💞 هَشتَک های کانال "سَیِد اِبراهیم" 💞
🌹🌹____________♡___________🌹🌹
درباره سید ابراهیم: #معرفی_شهید👮♂
سلام بر شهیدان: #زیارت_نامه📖
خاطرات شهید: #خاطرات_شهید✍
کتاب صوتی خاطرات شهید #قراربیقرار😢
تصاویر شهید:#دلتنگی_شهدایی😭
صوت شهید:#نوای_ملکوت🎶
رمان های واقعی ( نوشته شهید مدافع حرم) :
راه خود سازی:
#داستان_ادامه_دار_نسل_سوخته📔
شهید علی حسینی به روایت همسر:
#بدون_تو_هرگز 💞
دختر مسیحی که مسلمان شد:😳
#همه_زندگی_من
پسر وهابی که به عنایت امام رضا شیعه شد😊 :
#جنگ_با_دشمنان_خدا
ازدواج دختری مسیحی با پسر مسلمان:
#عاشقانه_ای_برای_تو❤️
سیاه پوستی که با راه امام خمینی آشنا شد:
#سرزمین_زیبای_من
مسیحی ای که برای یافتن امام زمان به جمکران آمد:😢#مردی_در_آیینه
تلنگر: #تلنگرانه🤩
خندوانه: #خندوانه_شهدایی😅
چراغ راه : #حدیث💡
کلام حق: #آیه_گرافی🖋
امام من: #امامانه😍
دلنوشته:#دلانه♡
پروفایل: #پروفایل🤩
راهی که رفتیم: #قدم👞
کلام بزرگان: #عارفانه❤️
تم شهید : #تم_رفیق_شهید☺️
کتاب خوب😇:#نذر_کتاب
ویدیو : #کلیپ📽
ماهـِ میهمانیــ🌙:#شهر_خدا
اینمـ لینکِ ناشناسمون😍
https://harfeto.timefriend.net/838897063
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@sayedebrahim
🌸🌸🍃🍃🌸🌸
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_اول : سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...😰
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند .😔
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" ..😢
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .😓
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... "😖 کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..😞
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و ..😳
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا ...😱
پ.ن: از ذکر نام و کشور راوی داستان معذوریم😁
_________________
#ادامه_دارد...
🍃@sayedebrahim
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_دو: ایران یا عربستان؟ مساله این بود ...
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..😇
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم.👊 مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟🧐 برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....😶
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ...🧐 من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..😌
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟🤔
_______________
#ادامه_دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@sayedebrahim
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_سه: قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..🤔
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... 😃و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .🙃
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..😌
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... 😊دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... 😓شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... .😇
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... 😌هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... .😢
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ...😔
________________
#ادامه_دارد...
_______🌹______
@sayedebrahim
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_چهار: کله پاچه عمر
از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم📝
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... .🥣
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم 🎉... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... .😳😑
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد .🤢.. به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .😒
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن 🤐... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ..😬. هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ..😵.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ...◀️ 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ‼... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .🗡👳♂️
🍃 @sayedebrahim 🍃
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_پنج: سرنوشت نامعلوم
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم 📜🔥... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..😤😖
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .❌😠🚫.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم 💼را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال 🛣... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... 📖📕📚.
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ 🤔... خودم را به خدا سپردم ..🙏
برای خرید بلیط اتوبوس🧾، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .⏰
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... .🕌
🎀 @sayedebrahim 🎀
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت شش: غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...📑
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول💶 هم نداشتم که ماشین 🚖بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان🤔 راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... 🕌.
خسته و گرسنه😖، با یه ساک💼 ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم .😡.. چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟🛤 اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا🌊 زدم و مدارک 📑رو جدا کردم. ساکم 💼رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... ◀️
🌺 @sayedebrahim 🌺
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_هفت: تحت تعقیب
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... .😑
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .😫
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .☹
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ... دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .😣
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... .😥
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .🙁
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... 😣شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...😰
___________
#ادامه_دارد...
🕊@sayedebrahim 🌿
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_بیست_و_یک: شفایم بده
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ...😶 پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...😑
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود 😴که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .😪
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ...😫 هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .😢
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... 😕با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .😔
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ...😖 از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .☹
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ...😄 اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
_________________
#ادامه_دارد...
🍃🌸@sayedebrahim 🌸🍃
#جنگ_با_دشمنان_خدا
#قسمت_بیست_و_چهار: مرا قبول می کنی؟
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... 😢نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .😑
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... 🤒به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .😦
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😊
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد حق و باطل بود ...😁 زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .😍
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... 🤗مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود😇
_________________
#ادامه_دارد....
🦋@sayedebrahim