eitaa logo
❀مهتـــــآ❀
383 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤️ روزمرگی چندتا دختر چادری🥺🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دقیقه وایسا خب کارت دارم✋✋‼️‼️ صبر کن نزن بره✋😐 میدونم این روزا کانال دخترونه و مذهبی کم پیدا میشه ولی خداییش اینجا خیلی خوبه قول میدم پشیمون نمیشی👌🌈 هر روز کلی فعالیت دارن و خودشون کلی پست مینویسن😌🌹 هرچی درخواستی بگی میزارن اونم نه یکی دوتا کلییی😉 کانالشون از همه لحاظ خوبه👌😍 تازه قراره آمارشون بره بالا رمان مذهبی بزارن پس بدو👌🏃‍♀🏃‍♀ میگی نه😕 فیلم بالا رو باز کن خودت میفهمی😌👏 بیا و یه نگاهی بنداز بزار امروز دل یه نفر رو شاد کنی☺️❤️ تو این روزا با همین چیزای کوچیک میشه خوشحالی هدیه داد😊🌈👌 @ddookkhhttaarr دعای مادر سادات بدرقه راهت🏃‍♀🌹
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
بـسـم الـله الـرحـمـن الـرحـیـم سـلـام یک کانال اومدم براتون معرفی کنم مال دختران مذهبی و چادریه یک نگاه کن به فعالیت هاش 👇🏻 قرآن 📖 🌸 🌷 🌼 درباره شهیدان 🌹 🌺 کتاب📚 جبهه 💐 های صوتی 🎙 شهدا 🦋 های مذهبی 🧕🏻 شهدا 🍀 های نظامی 💚 # تبادل 😍 برنامه ریزی درسی 📚 درسی 📗 ناحله رمانی آموزنده 📒 سلام بر ابراهیم 📕 صوتی سه دقیقه در قیامت 📘 📖 نام کلاس های قرآن رایگان ✏️ امام رضا ☘ سینمایی 😍 لینکی ✔️ ایتا 💚 و.......... دیگه چی می خوای؟؟؟؟ لینک کانال 👇🏻😍😍😍 ✨ @Religiousgirls ✨ 🌷🌷🌼🌼🌹🌹🌸🌸💐💐🌺🌺
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
خبر داری یه رمان توی ایتا هست که غوغااا کرده؟ نمیدونی؟😳😳 🖤💕🖤💕🖤💕 بعد از ناهار وایساد ظرفارو شست و رفت توی اتاق یکم بخوابه استراحت کنه. منم یکم گوشی بازی کردم که یه ساعتی گذشت. باز اون کرم درونم فعال شد و یه پارچ آب پر کردم و بردم بالاسر داریوش 3 2 1 یهو آب پارچو خالی کردم روی صورتش. با داد نشست روی تخت و یکم با گیجی به دور و برش نگاهی کرد که چشمش افتاد به من و تا ته قضیه رو فهمید. منم دو تا پا داشتم سه تا دیگه ام قرض کردم و دویدم بیرون از اتاق. _به والله اگه دستم بهت برسه هاااا آتناااا. خندیدم:چیه؟ تهدیدم نمیتونی بکنی؟ و با نفس نفس فرار کردم از دستش. پرید به سمتم که منم پریدم رو مبل. اونجا اومدم با ژست بپرم رو اون یکی مبل که یهو این پام پیچید تو اون یکی و با مخ رو زمین فرود اومدم. داریوشم منو مثل پر کاه بلندم کرد روی دستشو بردم سمت اتاق. انداختم روی تخت و حالا قلقلک بده کی نده. +وااااااااااااای تورو به جد پدریت ولم کن. دوباره قلقلکم داد که تصمیم گرفتم سرکارش بزارم تا ولم کنه. +داریوش؟ دست برداشت و نگاهم کرد:جوووون؟ صدامو بغض دار کردم و گفتم:بچمو اذیتش نکن. چشاش شد قد توپ تنیس. _چییی؟ +خب هی شکممو قلقلک میدی بچه امو اون تو هی اذیت میکنی. چندبار پلک زد وگفت:ی...یع...یعنی منم مثله آرش دارم بابا میشمممممم؟ تو دلم بهش خندیدم که اینقدر الکی خوشحال شده. بلند شدم و رفتم دم در اتاق و زبونمو براش در آوردم و گفتم:هه هه هه دیدی گول خوردییی؟ ایندفعه پوکر نگاهم کرد. +خب حالا ناراحت نباش ایشالا چندماه دیگه نوبت ما میشه. و ریز ریز بهش خندیدم😁 . 🖤💕🖤💕🖤💕 نویسنده: دُخــتــــღآریـایـــے✯ @hotchocolatebatamlove💚🍃 بدو بدو سریع برو که اگه نری از دستت در رفته😁🏃‍♀🏃‍♀ این زنو شوهر همش دارن از این کارای باحال میکنن اگه میخوای بخندی بدو برو اینجا😂👇 @hotchocolatebatamlove البته بگم که با کلی دردسر بهم رسیدنا😉😍☺️
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
سلامممممم😍✨ تم دوست دارید؟ دوست دارید هر روز تم ات را عوض کنی ولی منبع تم پیدا نمی کنید؟🖌 دیگر دنبال کانال تم نگردید❌ این کانال آموزش درست کردن تم را گذاشته است😳😍 یه کانال مذهبی عالی است✨ تازه در آمار ۲۷۰ قرار است آموزش ادیت با برنامه متن نگار را بگذارد😍 پس دیگر نگران ادیت هاتون هم نباشید🌱 ❌😉 https://eitaa.com/joinchat/2232680576Cc02bcdf285
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
_°•°°•°🍁🍂•°•°••🍂 ݕسم الله الرحمن الࢪحیم ❤️ ❤️ 🍁•°°°°••°°°••°••°•°°🍁 ✨🌸 ♡|ﺩِلَٺ‌ڪه‌ﮔِﺮﻓـﺖ.. ﺩَﺭﻣَـﻦﻗَـﺪﻡﺑِﺰَﻥ..👣 ﺑَﺮﺍیَٺﺧﯿﺎﺑﺎنی‌میشَوَﻡ 🛣بـیﺍِنٺِــﻬﺎ...! ‎‌‌‌‌‌. ! . °•♡https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 ࢪهࢪوان ؏شق تقدیم میکند😍🍂 °••°•••°•••°°••°••°•❤️•°°° فعالیت هاے کانال🍂🤝🏻 {•°🍂ࢪهبرانھ}🍁♥️ https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 •°°••°°••°°••°°••°°🍃🌱 {•°°🥀شہیدانھ°•🥀} https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 ‌‌‌…°○°•❤️…‌○°•❤️ ‌{°•🌱پࢪوفایل هاے ناب•°🌱} ▒🌱▒🍂▒▒🍁▒▒▒🍃 https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 🍂○●‌🍁〇 📚ࢪماڹ هاے ناب🕯️ ○•°•♥️↯ ࢪمان دࢪحال پاࢪت گزاࢪے:عشق گمنام💗 https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 ➣🧡➣○••🍁➣〇🍁 وخیلی چیزاے دیگه که خودت باید بیایی و ببینی🍃😍 لینڪ مونح بانو👑👇 ○•°•♥‌➣♥♡○°•● https://eitaa.com/joinchat/1619918987C8756d5e173 ○••°°•○♥➣♡○‌🍃 °•
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
ٺۅ دݩیا فقط یڪے هسټ ڪہ واسهـ مڹ ݩفس میڪشہ : اوݧم دماغمهـ 🔫😐 تــــمومــ شد و رفتـ :// ‌‌ ‌──• · · · ⌞💚⌝ · · · •── پروفمون اختصاص یافته به کرمیت یه شخصیت طنز و جذاب 🙈🌿 چنل به‍ رنگ‍ سبز‍ ✨🐸 فعالیتامون = کلیپ پروف چالش 😄🍀 https://eitaa.com/joinchat/1514078343C68bd0faf0b منتظر حضور گرم شما و حمایت :))🍃
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لُبِ کلام 🗣 چندتا نوجوان با هدف تبلیغ اسلام کانال زدن و فعالیت میکنن خودشون تولید محتوا دارن ‼️ آموزش کارهاشون هم میتونین ازشون بگیرید آموزش رایگان نقاشی هم به شروطی میذارن 👩‍🎨 خودکشی نمیکنم چون بهترین ها تبلیغ نیاز ندارن 😌 @Rrahill
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
ما حسینے ها خاص😎 رِفیقامونم خاص🤞🏼 دنیا واسه ماس😇 سرمون بالاست 😉 چون بالا سرِمون خُداس 🤗 نقطه ضعفمون رو حرمِ بی بی زینب الکبراس🕌❌ افتخارمون به چادر خاکیِ مادرمون حضرت زهراس✨ محل آرامشمون گلزار شهداس 🕌 خنده هامون به گورِ داعشی هاس 🐷😂 گریمون تو روضه سه ساله کربلاس 😭 ناراحتیمون برای غریب امام حسنِ مجتباس 😔😞 هدفمون ادامه راه شھداس✋ پرچمِ ما بچه شیعه ها همیشه بالاست🇮🇷 ♥️کافه دخترونه♥️ @kafedokhtaroonh1400
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
Roozbeh Hesari: ⸀​𝙍𝙤𝙤𝙯𝙗𝙚𝙝𝙝𝙚𝙨𝙖𝙧𝙞 🐚😌˼ 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐞𝐥 𝐨𝐟 •𝗥𝗈𝘇𝖻𝗲𝗁𝗛𝖾𝘀𝖺𝗿𝗂•🤍🧿 ┄┅┄🐚😌┄┅┄ 𝐬𝐭𝐚𝐫𝐭: 00/9/24📆 𝑫𝒐 𝒚𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒘𝒉𝒐 𝒕𝒉𝒆 𝒑𝒐𝒐𝒓 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒓 𝒊𝒔? 𝑯𝒆 𝒘𝒉𝒐 𝒉𝒂𝒔 𝒏𝒆𝒊𝒕𝒉𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒆 𝒇𝒐𝒐𝒕 𝒏𝒐𝒓 𝒕𝒉𝒆 𝒇𝒐𝒐𝒕 𝒕𝒐 𝒔𝒕𝒂𝒚🚶‍♂💔 میدونی عاشق بیچاره کیه؟! اونی که نه پای رفتن رفتن داره ، نه نای موندن🎱🌪 ┅┄┄┅┄┄┅💙🧿┅┄┄┅┄┄┅ چَـ‌نِـ‌ل بِـ‌ه‍ـ‌تَـ‌ࢪیـ‌ن ࢪوزبِـ‌ه‍ جَـ‌ه‍‌آن 🥥🤍 _تـ‌آزه‍ مُـ‌نـ‌تَـ‌شِـ‌ࢪ شُـ‌ده‍ ه‍‌آ🧡🔥 _ڪـݪۍادیـتـ جذابـــ أَز ݦـِسـݓــږ دݪـبـرݦون✨🌙 _عَـ‌ڪس و فـ‌یلـ‌م خـ‌آم و ...🧺⛓ #ج‍ ‍و ی‍ ‍ن‍ ‍ ش‍ ‍و ن‍ ‍پ‍ ‍ص‍ ‍🐾🌧 @roozbehhesari_fanspage
برای تاخیر رمان شرمنده 🙏 🦋به وقت رمان 🦋
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
معجزه روز عاشورا رو دیدی؟!!!!😱 جاری شدن خون از مقام راس الحسین در سوریه اگه میخوای ببینی سریع عضو کانال زیر شو🤯 اگه فیلم رو ببینی و عضو نشی حرامه🙃🚫 لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/1614938236Ce344edbf0b
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
. . . ☝️🏽 یہ ڪلمہ . . . 🤔 میخواے شھید بشے ؟ 😌 تشریف ببر اینجا 👇🏽 @𝑩𝑨𝑺𝑯𝑶𝑯𝑨𝑫𝑨𝑻 🙂 مطمئن باش خـوب جاییو انتخاب ڪردۍ❕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 زهره خانم بلند آرش را صدا زد: ــ آرش بیا درو باز کن مادر صدای آرش از طبقه بالا به گوش رسید: ــ مامان نمیتونم بچه هارو تنها بزار تازه آروم شدن،آجی سمانه درو باز کن سمانه باشه ای گفت و با پاهای لرزان از جایش بلند شد ،ناخوداگاه سمیه خانم و زهره همراهش بلند شدند،نگاهی به آن ها انداخت و گفت: ــ شما براچی بلند شدید؟؟ همه به هم نگاه کردند،زهره آرام گفت: ــ نمیدونم چرا یه حس بدی به جونم افتاده سمیه خانم هم تایید کرد. عزیز بلند صلوات فرستاد و از جایش بلند شد و گفت: ــ مادر به دل منم بد افتاده،بیاید باهم بریم همه ترسیده بودند،خودشان هم دلیلش را نمی دانستند،به حیاط رفتند،تا سمانه میخواست به طرف در بروند،سمیه خانم دستش را گرفت: ــ مادر بزار من درو باز کنم ــ لازم نیست خودم باز میکنم ،شاید برگشتن به سمت در رفت،زنگ پشت سرهم نواخته می شد،فضای ترسناک و وحشت زده ای بر خانه حاکم شده بود،همه به سمانه و در خیره شده بودند،نبود مردی در خانه همه را به اندازه کافی ترسانده بود و لرز بر بدنشان نشانده بود. سمانه چادرش را مرتب کرد و در را آرام باز کرد،اما با دیدن قامت درشت مرد مشکی پوشی که صورتش را پوشانده بود،وحشت زده قدمی به عقب برگشت،اما مرد مشکی پوش سریع شیشه ای را باز کرد و مایعی را بر روی صورت سمانه ریخت و اورا هل داد،با صدای فریاد آرش که میگفت: ـــ اسید ریخت روش بدبخت شدیم صدای جیغ ها بلند شد،سمانه که به عقب پرت شده بود و سرش به زمین خورده بود و از شدت ضربه گیج شده بود،همه ی خانم ها بالای سرش نشسته بودند و ضجه میزدند،اما او فقط سایه محو و صدای مبهمی را می شنید. صدای اسید ارش در گوشش میپچید،احساس سوزشی را بر صورتش احساس می کرد،اما جرات نداشت که دستش را بلند کند و صورتش را لمس کند. آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت: ــ غلط کردم غلط کردم کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد: ــ کمیل کمیل کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت: ــ سمانه،سمانه نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد: ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش ــ روی صورت سمانه اسید ریختند و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند. 💗💗 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد. ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او میفتد. صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت: ــ جانم ،بگو سمانه ، سمانه با درد و مقطع گفت: ــ درد دارم کمیل ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند. ــ کمیل صورتم میسوزه، آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟ **** دکتر لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت ــ سرش چی؟ ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد. ــ گریه کردی کمیل؟ ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟ کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت: ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم ــ خدانکنه ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟ ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد. ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟ امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست. ــ کمیل،شرمندم ــ برا چی؟ ــ دیشب کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه ــ به مولا شرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت: ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد. ــ آره پرونده رو ازش گرفتم ــ خب؟ امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت: ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن، کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت: ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی ـــ چیز دیگه ای نیست ؟ ــ نه ــ خب خیلی ممنون با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت: ــ چی شده کمیل؟ نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت. ــ بگو چی شده کمیل کمیل بدون هقچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است. امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت: ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟ کمیل به سمت گوشی خیز برداشت، ــ کمیل صبر من بزار ردیابی کنیم کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد: ــ الو ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،بردارد،چی بهت بگم دقیقا کمیل و شروع کرد بلند خندیدند ــ عکسا چطور بودن؟؟ 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهان💗 کمیل عصبی غرید: ــ خفه شو عوضی ــ اوه آروم باش اخوی ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم کوچولورو میخوای که اینطور عصبی شدی ،اسمش چی بود ؟ سمانه!درست گفتم؟ ــ اسمشو به زبونت نیار عوضی، ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم کوچولوتو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود کمیل فریاد زد: ــ میکشمت تیمور میکشمت تیمور بلند خندید و گفت : ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم،بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی کمیل تا میخواست فریاد بزند و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،نفس نفس می زد،صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت. ــ نمیخوام ــ بخور،الان سکته میکنی کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید. با صدای خشداری گفت: ــ از عکسا چی فهمیدی؟ ــ چیزس ندارن ،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره،پس غریبه ای تو محضر نبوده . گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت: ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته کمیل زیرلب زمزمه کرد: ــ عکاس کوچولو ،عکاس کوچولو چشمانش را بست و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود، ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟ ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط.. ــ نه کمیل غیر ممکنه ــ امیرعلی خودشه ،لعنتی خودشه امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت: ــ خدای من کمیل چنگی به کتش زد و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد: ــ کجا داری میری ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر... ــ خودشم بفهمه زودتر از من اینکارو میکنه امیرعلی را کنار زد و از اتاق بیرون رفت 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 ـــ صغری بس کن دیگه ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعریف کنم ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم ــ بی لیاقتی دیگه ــ تو مگه کلاس نداشتی؟ ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند. ــ عشقی به مولا ــ برو دیگه سمانه بعد از سفارش قهوه روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،دوست داشت با کمیل تماس بگیرد اما نمیخواست مزاحم کارش شود. گارسون قهوه را جلویش گذاشت،سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش ،نگاهی به آن انداخت با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد: ــ به به زندایی جان اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد. ــچی شده زندایی ــ بچم ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟ ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود آرش داشت آماده می شد تا بره دانشگاه اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین سمانه نگران پرسید: ــ کمیل اینکارو کرده؟ ــ آره زهره نالید و گفت: ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم ــ خبرم کن ــ چشم سمانه سریع قطع کرد و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت کمیل اولین تماس را رد کرد اما سمانه آنقدر تماس کرد گرفت که تا کمیل جواب داد: ــ چیه سمانه عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود ــ کمیل کجایی؟ ــ سرکار ــ کمیل باید بهات حرف بزنم ــ بعدا سماته ــ جان من کمیل کارم مهمه ــ باشه میام دنبالت ــ خودم میام بگو کجا کمیل کلافه گفت: ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه ــ باشه خداحافظ ــ خداحافظ سریع از جایش بلند شد بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت و برای اولین تاکسی دست تکان داد 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
- آدرس؟😊🌹 + فرعے هایِ ایتا رو😉 ڪه رد ڪردي😉 میرسي به یه کانال مذهبی ،✅🍃 اولی نه🌳 دومے نه🕊 سومے نه💐 دهمے نه🐝 صَدُمے نه ،🦋 نگاه 👀 سیصدو و سیزدهمی✅ پر از رمان زیبا و جالبه💔 پر از رمان در باره چادر حضرت مادر🙃 مآ بهش میگیم ❁ سرای رمان ❁ + اینم آدرسِ سر راست تَرِش .. ↓ اسم رمان هایی که دارن قرار میدن👇🏻 نفرین وقتی شکوفه ها می‌رویند🌺 عشق تصادفی🚨 زهرا ۲📿 پاک باش🖼 گ مثل گودزیلا🧟‍♀ تو هم میتونی عضو باشی🌸 •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•     https://eitaa.com/joinchat/927203462C3d005ba3e1 •┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان💗 کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستا‌‌د. ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟ یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟ آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت: ــ من اشتباه کردم من غلط کردم با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد. ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره ضربه ای به سینه اش زدو گفت: ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟ آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت: ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟ فریاد زد: ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس فریاد زد: ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت: ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد: ــ بتمرگ سر جات نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد. در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید: ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده. ــ کمیل چی شده؟ ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد. آجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان💗 سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت: ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا آرش از جایش بلند شد و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت و با التماس گفت: ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو منو نندازه زندان آجی بهش بگو کمیل ارش را هل داد و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید: ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی یا بهاش حرف میزنی فهمیدی؟ اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد از تقلا دست بردار نبود. ــ آجی کمیل دوست داره،بهش بگی قبول میکنه آجی به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه سمانه که کم کم مسئله برای او حل می شد نا باور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید: ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد: ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم و با عصبانیت رو به آرش گفت: ــ تو هم تکلیفت معینه ،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو ــ توروخدا کمیل،جان سمانه اینکارو نکن ،اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت،کمیل عصبی فریاد زد: ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی از سمانه جدا شد و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد به طرف در برد: ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،در را باز کرد و آرش را بیرون کرد و در را بست ،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست. صدای فریاد و التماس و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد ،اما او هم آدم است کم می آورد،بخصوص اگر خیانتی از خانواده ی خود ببیند، با قرار گرفتن دست لرزان و سردی بر شانه اش آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد. می دانست سمانه الان چه حالی دارد،او هم داغون بود،نگاهشان در هم گره خورد. کمیل زیر لب زمزمه کرد: ــ سمانه دیگه کم اوردم 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهان 💗 سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،نگران دایی محمد بود و می دانست اگر بین همه پیچیده شود که پسر سرهنگ رادمنش برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده،دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند. "پسر نوح با بدان بنشست " آرام صدایش کرد: ــ کمیل ــ جانم ــ میخوای چیکار کنی کمیل به مبل تکیه داد و نالید: ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد،داغون میشه اگه بفهمه سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت: ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردنت؟اصلا چرا تو؟ کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته ،اونا هم بهش پول میدادن در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده کمیل با تصور اینکه عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد و با چشمان کثیفشان ،همسر پاکش را نگاه می کردند،دستانش از زور خشمـ در دستان سمانه مشت شد. سمانه نگران نگاهی به او اونداخت و گفت: ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه،نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی ؟ ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما ب عضی حرف ها برای تو سنگینن،تودختری ،لطیفی،حساسی. ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست،اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود،کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد: ــ بله بفرمایید ــ به به جناب سرگرد ــ شما ــ نشناختی؟تیمور جانتم کمیل لعنتی زیر لب گفت ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟ ــ خفه شو عوضی ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت: ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
[••♥️••] ∞⇨… بسم ࢪب دختراݧ چادرے‌…🌸✨ روز خوب روزے نیست ڪه با قهوه یا چاے شروع بشه روز خوب روزیه ڪه با ‹‹لبخند›› تو شروع بشه •رفیق•🙃💞 . سلام سلام دنبال یه کانالی که داخلش به قول چادری گرافی و.... باشه؟ خب پس عجله کن و عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 یه‌نفربهش‌گفت‌: آخه‌تواین‌گرمابااین‌چادرمشکی چطوری‌میتونی‌طاقت‌بیاری؟! گفت‌: شنیدم‌آتش‌جهنم‌خیلی‌گرمتره...(: . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
[••♥️••] ∞⇨… بسم ࢪب دختراݧ چادرے‌…🌸✨ روز خوب روزے نیست ڪه با قهوه یا چاے شروع بشه روز خوب روزیه ڪه با ‹‹لبخند›› تو شروع بشه •رفیق•🙃💞 . سلام سلام دنبال یه کانالی که داخلش به قول چادری گرافی و.... باشه؟ خب پس عجله کن و عضو این کانال شو 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 یه‌نفربهش‌گفت‌: آخه‌تواین‌گرمابااین‌چادرمشکی چطوری‌میتونی‌طاقت‌بیاری؟! گفت‌: شنیدم‌آتش‌جهنم‌خیلی‌گرمتره...(: . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/3600154752C79228b59a3 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهان 💗 تیمور قهقه ای زد و گفت: ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه کمیل وحشت زده گفت: ــ تو چیکار کردی تیمور؟ ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم ــ عوضی ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند. به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت: ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون ــ چرا تو منو نمیرسونی ــ من باید برم جایی ــ کجا کمیل ــ جایی کار دارم سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت: ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید: ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟ ــ سمانه آروم باش عزیزم سمانه با گریه فریاد زد: ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت: ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟ کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد. سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت : ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند. 🍁🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🦋@dokhtran_chadori🦋