eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ۱۴ 👈 این داستان ⇦ 🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢 از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔 - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ... بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - ... من می خواستم برای تو بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... ...😭 عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔 و در زدم ... 👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐 - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔 - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️ سرش رو انداخت پایین ... - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️ بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕 اما بعدش ترسیدم ... - اگر نزاره فردا بیای چی؟ ... ...🍃🍃 🌹 @seyedebrahim 🌹
:عشق کتاب 🍃زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... 🍃حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... 🍃منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... 🍃از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... 🍃- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... 🍃ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... 🍃خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 🍃اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... _____________________ 🌻@sayedebrahim 🌻
: پایه های اعتماد تلخ ترین ماه عمرم گذشت ... من بهش اعتماد کرده بودم ... فکر می کردم مسلمانه ... چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم ... اما حالا ...😖 بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش ... تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم ... پدرم حق داشت ...☹️ متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش ... 😔من به سختی توی صورتش لبخند می زدم ... سعی می کردم همسر خوبی باشم ... و دستش رو بگیرم... ولی فایده نداشت ...😥 کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم... 😌و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد ...😱 و من رو هم به این کار دعوت می کرد ...😰 حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم ... اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه ...😇 هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش ... - سلام متین جان ... خوش اومدی ... چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ ...🤨 - امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم ... قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت ... اما حالا که کاملا بلدی ...🙂 رفت توی اتاق ... منم پشت سرش ... در کمد لباس های من رو باز کرد ...👗 - هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس ... هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن ... 🍃 سرش رو از کمد آورد بیرون ... - امشب این لباست رو بپوش ...😢 و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم ...😳 _________________ ... 📚@sayedebrahim
XiaoYing_Video_1587835427058_high_quality.mp3
10.92M
📚کتاب صوتی 🎧 ✨پله‌پله تا ملاقات خدا✨ فصل پنجم از زبان پسرعموی بزرگوار شهید🕊 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim
📚 شما که ایرانی هستی. خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙 گفتم:« نه حاج آقا! من افغانی ام ،بابام افغانیه، مادرم ایرانیه.» پرسید :« بچه کجایی؟» گفتم :«بچه مشهدم، مشهد به دنیا اومدم .مشهد هم بزرگ شدم. بابام افغانی بوده، همون اوایل زندگیشون با مادرم به اختلاف خوردند، از هم جدا شدند. بعد من با مادرم توی مشهد بزرگ شدم .رنگ افغانستان رو هم تا حالا ندیدم.😜» بعد سوالاتی از پدرم کرد . در این چند ساعتی که آنجا با افغانستانی ها بودم ،یک نفر اشنا پیدا کردم .او از بچه های پایگاه بسیج و از نیروهای خودم بود .اصلیّت افغانستانی داشت اما با مدرک قلابی وارد بسیج شده بود😊 . چون خیلی بسیج را دوست داشت و به قول معروف بچه با اخلاصی هم بود ❤️،کپی شناسنامه یک ایرانی را گرفته ، اسم خودش را جای اسم او زده و با این ترفند عضو بسیج شده بود😄 . چون مدت زیادی در بسیج بود ،در پایگاه مسولیت هم داشت🌸 . او آنجا من را شناخت و گفت :«وا.....عطایی تو هم اومدی با ما بیای 🤭؟» گفتم :« هیس! جان من تابلو نکن.🤦‍♂» او که دوزاری دستش بود ،من را کشید کنار و گفت:« ببین! اگه اینجا ازت پرسیدند بچه کجایی ،بگو من بچه هرات هستم و محله ی دولت » کامل من را توجیه کرد☺️. وقتی آن بنده خدا از من پرسید :« بابات بچه کجا بوده؟» گفتم:«بچه افغانستان.» پرسید:« کجای افغانستان؟» گفتم:« بچه ی هرات» دوباره پرسید :« کجای هرات؟» گفتم :« دولت خونه .» دیگر چیزی نگفت 😝. با کمی تعلل پرسید:« گفت این گذرنامه رو کی گرفته؟» گفتم:« اینو بابام گرفته.» گفت :« کی!» گفتم :« سیزده سال پیش.» نگاهی به تاریخ گذرنامه کرد و گفت:« چرا عکست مثل الانته؟! این اگه مال سیزده سال پیش باشه ،باید قیافت فرق بکنه، این عکس مال الانه.» بیراه نمی گفت .چهره ام زیاد فرقی نکرده بود .من از ۲۵سالگی تا حالا که۴۰ سالم هست. نه چهره ام ، نه هیکلم و نه وزن و قدم هیچ تغییری نکرده است🤭. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚