#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیستــــم۲۰
👈این داستان⇦ 《تو شاهد باش》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠🌼یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم👌 ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...👌
#پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...😔
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
🌸به والدین خوداحسان میکنید؟🌸...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...😳
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...⚡️
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😢
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟😏 ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😞
چشم هام پر از اشک شده بود 😭...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری😡 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...😳
- #امــــــــــــا ...😟
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...☹️
#نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...🙂
- #شبتون_بخیر ...🌙
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد😭 ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😰☹️
- #خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟🙁 ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...☺️
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد❣ ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم #وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...😨
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...😨
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🌹 @seyedebrahim 🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیستم:
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...🙂 این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... 😔این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...😭😢
🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...😭 مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید 😣... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...😕
🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... 😣همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...😥
🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ...😖 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ...🙁 اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... 😑
🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ...😨 دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...😶
🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... 😰چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 😓
🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... 😱
🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...😫
🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... 😰بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...😭
_____________
#ادامه_دارد...
🌾@sayedebrahim 🌾
XiaoYing_Video_1593448850390_high_quality.mp3
زمان:
حجم:
10.92M
📚کتاب صوتی #قراربیقرار🎧
✨کوچهپسکوچههای کودکی✨
فصل هفتم #قسمت_بیستم
از زبان دختردایی بزرگوار شهید🕊
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@sayedebrahim
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیستم
#فصل_سوم ابوعلی
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
طرف که اسلحه را دستش می گرفت، از نحوه گرفتن اسلحه می فهمیدن چند مرده حلاج است😏. علاقه شخصی من این بود که واحد تخریب بروم یا به عنوان تک تیرانداز فعالیت کنم. به دلیل سابقه قبلی هم در تخریب و در تیراندازی در انواع میدانهای تیر یا نفر اول شدم یا دوم و از این بابت شاخص شده بودم.😌 هر وقت قرار بود سر دسته گروه انتخاب شود وقتی سوال میکردند چه کسی تیراندازی اش خوب است بلادرنگ میگفتند ابوعلی🙃.
بچه های آنجا وقتی علاقه 😍 و تبحر☺️ من را در امر تخریب 💣 و تک تیراندازی دیدند، گفتند: یک یگانی تشکیل شده به نام یگان نیرو، مخصوص فاطمیون. توی نیروی مخصوص که باشی همه چیز رو بهت آموزش میدن🤩 و میشی نیروی ویژه 😎. نیرو مخصوص👌، تلفیقی از همه رشته ها بود. آنجا بعد از آموزش هم تک تیراندازی می شدی، هم تخریب را کامل یاد می گرفتی، هم اصول جنگ شهری را بلد می شدی😍.
حسابی خوشم آمد ☺️و تصمیم گرفتم به آن یگان بروم. دی ماه ۱۳۹۳ بود که به نیروی مخصوص رفتم. فرمانده این یگان مصطفی صدرزاده ❤️معروف به سید ابراهیم بود.
سید ابراهیم خیلی فعال بود. او بر خلاف بعضی گردان ها که خیلی شلوغ شده بودند😒، تمرینات سختی با نیروها میکرد😬. کارهایی مثل آموزش جنگ شهری😶، رفتن به میدان تیر😑، کوه پیمایی🏔.
می گفت: نیروی مخصوص باید نیروی مخصوص باشه☝️، باید کار کشته باشه💪.
محل تمرین شهر "غسوله" در "ریف" دمشق بود.
چون ۱۵ سال کار آموزشی کرده بودم، در همان یکی دو روز اول آموزش ها دست سید ابراهیم آمد که تازه کار نیستم✋. به همین جهت او من را مسئول دسته کرد😌. سید ابراهیم زیاد به سابقه اهمیت نمیداد🙌. معیار او برای انتخاب افراد، عملکرد آنها در میدان جنگ 💣 بود. زمانی که من وارد گردان عمار با فرماندهی سید ابراهیم شدم، او جانشین نداشت. گردان او سه گروهان داشت. مهدی صابری با نام جهادی "غلامحسین" فرمانده گروهان حضرت علی اکبر( علیه السلام ) بود، علی احمد حسینی با اسم جهادی "ذوالفقار" هم فرمانده گروهان دیگر.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚