eitaa logo
محرم دل
280 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ میخوای بدونی مطالبِ کانال مَحرمِ دل، راجع به چیه و کیا دارن داخلش محتوا بارگذاری می کنند؟ یه سر کوچولو بزن به این لینک 👇 https://eitaa.com/mahram_e_del/1096 🌸امید که قبول اُفتد🌸 راه ارتباط با ادمین ها: ⛭ @Mahramedel@mj62moradi ایجاد:۹۶/۱۰/۱۷
مشاهده در ایتا
دانلود
محرم دل
✨ الله الله فی الایتام ✨ 🔘 صدقه در شب‌های قدر ✨به نیت سلامتی آقا امام زمان عج ✨جهت حمایت از فرزندان
👇توجه👇 توجه 👇توجه👇 توجه👇 خیلی خیلی خیلی دقیق این روایت رو بخونیم و بهش پایبند باشیم 🙏 اگر به موقع و در راه درستش، خرج نکنیم، بعداً گرفتار خواهیم شد ... 🔻🔻🔻 الإمامُ الصّادقُ عليه السلام: اِعلَمْ أنّهُ مَن لَم يُنفِقْ في طاعَةِ اللّه ِ ابتُليَ بأن يُنفِقَ في مَعصيَةِ اللّه ِ عَزَّ و جلَّ ، و مَن لَم يَمشِ في حاجَةِ وَليِّ اللّه ِ ابتُلِـيَ بأن يَمشيَ في حاجَـةِ عَـدُوِّ اللّه ِ عَزَّ و جلَّ بحار الأنوار : 96 / 130 / 57 امام صادق عليه السلام: بدان كه هر كس در راه طاعت خدا خرج نكند، به خرج كردن در راه معصيت خداوند عزّ و جلّ گرفتار شود و هر كه در راه رفع نياز دوست خدا قدم برندارد، به قدم برداشتن در راه رفع نياز دشمن خداوند عزّ و جلّ گرفتار آيد. 👈👈 به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
1401100442872.mp3
3.5M
دانلود فایل کامل برنامه ✳️ جلسه بیست و دوم 🎙 حجت الاسلام محمدهادی فلاح خورشیدی 💠 راه های نامتعارف معرفت النفس به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
💠 السلام علیک یا امیرالمومنین (ع) 💠 ☑️ در روز شهادت امام علی علیه‌السلام، ۷۰ پرس غذا، توسط یکی از همراهان تهیه و تقدیم خانواده‌های تحت پوشش خواهد گردید. 🤲 دعای خیر این عزیزان پشت و پناه شما و خانواده محترمتان 🌐 @mohebin_zeynab
📍بنجامین، کمدین آمریکایی با انتشار عکسی از یک خانه فحشا در یک خیابان عمومی لس‌آنجلس که بنرهای ‎ و ‎ روی اون نصب شده این توییت رو منتشر کرده بنجامین نوشته : به زنان مسلمان(نما) در غرب (از جمله ایرانیان فراری) گوش ندهید. آنها میخواهند روسری را از شما بگیرند تا شما را به روسپی‌های معتاد تبدیل کنند. تنها چیزی که آنها به دنبال آزادی شما از آن هستند، ایمنی خانواده و عزت شماست. شریعت به شما ظلم نمیکند، بلکه از شما محافظت می‌کند. منبع: محرمانه به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
21.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبحال هر کسی که روزگارش رو با یاد اربابِ بی کفنش می گذرونه ... چه قشنگه، اگر بناست پیر هم بشیم، در خونه ارباب مو سپید کنیم و از غم و غصه ش بی تاب باشیم ... خوشا بسعادت کسی که با خانواده ش درِ خونه ی اربابش نوکری میکنه ... علیه السلام به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
🌿 مرحوم علامه‌ حسن زاده آملے فرمودند: به جای این که عابد باشی، عبد باش! شیطان هم قریب به ۶۰۰۰ سال عبادت کرد، عابد شد، اما عبد نشد … تا عبد نشوی، عبادتت سودی به حالت ندارد! عبد بودن یعنی: "ببین خدایت چه می خواهد نه دلت… " 🪴 رفیق من! برادر و خواهر بزرگوار؛ اگه خدا رو دوست داریم و میخواهیم خوب بندگیشو کنیم؛ اینکه بگیم "دلم میخواد اینو بگم، اینجوری بپوشم، اینجوری بخورم، اینطوری آرایش کنم، اینجوری بگردمدور از مرام بودنه به کانال ما بپیوندید 👇👇👇 🔅__________________🔅 🇮🇷 @mahram_e_del 🇮🇷 🔅__________________🔅
از اینکه فکر کردم آدم خوبی ام استغفِرُالله از اینکه فکر کردم اهل تقوام استغفِرالله از اینکه خودم رو برتر از دیگران دیدم ... ببخش خدایا ...😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت سیزدهم 🔶محل کار ذاکر🔶 حاج عبدالمطلب اصلا نمی‌توانست درک کند که چرا و به چه علت، ذاکر اقدام به زدن زیرآبش کرده؟ چرا که ذاکر را از اولِ گزینشش تا آن روز، زیرِ پر و بال خود نگه داشته و همیشه از او حمایت کرده بود! در همین فکرها بود که اول تصمیم گرفت برود و با فرهادی بزرگ حرف بزند. اما دید که خود فرهادی بزرگ در جلسه تودیع و معارفه حضور داشته و اگر خبر از حال و روز ذاکر نداشت، محال بود که بازنشستگی او را در دستور و جریان بیندازد. پس مراجعه به فرهادی بزرگ، گزینه مناسبی نبود. مراجعه به کسی که خودش بخشی از پازل است و می‌خواسته بدون سر و صدا، صرفا با یک سلام و صلوات و جلسه تودیع و معارفه عادی، سر و تهِ قضیه را ببندد، منطقی به نظر نمی‌رسد. چاره ای نداشت مگر این که به مدیر کل حراست سازمان مراجعه کند. مدیر کل حراست سازمان، یک مرد پخته و جاافتاده به نام حاجی کاظمی بود. حاجی کاظمی که مافوق فرهادی بزرگ و از او باتجربه‌تر بود، از اول انقلاب با حاج عبدالمطلب سابقه دوستی داشت و همیشه این دو نفر، حرمت یکدیگر را حفظ می‌کردند. حاج عبدالمطلب فورا بلند شد و آماده رفتن به دفتر حاجی کاظمی شد. همین طور که می‌خواست از درِ خروجی برود بیرون، از جلوی درِ اتاق ذاکر رد شد. ذاکر که خبر از تصمیم حاج عبدالمطلب نداشت، با دیدن او و شتابش در رفتن به بیرون، قلبش هُرّی ریخت. دقایقی بعد، حاج عبدالمطلب روبروی حاجی کاظمی نشسته بودند. حاجی کاظمی گفت: «خوش تشریف آوردی. ماه رمضون هم اومدی که نتونم پذیرایی کنم.» حاج عبدالمطلب گفت: «تو همیشه لطف داری به من. الان هم برخلاف میل باطنیم اینجام. البته از دیدنت خوشحالما. اما کاش واسه یه دلیل دیگه اومده بودم.» حاجی کاظمی با حاج عبدالمطلب چشم در چشم شد و گفت: «خیر باشه. چی شده؟» -خیر و شرش نمیدونم. ولی... متوجه شدم که ذاکر داره کارایی میکنه که نه به گوش من و شما می‌رسه و نه با اخلاق و این چیزا سازگاره. -همین که عموهاش واسطه گزینشش شدن و خیلی هم دو آتیشه است و هیئت اُمنای یه مسجد هست و تو کار کتاب و این چیزا هم هست؟ -دقیقا. ماشالله خوب آمارش داری! -از بس همکاراش از دستش شاکی هستن. از بس بیچاره‌ها ازش می‌ترسن. نیشش شامل حال تو هم شده؟ -داشت بدون این که من خبر بشم و شما مطلع بشی، درخواست بازنشستگی‌مو جعل می‌کرد و در گردش و دستور می‌نداخت. من متعجبم که چطوری تونسته بود فرهادی رو خام کنه! -الان می‌خواستم همینو بپرسم! مگه میتونه بدون دستور و امضای فرهادی، این کارو بکنه؟! -کرده و شد. اینقدر که آتیشِ فرهادی داغ بود و منو مستقیم برد جلسه تودیع و معارفه! -بذار حدس بزنم. لابد تودیعِ شما و معارفه... معارفه خودِ ذاکر! درسته؟ -دقیقا! بخاطر همین میگم فرهادی با این سن و سالش، چطور خامِ ذاکر شده و چنین تصمیمی گرفته؟ -خب این مسئله مهمه اما فکر نکنم برای این اومده باشی. چون اینو می‌تونستی داخلیِ خودتون حلش کنی. چه خدمتی از من ساخته است؟ -خب نه دیگه! این صرفا یه مسئله داخلی نیست. مخصوصا این که فرهادی مسئولیت بزرگی داره و شش هفت تا مثل بخشِ من زیر مجموعه‌اش هست. اگه قرار باشه اینجوری آدما رو حذف و جابجا کنه، بنظرت یه گوشه کار نمی‌لنگه؟! -تو خبر از بقیه بخش‌ها داری؟ جاهای دیگه هم اینجوری حذف و منصوب می‌کنه؟ -خبر که نه! من فقط بخش خودمو می‌بینم. نظارت بر اون کار شماست. حاجی کاظمی چند لحظه سکوت کرد. فکر کرد. چند لحظه بعد گفت: «بنظرم شما رو ذاکر کار کن. اینم دستور شفاهی. خودم دارم بهت میگم. منم رو فرهادی کار می‌کنم. می‌خوام یه بار برای همیشه ببینیم چرا همکارا اینقدر از این دو تا شاکیَن؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
-چشم. ذاکر با من. دسترسی‌هاشو ببندم؟ -اگه لازم شد، خودمون می‌بندیم. شما چراغ خاموش کارتو بکن. -بسیار خوب. یک هفته دیگه گزارششو تقدیم می‌کنم. -عالی. حله. چون منم باید دقیقا یه هفته دیگه یه تصمیم مهم بگیرم. به نتیجه کارِ تو درباره ذاکر و نتیجه کارِ خودم درباره فرهادی مربوطه. -خیره انشاءالله! -بعدا میگم. 🔶مسجدالرسول🔶 تب و تابِ مسابقات خیلی زیاد بود. بچه‌ها مرتب در حال دعوا و جر و بحث بودند و شلوغ پلوغ! احمد و صالح اصلا نمی‌توانستند لحظه‌ای بچه‌ها را رها کنند. حاجی و حاج خانم مهدوی یک اتاق دیگر به داود داده بودند و آنجا هم تجهیز شده بود اما تعداد اینقدر زیاد بود و تنوع برنامه‌ها زیاد شده بود و علاوه بر مسابقات ps ، مسابقات دیگر هم در حال برگزاری بود که حد و حساب نداشت. آقا جواد که قبلا درباره‌اش حرف زدیم و سیبیل‌های درشتی داشت، یک شب آمد پیشِ داود و گفت: «میخوام یه کار خیر، شادی امواتم انجام بدم.» داود پرسید: «خرج داشته باشه یا نه؟» جواد گفت: «اگه خرج داشته باشه و بتونم از پسش بر بیام، اشکال نداره.» داود گفت: «تعداد بچه‌ها زیاده. اگه تو مسابقات ps بازنده بشن، کم‌کم تهدادشون کم میشه و ناامید میشن و از مسجد میرن. چون مسابقات ما حذفی هست. بنظرم رسید که کاش اتاق دوم که در اختیارمون هست، دو تا فوتبال دستی بزرگ داشتیم و کاری میکردیم که بچه‌ها اوقات بیشتری تو مسجد بگذرونن.» فرداش داود دید که آقا جواد دو تا میز فوتبال دستی نو خریده و با خودش آورد مسجد. هیجان بازی فوتبال دستی به گونه‌ای بالا بود که بچه‌ها از همان اول که چشمشان به آن دو تا میز خورد، در مسجد لحاف انداختند. در طرف دیگر، خانم مهدوی و زینب تصمیم گرفتند درباره کارِ گروه دختران با داود صحبت کنند. وقتی جلسه تشکیل شد، زینب خانم گفت: «ما تونستیم حدودا هفتاد و پنج نفر اسم بنویسیم. دختران دبستانی و متوسطه اول و یه تعداد کم از متوسطه دوم. اینا کسانی هستند که آمادگی دارن که هر ساعتی و هر جا تماس گرفتیم، بیان و متن بگیرن و شروع کنیم باهاشون تمرین کنیم. ولی تعدادی هم داریم... حدودا سی چهل نفر... که اینا تمایل و استعداد برای گروه سرود دارند. گروه سرود رو خودم میتونم دنبال کنم اما گروه تئاتر رو به یکی از خانمای با استعداد سپردم. کم‌کم باید پیداش بشه. چون دعوتش کردم که بیاد و همین الان در جلسه و در حضور شما ببندیم و اگر نکته‌ای دارین، ملاحظه کنن.» داود گفت: «خیلی عالیه. خیلی زمان نداریم. این خانمی که گفتین، فرمودین طلبه است؟ بلده؟ این کاره است؟» زینب خانم نگاهی به خانم مهدوی کرد و لبخندی زدند و گفت: «این خانم در اصل، لیسانس کارگردانی داره. از اولش هم چادری و اینا نبوده. خانوادش هم خیلی خانواده خوبی هستن. مخصوصا مادرش که زن خیلی مهربون و فعالی هست. وضعشون هم خیلی خوبه. دوستی و رفاقت این دختر و مادر با من و حاج خانم باعث شد ارشد کارگردانی را رها کنه و بیاد طلبه بشه. در نوشتن متن و ایده‌های هنری خیلی عالیه. الان هم داره رساله سطح سه حوزه می‌نویسه. البته تا نیومده اینو هم بهتون بگم که بخاطر بعضی رفتاراش، هم خودش اذیت شد و هم حوزه.» داود با تعجب گفت: «مثلا چه رفتارهایی؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
زینب خانم گفت: «حالا بیادش خودتون می‌بینید. تیپ و ظاهرش در چارچوب مقررات حوزه نمی‌گنجه. شاید از نظر جامعه خیلی چیز خاصی نباشه‍ها اما خب، بالاخره حوزه خواهران واسه خودش مقرراتی داره و باید همه بهش ملزم باشن. منم یکی دو بار بهش با زبان نرم تذکر دادم. دختر خوبیه. گارد نگرفت. بی‌اثر هم نبود. ولی دیگه وقتی دیدم داره ازم دور میشه، بیشتر اصرار نکردم و نخواستم بینمون فاصله بیفته. اینا رو که گفتم، قصدم جسارت نبود. می‌خواستم بدونین وقتی دخترای نوجوون شنیدن که قراره کی باهاشون تئاتر کار کنه، اینقدر استقبال شده. وگرنه خیلی از اینا منو نمی‌شناسن. بخاطر این که الهام خانم در فضای مجازی هم فعاله و بلاگر شده، بین دخترای غیر مذهبی دهه نودی و هشتادی طرفدار داره.» داود گفت: «ولابد خانواده‌هاشون هم بخاطر همین خانمی که میگین، راضی شدن بچه‌هاشون بیان تو گروه شما و پاشون به مسجد باز بشه. ینی خانواده‌ دخترا هم به نوعی به این خانم طلبه بلاگر علاقه دارن. درسته؟» زینب: «دقیقا. وگرنه من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. هنر آنچنانی ندارم که بتونم دخترای دهه نودی و هشتادی جذب کنم و نگه دارم. خانم ایزدی و بچه‌هاش هم که دیگه نگم. اونا از من بدتر.» داود: «بزرگوارید. نکته مهمی که تو ذهنم بود همین بود. لابد تا الان خبر به گروه خانم ایزدی و اینا رسیده و آماده برخورد با دخترا و خانمایی هستن که قراره بیان. بخاطر همین پیشنهاد می‌کنم دخترا و مادراشون اینجا نیان.» خانم مهدوی گفت: «خب اینجا نیان، کجا برن؟ مدرسه مثلا؟» داود گفت: «آره. مثلا مدرسه. حتی اگر کار تئاتر خوب پیش رفت و کار قشنگی شد، دو سه روزِ عید فطر، صبح و عصر، سانسِ اکران و اجرا می‌ذاریم.ضمنا فعلا نظرم اینه که فقط خانما بیان تماشا کنن و برن. ینی یه تئاتر مفصل و زنونه. فعلا لزومی به کشوندنش به مسجد و دعوت از آقایون و این چیزا نیست.» خانم مهدوی گفت: «شما با دو سه تا جمله همه سوالات ما رو جواب دادین. اینی که گفتین خیلی خوبه. این که فقط زنونه باشه و...» زینب فورا گفت: «مکان و سانس اجرا و این چیزا. عالیه.» همان لحظه که سرگرم بحث و برنامه‌ریزی بودند، صدایی آمد و با همان نرمش و لطافت دخترانه گفت: «سلام!» خانم مهدوی و زینب خانم برگشتند و دیدند الهام است. الهام که منتظر بود داود هم برگردد و او را ببیند و واکنشش را با دیدن او ببیند، دید خیلی عادی جواب سلامش را داد اما برنگشت و نگاه نکرد! بلکه به نوشتن چیزی روی کاغذ کوچکی که در دست داشت مشغول شد. الهام از این واکنش داود خیلی متعجب شد و آن را نوعی بی‌توجهی به خود تلقی کرد. دید داود انگار نه انگار! سرش را انداخته روی کاغذ و تند تند دارد مطلبی را یادداشت می‌کند. الهام به جمع آنها پیوست. بعد از آن‌که با زینب و خانم مهدوی حال و احوال کرد، زیرچشم به داود نگاه می‌کرد. اما انگار داود اصلا در این دنیا نبود. وقتی نوشتنش تمام شد، عادی رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «دیگه غیر از مکان تمرین و زمان اجرا و مخاطب، چیز دیگه ای هم هست که صحبت کنیم؟» زینب جواب داد: «گروه سرود!» داود گفت: «آهان. آره. داشت یادم می‌رفت. یه سرود قشنگ پیدا کنید. خیلی واجب نیست که برای بار اول، مفاهیم دینی و انقلابی در اون سرود باشه. کاملا زنانه و لطیف و آهنگین. با همون وزانتی که خودتون ماشالله بلدید.» الهام با شنیدن این کلمات از داود خیلی خوشحال شد. لب باز کرد و گفت: «من یه هم‌خوانی قشنگِ دخترانه سراغ دارم. مالِ یه گروه هنری هست که مازندران زندگی میکنن. خیلی قشنگ خونده شده. اونو می‌تونم در اختیارتون بذارم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇