eitaa logo
مَحـــروق
60 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
:و اجعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...😫 باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... 😇 تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ...😖 با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...😔 چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...😫 غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ... 😱😳 بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... 😱 چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ... 🙂 زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... 😢لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ...😰 پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...😭 پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... 😭صلوات ... ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ...🤲🏼 ____________________ ... 🌱@sayedebrahim
: پیشنهاد مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ... 😕 - آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ... 😏 - تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...😬 خنده اش گرفت ...😒 - شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ... 😏 و به مبل تکیه داد ... - من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ... 😗 کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ... - ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ...🙄 خنده ام گرفت ... 😅 - یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ...😕 - شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟...😒 - اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم 😍... و توی قلبم گفتم ... " قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... "😍😭 در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ....☹️ @sayedebrahim 🦋🦋🦋🦋🦋🦋
بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می کرد ... 🤨 دنیل ساندرز که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد... - متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت یهو چنین اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام که مجبور شدم برای چند دقیقه ترک تون کنم ...😌 نمی تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر می شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روی همسر و مادرش ... و بچه ای که هنوز داشت توی بغلش مادر ... خودش لوس می کرد ... و اون با آرامش اشک های دخترش رو پاک می کرد ... 🤗 فشار شدیدی از درون داشت وجودم رو از هم می پاشید ... فشاری که به زحمت کنترلش می کردم ... - ببخشید آقای ساندرز ... این سوال شاید به پرونده ربطی نداشته باشه ... اما می خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شدید؟ ...🤔 - حدودا 7 سال ... - و مادرتون؟ ... نگاهش با محبت چرخید روی مادرش ...  - مادرم کاتولیک معتقدیه ... هر چند تغییر مذهب من رو پذیرفته اما علاقه و باور اون به مسیح ... بیشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ... 😮 پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خیره شدم ...  - این موضوع ناراحتتون نمی کنه؟ ... 🤔 هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خندید ... لبخندی که تمام چهره اش رو پر کرد ...  - عیسی مسیح، پیامبری بود که وجود خودش معجزه مستقیم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنی هستم که پیامبر خدا رو بیشتر از پسر خودش دوست داره ... 🤗 بدون اینکه حتی لحظه ای بیشتر بایستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توی این 7 سال حتما بلایی سر مادرش می آورد ... اون هم زنی که مریض بود و مرگش می تونست خیلی طبیعی جلوه کنه ...🤔 هنوز چند قدم بیشتر از اون خونه دور نشده بود ... کنار در ماشین ...  دیگه نتونستم اون فشار رو کنترل کنم ... تمام محتویات معده ام برگشت توی دهنم ... 😐 تمام شب ... هر بار چشمم رو می بستم ... کابووس رهام نمی کرد ... کابووسی که توش ... یه دختر بچه رو جلوی چشم پدرش با تیر می زدم ... 😰 اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... دیگه چیزی توی معده ام باقی نمونده بود ... اما باز هم آروم نمی گرفت ...😬 _________________ .... 🌹@sayedebrahim