#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_ سی و هفتم ۳۷
👈این داستان⇦ 《 تلخ ترین عید 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▫️توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...😭
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...💔
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها👀 و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ...
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...▪️
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...🗓
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین 🚙 ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود👣 ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید😭 ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی ...❓
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...✨🍃
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم📞 ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃💠🍃
@seyedebrahim
#داستان_ دنباله_ دار _نسل سوخته🔻
#قسمتـ_ هفتاد_و_ هفتم٧٧
👈این داستان ⬅️{خاک، خاک نیست }
________________________
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره 🚷... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید🙂 ...
ـ پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت😩 ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک🌄 ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب،😨 خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟ ...😳😳😳
_________________________
# ادامه داردـ ـ🌹🌹🌹
🌸 @seyedebrahim 🌸
#همه_زندگی_من
#قسمت_ چهل_و_ پنج : جشن تولد
-بعد از بریدن کیک، 🍰 پدرم بهش رو کرد و گفت ...
- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...😅
با دلخوری به پدرم نگاه کردم 😔... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد .😳.. مگه اشتباه می کنم؟ ... ⁉️
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت😁 ...
- منم همین طور .😌.. هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...😞
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش 😳... من از اینکه هنوز شراب می خورد ..🙁. و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ..🤨. و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ... 😬
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ... 😤🤯
- شما هنوز شراب می خورید؟ ...😠
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...😵
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ...😑
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...
- یه ماهه که مسلمان شدم ...😉 دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...☺️
تا با سر تاییدش کردم .😏.. دوباره هیجان زده شد ...
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم .👌.. ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ... 🍷🚫
راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...🙃
🍃 @sayedebrahim 🍃
#همه_زندگی_من
#قسمت_ چهل _و _شش : خواستگاری
- پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود .😕.. اما ازش خوشش می اومد ..😌. و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ...🍱🍔🍛 هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...😧
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...😬
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم .🤢.. پشت سر هم سرفه می کردم ...😵
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...😶
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...😳😓👀
- ازدواج؟ ... با کی؟ ... 😰
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...😑
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود .😏.. با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته .😕.. اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...🤐🤦♀
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...⁉️
با ناراحتی گفتم ... 😔
- پدر ... 😓
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ .🤔.. من قصد ازدواج ندارم 😑... خبری هم نیست ...😒
- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد.🤨.. گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...😠🤬😒
💐🦋 _ @sayedebrahim _🦋💐