eitaa logo
مَحـــروق
60 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ۱۸🔻 👈این داستان👈 🔻 📖دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ...☺️ 🛎زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...🔊 - مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...🤔 با عجله 🏃... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...😐 - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی📇😳 ... کلید رو گذاشت روی میز ...😕 - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...😟 از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...🤔 همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...😐 و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...🙂 اشک توی چشم هام جمع شده بود ...😢 ان الله و ... خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ☺️ ...🍃🍃🍃 🌹 @seyedebrahim 🌹
من برگشتم دبیرستان...زمانی که من نبودم ...علی از زینب نگهداری می کرد...حتی بار ها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس می خواند،هم مراقب زینب بود...☺️ سر درست کردن غذا از هم سبقت می گرفتیم...من سعی میکردم خودم رو زودتر برسونم... ولی عموم مواقع که می رسیدم ، غذا حاضر بود🍱 دسپختش عالی بود، حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد😍 واقعا سخت می گذشت...علی الخصوص به علی😔 اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید😳 سر سفره هم روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت... صد در صد بابایی شده بود گاهی حتی باهام غریبی می کرد☹️ زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم🧐 حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه هر چی زمان می گذشت ، شکّم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد😮 مرموز و یواشکی کار شده بود.... منم زیر نظر گرفتمش🤨 یه روز که نبود رفتم سر وسایلش... همه رو زیر و رو کردم ...حق با من بود داشت یه چیز خیلی مهم رو از من مخفی می کرد😔 شب که برگشت، عین همیشه رفتم استقبالش... اما با اخم😓یکم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید... زیر چشمی بهم نگاه کرد... _خانم گل ما... چرا اخم هاش تو همه؟... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشاش... _نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پائین بپرم؟... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین حسابی جاخورد و خنده اش کور شد.‌.. زینب رو گذاشت رو زمین... _اتفاقی افتاده؟...🤔 🌿@sayedebrahim 🌿
XiaoYing_Video_1592675690459_high_quality.mp3
زمان: حجم: 6.96M
📚کتاب صوتی 🎧 ✨پنجره‌ای رو به سوی خدا✨ فصل ششم از زبان پسردایی بزرگوار شهید🕊 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim
📚 باید برگردی. خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 یک تلفن پیدا کردم و با خانه تماس گرفتم. وقتی خانمم گوشی را برداشت، بعد از سلام، با عصبانیت گفت: این چه وضعشه؟!؟😡نه یه زنگی، نه یه تلفنی؟ معلوم هست کجایی؟ معذرت خواهی کردم و گفتم: ببخشید، نشد که تلفن کنم، من الان سوریه هستم. عصبانیتش بیشتر شد😡❌ و با فریاد گفت: چرا داری دروغ میگی؟ فکر می کنی من نمیدونم؟ تو الان تهرانی!!! حسابی داغ کرده بود.😞 ظاهرا پیش شماره ی ۰۲۱ افتاده بود و من هم از این قضیه بی‌خبر.🤷‍♂ هرچه به خانم می‌گفتم والله بالله من سوریه ام ، قبول نمی‌کرد🙍‍♂ بعدا فهمیدم او فکر کرده بود که من رفتم تهران و تجدید فراش کردم😜 پشت گوشی داد و بیداد راه انداخته بود.😅 به او گفتم: چرا اینجوری صحبت می‌کنی؟ گفت: برای اینکه داری دروغ می گی! گفتم: چرا باور نمیکنی،میگم من سوریه ام. دمشق ام !!! گفت: آدرسش کجاست؟ گفتم: خانوم، من از روزی که اومدم، توی پادگان آموزشی تو تهران بودم. گفت: چرا زنگ نزدی؟!؟ گفتم: خب بابا نمی شد زنگ بزنم. دوباره گفت:نه! الانم تهرانی داری به من دروغ میگی! گفتم: نه به خدا، من الان دمشق ام. گفت: دروغ میگی! آدرس پادگانو بده به من، با بابام می خوایم بیایم تهران😡 تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برایش عکس بفرستم تا باورش شود. چند تا عکس با لباس نظامی با بچه‌ها گرفتم و از طریق لاین برایش ارسال کردم. بگی نگی باورش شد ولی هنوز از دستم شاکی بود و در تماس‌های تلفنی سرسنگین برخورد می کرد.😔 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ⚫️ پایان فصل دوم 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚