بسم الله...
.
الحمدلله کار به شکل جدی کلید خورد. سرکار خانم دکتر العمیدی اولین مهمان مستند ما در کربلا بودند.
.
خانمی بسیار مهربان و مهمان نواز و خانواده دوست؛ با صحبتهای بسیار خوب و مفید.
.
کار با حضور استاد و کارگردان گرانقدر جناب آقای رسول صانعی به بهترین شکل پیش می رود.
#کربلا
#امام_حسین
#اربعین
#مغناطیس_کربلا
#پیاده_روی
#گروه_فیلمبرداری
#گروه_کارگردانی
#مستندسازی
#قسمت_سوم
#محرم_دل
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
به کانال ما بپیوندید 👇👇👇
🔅__________________🔅
🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷
🔅__________________🔅
#قسمت_سوم
مریم روی پای مسعود نشست. مسعود پایش را جمع کرد. دستی به پایش کشید. تراول ۵۰ تومانی از جیبش درآورد و به او داد. مریم خنده ی بلندی کرد. مسعود را بوسید:"مرسی داداشی! واااااای این همممممه پول
مال منه؟ واسه چی؟"
مسعود، مریم را به خودش چسباند:"پیش پیش واس تولدت. قایمش کن باهاش یه چیز خوشگل بخر"
"مثل چی داداشی؟"
مسعود بوسه ای به گونه ی مریم زد. دستی به موهایش کشید."مثل چندتا گلسر خوشگل واس موهای بلندت"
پایش را جا به جا کرد. مریم را بالاتر نشاند.
پایش را روی زمین می کشید. صدای سورت سورت کفشش در کوچه پیچید. لنگان لنگان از خیابان اصلی به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. صورتش را در آینه ی اتوبوس دید. دستی لای موهای ژولیده و فرفری اش کشید.
خون بینی اش روی پیراهن ریخته بود. نگاهی به شلوار پاره و جیب کنده شده ی پیراهنش کرد. سر و وضعش
نامرتب شده بود. پچ پچ و نگاه ها به سمتش چرخید. آقایی که کنارش بود چند قدم فاصله گرفت. پسر جوان
که موهایش غرق در روغن بود، بینی اش را گرفت. پیرمرد گره ی ابرویش را عمیق تر کرد. سری تکان داد و رویش را برگرداند. پسر کوچکی به پدرش گفت:"بابا یه کمکی به این پسره بکنیم؟ بیچاره فقیره. لباساشو پاره س"
پدر دست در جیبش کرد. ۱۰ هزار تومانی بیرون آورد. به پسرش داد. پسر دستش را به سمت مسعود
دراز کرد. مسعود بدنش خیس عرق شد. حس داغی تا سر انگشتانش کشید. عرق از پشت گردن تا پایین
کمرش سر خورد. به زور لبخندی زد :"من گدا نیستم پسر کوچولو". اشک در چشمانش جمع شد. رویش را برگرداند. نگاهش به خط وسط خیابان ماند. اشک از چشمش چکید روی خون پیراهن. خون کمی پخش شد.
پدر پسر بچه، دست را روی شانه ی مسعود گذاشت. "تو یه مردی پسر! فکر کن تولدته. اینو به عنوان هدیه از پسر من قبول کن"
دست پسرش را به سمت مسعود دراز کرد. یک تراول ۵۰ تومانی در آن بود. پسرک لبخند زد. مسعود هم به پسرک لبخند زد. پول را در جیبش گذاشت. همان ایستگاه پیاده شد.
✍ #ریحانه_سادات_فاطمی
#سیم_آخر
#سلامتی_و_فرج_امامزمان_عج_صلوات
🇵🇸🇮🇷 #محرم_دل 👇👇🇮🇷🇵🇸
https://eitaa.com/joinchat/3133669378C349d1c71fb
3.ماجرای حسین علیه السلام قسمت سوم.mp3
20.37M
📜 سیل نامه های عراق و سلیبریتی هایی که برای خیرخواهی نزد حسین میآیند و میروند...!
ادامه ماجرای حسین بر اساس کتاب لهوف اثر سیدبن طاووس
3⃣قسمت سوم: دوگانه «صلح و جنگ» یا دوگانه «ناصرین و خاذلین»
📎قسمت اول
https://eitaa.com/maminnakhaei/884
📎قسمت دوم
https://eitaa.com/maminnakhaei/885
#ماجرای_حسین
#قصة_الحسین
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171