بدو بدو به سمت در آهنی سبز رنگ می روم. به زور نوک پنجه می ایستم. دست به آجرها می گیرم تا خودم را بالاتر بکشم. انگشتم به زنگ بلبلی می رسد. خواهرم گوشش را به در چسبانده تا صدا را بشنود. از بالای در روی پشت بام کوچک، پدربزرگم کلید را پایین می اندازد. در قفل می چرخانم و سعی می کنم با لگد در را که گیر کرده باز کنم. پدرم در را باز می کند. پله ها را تند تند بالا می روم.
آقابزرگ روی پشت بام کوچک بالای در نشسته است. بوسه ای بهش می دهم. با کلام همیشگی اش راهی می شوم:"چشمشو قربان..."
از بالای نرده بزغاله ها را در حیاط می بینم که جست و خیز می کنند. مادر پرده را کنار می زند. می بوسمش. وارد هال می شوم. تیرهای چوبی سقف هنوز هم برایم جذابیت دارند. باز هم در اتاق پذیرایی بسته ست. مادر در اتاق را فقط برای مهمانها باز می کند. دوست دارم یواشکی بروم داخل. بنشینم زیر طاقچه. همیشه قدّم را با طاقچه اندازه می گیرم تا ببینم کی سرم به زیرش می خورد.
...
و حالا که چهل روز از رفتنش می گذرد در اتاق باز است. هرکس میخواهد می رود و می آید. بچه ها می دوند. کسی اجازه نمی گیرد... ولی آن لذت کودکی دیگر سرجایش نیست...
وقتی مادر رفت، خاطرات کودکیم هم کم کم محو می شود...
...
...
#ازدستدادنبزرگترهاازدستدادنخاطرههاست
#خاطره
#نوستالژی
#مادربزرگ
#پدربزرگ
#عشق
#کودکی
#دلتنگی
#خانه_قدیمی
#خانه_پدربزرگ_و_مادربزرگ
#پشتی
#بالش
#طاقچه
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb