eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود😢 زنگ زد،احوالم رو پرسید😌 گفت فشار توی جبهه سنگیه و مقدور نیست برگرده😓 وقتی بهش گفتم سه قلو پسره فقط سلامتی شون رو پرسید -الحمدلله که سالمن... -فقط همین؟بی ذوق؟همه کلی واسشون ذوق کردن...☺️ -همین که سالمن کافیه ...سرباز امام زمان را باید سالم تحویلشون داد،مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاس دختر و پسرش خیلی مهم نیس😃 همین جملات رو هم به سختی می شنیدم... ذوق کردن یا نکردنش برام مهم نبود ...الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم... خیلی دلم براش تنگ شده بود 😢حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم😊 زمانی که داشتم از سه قلو ها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ...شاید کمک کار زیاد داشتم ...اما دختر واقعا عصای دست مادره☺️این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود.... سه قلو پسر...بدتر از همه عین خواهراشون وروجک.. هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن😒😓 توی این فاصله،علی...یکی دو بار برگشت خیلی کمک کارمن بود...☺️اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ...هر بار که بچه ها رو بغل می کرد بند دلم پاره می شد...😱 نا خود آگاه یه جوری نگاهش می کردم انگار آخرین باره دارم می بینمش...😞نه فقط من که دوست هاش هم ،همینطور شده بودن... به هر بهانه ای میومدن در خونه... هی می رفتن و بر می گشتن و صورتش رو می بوسیدن...😘موقع رفتن چشماشون پر اشک می شد 😭دوباره بر می گشتن بغلش می کردن.... همه حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدار هاست...😓 تا اینکه... واقعا برای آخرین بار ... رفت😭😢 _____________ ... 🦋@sayedebrahim 🦋
کتابصوتیقراربیقرار3.mp3
7.35M
📚کتاب صوتی 🎧 ✨تا فرصت هست باید پرید✨ فصل سیزدهم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @sayedebrahim
📚 5⃣3⃣ عملیات بصر الحریر خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 طبق نقشه ، نیروها از سه محور حرکت می کردند . یک محور ما بودیم . باید حدود ۲۰ کیلومتر راه می افتادیم تا به نقطه مورد نظر برسیم . در این عملیات 《حاج حسین بادپا》 با عنوان فرمانده محور همراه گردان ما بود . طبق معمول ابراهیم رفت سر ستون و جلودار شد . به من گفت : ابوعلی !تو برو ته ستون ، انتهای گردان رو داشته باش . هرچی گفتم :منم با خودت میام جلو، قبول نکرد و گفت: همینی که میگم انجام بده . با اکراه قبول کردم😕 . رفتم ته ستون و راه افتادیم . شب اول ماه قمری بود . آسمان مهتاب نداشت و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود . به سختی یک متر جلوی خودت را می دیدی👀 . هر نفر حدود ۲۰ کیلو تجهیزات انفرادی ،شامل جلیقه ضد گلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب های اضافی و بمب های دستی همراه داشت . شش قبضه موشک کنکورس را هم باید حمل میکردیم . تجهیزات سنگین هم از یک طرف ، عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگ ها و پستی بلندی های شدید از طرف دیگر کار را دشوار کرده بود . معمولا در انتهای ستون آنهایی که توان کمتری داشتند، عقب می ماندند . بچه ها به هم کمک میکردند . سید مجتبی حسینی با قد رشید و هیکل ورزشکاری که داشت، حسابی کمک می رساند و به قول سید ابراهیم نوکری بچه ها رو میکرد 🙃. بعضی که اصلا از آنها توقع نداشتی ، موشک کنکورس را که هر کدام حدود ۲۴ کیلو وزن داشت را به دوش می کشیدند💪🏻 . پس از طی حدود یک کیلومتر ، صدای انفجاری به گوش رسید . پای یکی از نیرو ها رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد . حدود نیمی از مسیر را رفته بودیم . سختی کار کم کم خودش را نشان می داد . حاج حسین بادپا که از جانبازان دفاع مقدس بود، به سختی راه می رفت ، اما چیزی بروز نمی داد✌️ . بعضی مواقع که می دیدیم نمی تواند ادامه بدهد ، مجبور می شدیم زیر بقل هایش را بگیریم👌🏻 . دونفر از ناوبر ها که مسئولیت هدایت گردان را بر عهده داشتند به همراه تامین ، جلوتر از بچه ها حرکت میکردند . یکی از آنها نشانگر های فسفری را به فواصل تقریبا مشخصی، داخل شیار ها که از دید دشمن دور بود، روی زمین می گذاشتند و به وسیله آنها مسیر مشخص می شد . در آن عملیات اولین و مهم ترین اصل،وسرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود👊. یکی از عوامل کندی حرکت، حمل موشک ها بود😩. خستگی و تشنگی 🍶 را هم باید اضافه کرد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا 📚@sayedebrahim📚