ چیز نيست. چون حقیقت وجودی انسان «عین الربط» است و تنها با اتصال به حضرت حق می‌تواند بقا داشته باشد. 💠 به اندازه‌ای كه می‌توانی بگويی «يا حَیُّ يا قَيُّوم» و به اندازه‌ای كه می‌توانی بگويی «لا اِلهَ اِلاَّ اللّه»، هستی. بقيهٔ تصوراتی که انسان از خود دارد وَهم است. 👤 📚 کتاب «فرزندم اینچنین باید بود» ج۱ 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با افتخار، اولادمون رو از طفولیت می سپریم به حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها و و با مهر و محبت خودشون و اولاد گرامشون بزرگ می کنیم.🙏 ان شالله که عاقبت بخیر شن درِ خانه اهل بیت علیهم السلام⚘️ پ ن: جز بهترین زمان هایی که بچه ها دارند و مشتاقش هستند، حضور توو هیئت کنار دوستاشونه 😊؛ ضمناً این جملات و علامت ها رو هم از ذهن خودش خلق کرده ☺️ سلام‌الله‌علیها 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
لوازم اضافه ما ⬅️ نیاز زندگی دیگری ❇️ امروز یک دستگاه بخاری، اهدایی توسط یکی از همراهان، تحویل یک خانواده‌ی مددجو گردید. 🔰 اگر لوازم و وسایلِ سالم و تمیز همچون یخچال، فرش، اجاق گاز، ماشین لباسشویی، تلویزیون، جاروبرقی و مخصوصا بخاری دارید که مورد نیاز نیست، جهت اهداء به خیریه با شماره زیر تماس حاصل نمائید: 📱 09334970430 •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• 🛑 مرکز نیکوکاری محبین الزینب علیهاسلام 🌐 @mohebin_zeynab .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قال مولانا امیرالمومنین علی علیه السلام: الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ ستایش، خداى را بر هر نعمتى، و هر خوبى را از خدا می‌خواهم و از هر بدى، به خدا پناه می‌برم و از هر گناهى، از خدا آمرزش می‌طلبم. 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لب تخت نشست. فندک را از جیب شلوارش بیرون آورد. سیم مفتولی کوچک را از جعبه برداشت. روی شعله گرفت. دو سرش را داغ کرد. بعد به هم فشار داد و فندک را خاموش کرد. سیم را به شکل فنر ریز فشرده کرد و دوباره با فندک داغ کرد. رنگ سیم براق شد. مریم داخل زیرزمین آمد. مسعود که فکر کرد مادرش است، وسایل را جمع کرد. با دیدن مریم خندید. دو رنگ کوچک آبرنگ را از جیبش درآورد. به مریم داد. "داداش میشه بریم یه روز زیارت همون امامزاده که گنبدش فیروزه ایه؟" خیابان های تجریش را چرخید. نگاهش به امامزاده صالح افتاد. فیروزه ای گنبد زیر آسمان آبی خودنمایی کرد. سلامی داد و به کوچه های پایین آمد. کنار یک سطل زباله، آبرنگ کوچکی پیدا کرد. رنگهایش را نگاه کرد. رنگها سالم بودند. فقط درش شکسته بود. آن را ته پلاستیک گذاشت که برای مریم ببرد. تا کمر در سطل خم شد که دستی روی شانه هایش او را بیرون کشید. به گوشه ی خیابان پرت شد. سه پسر زباله جمع کن که از خودش چند سالی بزرگتر بودند، روبرویش ایستادند. پسری که قدش بلندتر بود به سمت مسعود آمد:"فکر کردی هر محلی بخوای میتونی بری؟" پسر دوم دست به کمرش زد. با سرآستین دیگر دماغش را پاک کرد:"اینجا واسه ماس. فکر کردی سطله بی صاحابه کله میکنی توش؟!" پسر تپل که هم قد مسعود بود انگشتانش را به هم فشرد. چشمانش را ریز کرد:"غنیمتم داره میبره. معلومه بچه زرنگی!" یکی از پسرها آبرنگ شکسته را از داخل پلاستیک بیرون آورد. مسعود بلند شد. به او حمله کرد که دو نفر دیگر او را کشیدند. یکیشان مشتی به صورتش زد. بینی مسعود خون آمد. پسر دیگر با زانو به شکمش کوبید. مسعود روی زمین افتاد. زانوی راستش به لب جوی آب خورد. آبرنگ را زیر پایشان خرد کردند. مسعود خون جلوی بینی اش را پاک کرد. رنگ زرد و قرمز آبرنگ را که سالم مانده بود، برداشت و در جیبش گذاشت. دستی به پایش کشید. ✍ 🇵🇸🇮🇷 👇👇🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb