#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_یکم:یا زهرا
🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر
کرده بود ...
________________
#ادامه_دارد...
🌸@sayedebrahim 🌸
#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_بیست_و_یکم
#فصل_سوم ابوعلی
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی🎙
یک روز با سید ابراهیم داخل اتاق نشسته بودیم. آن روز حال خوبی نداشت و پکر بود. با او هم صحبت شدم.
بین صحبت، دیدم گوشه ی چشمش اشک جمع شد😱. پرسیدم: سید چی شد😔؟ به هم ریختی؟ چیزیشده؟ گفت: نهعزیزم. خیلی وقت ها تو که صحبت میکنی، من یاد حسن می افتم.
گفتم: کدوم حسن🤔؟
گفت: حسن قاسمی دانا.
با تعجب گفتم: عه... تو حسن رو می شناختی😮؟
گفت: با هم بودیم💕. حسن کنار خودم شهید شد💔.
من با حسن دورادور رفیق💛 بودم. توی رزمایش ها همدیگر را می دیدیم و با هم ارتباط داشتیم. سید ابراهیم ادامه داد: تو چون مشهدی صحبت میکنی، من همیشه یاد حسن می افتم☁️. به حسن علاقه ی♥️ خاصی داشت، خیلی به او وابسته بود، یکی به حسن قاسمی دانا یکی به مهدی صابری🌸. از آن به بعد هر روز که می گذشت، بیشتر شیفته ی سید ابراهیم می شدم. از همه لحاظ قبولش داشتم. به عنوان استاد👨🏫، به عنوان فرمانده👨✈️، به عنوان برادر🧔🏻؛ همه جوره قبولش داشتم، طوری که حاضر بودم جانم را فدایش کنم😍.
وقتی وارد گردان سید ابراهیم شدم، اوضاع جوری نبود که مثلاً اگر شما ۵۰۰ فشنگ کلاش برای میدان تیر می خواستید، به لجستیک نامه بزنی و کار ها روال منطقی داشته باشد، همه چیز با یک سوت و صدا حل می شد. 😊
سید ابراهیم سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نمی کرد به این امور بپردازد☹️. من به دلیل فعالیت در بسیج، سلسله روال اداری را تا حدودی بلد بودم😏، لذا به این آشفتگی کمی سر و سامان دادم🙆♂ و مسائل را تا حدودی قانونمند کردم🙋♂. به نجفی مسئول لجستیک گفتم: آقای نجفی از این به بعد بدون نامه یه دونه سوزن هم از توی لجستیک نباید بدی بیرون🙎♂☝️.
علاوه بر این تمام گروهان ها را لیست بندی کردم📝، سطح سواد شان را در آوردم و یک نظم و قانون درست و حسابی به آنجا دادم. از همه هم کار می کشیدم😁. کارها راست و ریس شدند☺️.
سید ابراهیم خیلی از این قضیه خوشش آمده بود😊❤️.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
⚫️ پایان فصل سوم
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚