#داستان_ادامه_دار_نسل_سوخته
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم: عطش😓
همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ...
روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... 😥حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ... 🤲
نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... 😓تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ... 😭
- تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ...
روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ... 💔
ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ... 😞
که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...😒
آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ... 😵
چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ...😧 به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... 😣زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ... 😰
توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا ...😩
مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...👤
امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... 😇بلند شدم و شروع به دویدن کردم ...🏃♂️ هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ...
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ...
- سلام ... خوش آمدید ... 😊
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... 😌و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... 🙂و پاهای بی حسم به زمین افتاد ...
- تشنه ام ... خیلی ... 🥵
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ... 🤔
صورتم خیس شد ... 😨فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...😓
- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ...
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ...😀 پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ...😄 و سلام دادم ...🤗همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ...
- مهران ... مهران ... خوبی؟ ...
چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ... 😩
خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ... 🥺
توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ...😳 و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...😭
#ادامه_دارد ....
🍃@sayedebrahim🍃