eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
:تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... 😨به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...🤗 تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...😶 علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...🤭 - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... 🤨 بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...😝و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...🤨 داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...😕 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...😍 - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... 😊 و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ...😌 هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...🙁 منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...😳 اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... 🙂این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...😇 __________________ ... 🌷@sayedebrahim 🌷
XiaoYing_Video_1597514462055_high_quality.mp3
20.79M
📚کتاب صوتی 🎧 ✨قربان صدقه‌ی رهبر می‌رفت✨ فصل دوازدهم از زبان آقای مهدی مرادی 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim
📚 2⃣3⃣ 🌸جانشینےسیدابراهیم خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 تا زمانی که سید ابراهیم حضور داشت، کسی جرأت نمیکرد به من بگوید بالای چشمت ابروست😆، اما همین که سید ابراهیم می رفت، کارشکنی ها و سنگ انداختن ها شروع می شد😐. چون دست تنها بودم، یکی از بچه های افغانستانی را که خیلی هم با او رفیق بودم، گذاشتم کمک خودم💕. همین آدم با تعدادی از بچه های آموزش ریخته بودند روی هم و می خواستند زیر لِنگ من را بزنند که تا قبل از برگشتن سید ابراهیم، به قولی کودتا کنند و گردان را دست بگیرند.😱😔 می رفتم لجستیک، می گفتم:«آقا! سهمیه لباس بچه ها رو بده.» مسئول لجستیک می گفت:« هنوز نیومده.»اگر هم می داد، هر چه لباس سایز ۵۴، ۵۲ انبار را می داد😒. وقتی این لباس های سایز بزرگ را می دادم به نیرو ها، آنها که اکثرا جُثه ریزی داشتند، می گفتند:«ما لباس خواستیم؟بگو اینها رو چیکار کنیم؟» لباس ها به تنشان می شُرید😜و گریه میکرد. به آموزش گفتم:« نیروها نباید بعد از اذان صبح بخوابند. اینها رو ببرید ورزش صبحگاهی، میدون تیر، آماده نگهشون دارید.» چون سید ابراهیم نبود، همکاری نمی کردند و زده بودند به درِبی خیالی😑. خیلی کار سخت شده بود. حسابی عاصی ام کرده بودند😣. ازطریق تلگرام با سیدابراهیم ارتباط داشتم و از او خط و ربط می گرفتم. به او گفتم:« بچه های آموزش همکاری نمی کنند. کار آموزش تعطیل شده. اونی که شما خواستی، اصلا هم چین چیزی نیست.☹️» سید ابراهیم جواب داد:«خودت بچه ها رو ببر.»گفتم:« اجازه می دی خودم بچه ها رو ببرم آموزش؟ فردا آموزش شاکی نشه بگه آقا دخالت تو کار ما کرد😥!» جواب داد:« تو فرمانده گردانی😎! آموزش زیر مجموعه توئه، تو باید برای اونها تکلیف مشخص بکنی که چکار کنن، تو باید اونها رو بیاری پای کار👊💕.» گفتم: «سید! خب همه رفته بودند، دست تنها شدم😞. منم الان دور اولمه اومدم، اینها نیروی قدیمی ان.» جواب داد: «هر وقت کارت به مشکل خورد، برو پیش محمد فاضل. من سفارشتو می کنم.😉» «محمدفاضل» نفر سوم تیپ فاطمیون بود. با سفارش سیدابراهیم، او تنها کسی بود که هوای من را داشت. با همکاری او و مشورت های سید ابراهیم، قضیه را جمع و جورش کردم🤩. نزدیک عملیات بود. برای سید ابراهیم توی تلگرام پیام فرستادم که: «سید! عروسی نزدیکه، کی میای؟» جواب داد: «حقیقت، من وضعیتم جوریه که خانمم می خواد وضع حمل بکنه. اگه میتونی یه مقدار بیشتر صبر کن، انشاءالله جبران می کنم.» بعد هم تأکید کرد و گفت: «تا من نیومدم کار رو تحویل کس دیگه ای نده. بذار خودم بیام. محکم بچسب به کار☝️🏻.» پاشنه ی کفشم را کشیدم و کارهای آموزش را شروع کردم. این کار را هم خیلی خوب انجام دادم👏. برای نیروها تشویقی گذاشته بودم. در تیراندازی، در عقیدتی، در ورزش و در موارد مختلف مسابقه می گذاشتم و به نفرات اول تا سوم جایزه می دادم یا آنها را می بردم زیارت. این کارها را هم از خود سیدابراهیم یاد گرفته بودم☺️. آن قدر ماندم تا سید ابراهیم آمد و کار را تحویلش دادم. دوره اول حضور من در منطقه، طولانی ترین دوره بود. این دوره ۱۰۰ روز طول کشید و من ۱۰۵ روز از خانه دور بودم😣. بعد از آن، هر وقت موردی برای هماهنگی بود، من و سید ابراهیم با هم می رفتیم تیپ. غیر از یک دوره کوتاه ده بیست روزه، تقریبا تا زمان شهادتش با هم بودیم.😢 🌸🌸🍃🍃🌸🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ⚫️ پایان فصل پنجم 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚