#کتاب_مرتضی_و_مصطفی 📚
#قسمت_هشتادم 0⃣8⃣
#فصل_نهم روزتاسوعاپیشعباسم
خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙
در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم.
بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچهها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچهها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند.
چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود.
همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺منبع: کتاب مرتضی و مصطفی
دم عشق دمشق
🔺انتشارات: یا زهرا
📚@sayedebrahim📚