eitaa logo
مَحـــروق
67 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
23 فایل
و کسی که در آتش عشق بسوزد را محروق گویند....🌿 محروق دگر جز محبوب نمی بیند و جز معشوق نمی خواهد و ما آفریده شده ایم تا در آتش عشق خدا مَحروق شویم⚘ میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/16445110906354
مشاهده در ایتا
دانلود
: خون علی اصغر در میان قلبم جوشید هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... .😊 با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ...🥰 سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... .🙃 همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... 😢خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .😫 حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ...😖 اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ...😑 این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ...😭 ________________ ... @sayedebrahim 💞
: در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... 😔تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .😊 هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... 🥰سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... .😌 کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .😍 شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .😢 سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ...😖 من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .😑 من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... 😬هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ...😫 خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... . اون صبح جمعه از راه رسید ..😢 __________________ ... 🌸@sayedebrahim
: شفایم بده اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ...😶 پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...😑 حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود 😴که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .😪 خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ...😫 هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .😢 چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... 😕با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .😔 حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ...😖 از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .☹ امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ...😄 اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... _________________ ... 🍃🌸@sayedebrahim 🌸🍃
پست زیر تبادلات است و محتوای آن تایید یا رد نمی شود
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ 🌸چلہ ترڪ گنـاه و چلہ زیارت‌عاشـورا تا مـــ🌙ــاه عشــ😍ــق اربــ❤️ـاب روز شمـار تا محـــ🖤ـــرم eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091 🍫ارزانسرای فرنیا(ارسال رایگان) eitaa.com/joinchat/2912288776C94fbe46145 🍫در آرزوی شهادت eitaa.com/joinchat/1547567137C48ab624669 🍫شور و شعور eitaa.com/joinchat/2407661615C96d67710ad 🍫میخوای میون گلا حال دلت عوض بشه گل بخری_سبزی بکاری eitaa.com/joinchat/631504929Cb5ac01fb83 🍫نقره و سوغاتی مشهد eitaa.com/joinchat/197918776C1ded6536b6 🍫سرنوشت پسر وهابی که برای نابودی شیعیان به ایران آمد eitaa.com/joinchat/996802605Cd742c87f72 🍫فروش لوازم آرایش اوریفلیم ترکیه eitaa.com/joinchat/2945056811Cb6b5fcc3b2 🍫شهیدانہ eitaa.com/joinchat/3208577057Ca8dce04d6e 🍫فروشگاه هنری یاس eitaa.com/joinchat/2621112346C6ce70a26b2 🍫شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ eitaa.com/joinchat/359202853C9a7b8e10d0 🍫آداب همسرداری eitaa.com/joinchat/339148806C9ef05ac14d 🍫نوجوان امروز جوان فردا eitaa.com/joinchat/2100035640C263b70c5c4 🍫کانال رسمی لَـبـَّــــیْکَ یـٰا حُسِــــیْن عَلَیْهِ السَّلاٰم eitaa.com/joinchat/3234267136Ca05c950722 💰دوستان این کانالو توصیه میکنم واقعا"معتبره و تخفیف عالی و هدیه های رایگان داره، سر بزنید ضررنداره👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/197918776C1ded6536b6 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست شبانه12مرداد؛ @Listi_Baneri_110 ⚠️جایگاه ⚠️
💠 🔹... وَ مِنْهُمْ تَارِكٌ لِإِنْكَارِ اَلْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ وَ يَدِهِ فَذَلِكَ مَيِّتُ اَلْأَحْيَاءِ 🔸امام علی علیه السلام، کسانی را که نه به زبان، نه در دل و نه در عمل ، نسبت به منکرات واکنش منفی ندارند را مردگان زنده نما «میت الاحیاء» معرفی می کند. 📗حکمت 374 @sayedebrahim
گاهی که دلت می شکند💔 هیچ نگو🤐 خدا صدای شکستنش را زود تر از خودت شنیده است 😍 بگذار او مرحم قلبت باشد اما ببخش تا مباد از ذره های قلب شکسته ات 💗 پای کسی ترکی بردارد😣 سعی کن مثل خدا شوی😇 تا نبخشی نخواهی کرد @sayedebrahim
: برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ...😔 رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .😊 شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .😢 با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .😇 لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .🙂 ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... 💓سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .🔇 بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... 😞صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .😔 کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...😫 ______________ .... @sayedebrahim 😇
قسمت بیست و سه: نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ...😖 دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ...😰 اما من آرام بودم ... .😌 از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ...😃 هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... ☹️تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .😫 باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... 😔 حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .🔥 _______________ ... 🌱°•@sayedebrahim •°🌱
: مرا قبول می کنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... 😢نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .😑 یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... 🤒به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .😦 هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😊 بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد حق و باطل بود ...😁 زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .😍 من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... 🤗مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭 من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود😇 ____________‌__‌___ .... 🦋@sayedebrahim
🔴 تنها قبر موجود در جهان که پنجره دارد😱 اما این قبر برای کیست؟ چرا برایش پنجره گذاشتند؟ در لینک زیر بخوانید: 👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/1612513316Cb258ad6556 ❌ زیر 18_ سال ممنوع .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا