eitaa logo
🥀میدان صراط مستقیم🥀
457 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
27 فایل
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ لازم به ذکر است که: کپی برداشتن از مطالب میدان با ذکر صلواتی به نیت 🌸سلامتی و ظهور امام عصر عج🌸 آزاد میباشد ✨✨✨✨✨✨✨✨ #نذرظهورش بفرستید#صلوات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #اللهم_صلی_علی_محمدوآله_محمدوعجل_فرجهم ✨✨✨✨✨✨✨✨✨
مشاهده در ایتا
دانلود
چه زیبا ومتبرک است تمام آن روزی که با یاد ونام و آغازشود امروزمون معنوی تر از دیروزمون ان شاءالله🤲 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ بفرستید 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✨✨✨✨✨✨✨✨
دعای روز بیستم🌙ماه رمضان 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨
تحدیر_+جزء+بیستم+قرآن+کریم+.mp3
3.95M
📖 (تندخوانی)جزء بیستم 🎤 استاد معتز آقایی 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره ای از علی محمودوند به روایت همرزم شهید 🔻روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت: 🌟«تو به من قول دادی،‌ تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه می‌روم و دیگه پشت سرم را نگاه نمی‌کنم» 🔸پای مصنوعی‌اش شکسته بود، با خنده کمی لی‌لی‌ رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره» بالاخره یوم‌الله ۲۲ بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کرد. 🔸من نیز کنارش بودم،‌ به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم،‌ ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، ‌او با پیکری خونین روی زمین افتاده بود باورم نمی‌شد اما خدا هیچ‌گاه خلف وعده نمی‌کند. 🔶حسین شریفی‌نیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده می‌گذارد، عطر حضور او را میان سجاده‌اش احساس می‌کند. 🍃 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨✨
🟢 عنـــایت حضرت_فاطمه_زهرا روزی که قرار بود محمد تقی را در امامزاده عقیل(ع) دفن کنند، خانمی همراه همسر خود وارد امامزاده شد و پرسید این قبر را برای چه کسی آماده می کنید؟ به او گفتند: در این قبر قرار است شهیدی را دفن شود. با شنیدن این سخن آنها شروع به بی قراری و گریه کردند علت را که جویا شدند یکی از آنها جواب داد دیشب خواب (س) را دیدم که می فرمود : فردا شهیدی را که برای دفاع از دخترم به شهادت رسید به امامزاده عقیل خواهند آورد ، حتما به پیشوازش برو! 📙برگرفته از کتاب فاطمیون. اثر گروه شهید هادی 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃 🕋 بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه، ایستِ شبانه بدهند. یکی از شب‌ها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده. 🕋 پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاک‌ ها انداخته و پیوسته گریه می کند. من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان. 🕋 سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم. شهید تیمسار عباس بابایی، فرمانده قرارگاه بود. 🌾او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم. 📚 پرواز تا بی نهایت، ص 233. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨✨
اجازه نمیداد پشت سرِ کسی حرف بزنیم می‌گفت: اگر مشکلی هست رویِ کاغذ بنویس و به آن شخص برسان.. 🍃 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨
🍃 شب عملیات والفجر ۸ بود. بهش گفتیم فرماندهی گفته نمیتونی در عملیات شرکت کنی.... بغضش ترکید، اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من... منم می خواهم بیام! گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد! کلافه شدم سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان. یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت: دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد: به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا! پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند. رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت، نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب عملیات والفجر هشت هر دو پر کشیدند. بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم "یا زهرا" بود. 🍃 🍃 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ⚫️@maidan_sarat_mostageem ✨✨✨✨✨✨✨✨