#مجروحین
#حرمت_روزه_داری
تحرک بسیار بالا باعث تشنگی میشد اما با دیدن برخی رزمندگان مجروح که به بیمارستان منتقل میشدند روحیهمان تغییر میکرد و آستانه تحمل کادر امدادی در روزهداری افزایش مییافت چرا که میدیدیم برخی رزمندگان و مجروحان که #روزه بر آنها واجب نبود حرمت روزهداری را حفظ میکردند تا آنجا که حتی ما به اجبار دارو و غذا به آنها میدادیم.
#راوی
خانم تاجری نیا
از بانوان امدادگر و رزمنده دوران دفاع مقدس
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
🔲◼️✖️🕊🕊✖️◼️🔲
✖️وقتی برادرش «مهدی» در کربلای ۵، در شلمچه به شهادت رسیده بود، او نیز
مجروح شد و در آبادان برای مدت کوتاهی بستری گردید. او به تقاضای خودش به قم آمد تا در مراسم تشييع برادر و سایر رفقایش - که در آن حمله شهید شده بودند. شرکت نماید.
✖️ساعت ۲ شب، زنگ خانه به صدا در آمد، «محسن از جبهه، مجروح برگشته بود. تعجب کردیم که چرا تنها است و برادرش «مهدی» به همراه او نیست؛ فهمیدیم «مهدی» شهید شده؛ ولی صورت و چهره او را نگاه کردیم هیچ اثری که نشان دهنده این امر باشد، مشاهده نشد.
✖️پرسیدم برادرت چه شد؟ آیا شهید شده یا زخمی است و در جایی بستری گردیده ؟ چرا با هم نیامدید؟ گفت: «او مانده تا در حمله دیگری شرکت کند.
✖️آن قدر صبوری و بردباری از خودش نشان داد و شهادت برادرش را به ما اظهار نکرد تا فردای آن روز از طرف سپاه خبر شهادت برادرش «مهدی» به ما رسید. بعد ا از این جریان گفت: «ما ۲ برادر با هم بودیم؛ ولی او در حمله کربلای ۵ شلمچه شهید شد؛ ولی من مجروح گشتم؛ بعد شروع کرد به گریه کردن که چرا مثل او به شهادت نرسیدم ؟
✖️#راوی: پدر شهید
✖️#طلبه_شهید_محسن_امینی
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
🌹 یادی از شهید رضا عزیززادگان (ولادت: ۱۳۳۴، قم، شهادت: ۱۳۶۵، شلمچه، عملیات کربلای۵، مزار: گلزار مطهر شهدای علیبنجعفر "علیهالسلام" قم)
سال ۶۱ در عملیات رمضان،
منطقهی پاسگاه زيد،
بود که شهید بزرگوار رضا عزیززادگان
که یک پایش از بالای مچ قطع شد.
رضا از قدیم فوتبالیست بود
و بعد از این که یک پایش مصنوعی شد،
باز هم فوتبال را ادامه داد.
به سختی میشد
حریفش بشوی.
در تمرینات با اقتدار
و روحیه شرکت میکرد،
بعضی وقتها با همین یک پا،
خیلی کری میخواند
و همیشه قبل از تمرین،
پیچهای پای مصنوعیاش را محکم میکرد
و وقتی بلند میشد،
شروع میکرد به
رجز خوانی و حریف میطلبيد.
وقتی در جمع بچههای فوتبالیست میآمد،
به آنها خیلی روحیه میداد
و مرتب در صحبتهایش،
آنها را به خداشناسی
و تقوا دعوت میکرد.
شهید رضا عزیززادگان
مدتی در تیم افشین قم بازی کرد
و بارها برای تیم منتخب قم هم بازی کرده بود.
#راوی: محمد لاجوردی
#شهید_رضا_عزیز_زادگان
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت: «نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد.
یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت میشود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
#راوی:همسرشهید
#شهیدجوادمحمدی🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
🥀میدان صراط مستقیم🥀
شهید #شـاهـرخ_ضـرغـام ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🛣میدان صراط مستقیم🛣 ✨@maidan_sarat_mostageem
▪️شهید_شاهرخ_ضرغام
▪️دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در #هتل_كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه #شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمی كه تو #كاباره بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره #جبهه. من هم آوردمش اينجا!
ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از #انقلاب شد.
🕊شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود.
اما خدا دست ما رو گرفت. #امام_خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان #سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی #خرمشهر هستند كه با ما به #آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.
#یاد_گذشته
#راوی : آقای رضا كيانپور
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✍سر مزار امیــر نشستــه بـودم ڪه یڪ جوون اومد گفــت:
شمابــا این شهید نسبتــے دارین؟گــفتم:بــله!من بــرادرش هستــم.گــفت: راستش من مــسلمون نــبودم بـنا بــه دلایلے بـه زور مسلمــون شدم، اما قـلبـا اسلام نــیاوردم...یه روز اتفاقــے عڪس بــرادرتون رو دیدم حالــت عجیـبے بــهم دست داد.انگـارعڪسش بـاهام حرف مــیزد.بادیدنش عـاشــق اسلام شدم وقلبـا ایـمان اوردم...
📜خاطره ای از زندگی شهید امیر حاج امینی
#راوی:برادر شهید
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشینها.
✨همانطور که پیاده میآمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.»
✨حاج آقا گفت: «خانم چه میگویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.»
✨همانطور که سه تایی میخندیدیم، یک ماشین که داشت میرفت برای تعویض خادمها نگه داشت جلوی پایمان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه میکردیم.
✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ماها دقت نمیکنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.»
#راوی: پدر شهید
#تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان🌷
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
حاج حسین خرازی گفته بود
تو عملیات خیبر
(عملیاتی که از ناحیه دست جانباز شدند) فرشتهها اومدن روح منرو ببرن،
من گفتم فعلا میخوام برای خدا بجنگم...
مگه قرآن نفرمود:
وقتی اَجَل کسی برسه،
فرشته مرگ یک لحظه بهش مهلت نمیده؟
پس مجاهد فی سبیلالله به کجا رسیده
که به ملکالموت میگه
من هنوز تو این دنیا کار دارم؟
#راوی👤:
حجتالاسلام مهدوی بیات
#سالروز_شهادت 🌿
#شهیدحسینخرازی♥️
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#سیرهشهدا
وقتی مجیدازکربلا برگشت ازش پرسیدم:ازامام حسین علیه السلام چه خواستی؟
گفت:یه نگاه به گنبدحضرت ابوالفضل علیه السلام کردم
یه نگاه به گنبد سیدالشهدا علیه السلام فقط بهشون گفتم آدمم کنید
#راوی مادر شهید
#شهیدمجیدقربانخانی
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
🔳 #ســـر_قبـــرم_بـودم_مـامـان💐
✍داشتم خونه رو مرتب مے ڪردم حسین گوشه ے آشپزخونه نشسته و به نقطه اے خیره شده بود اونقدر #غـرق_افڪار خودش بود ڪه هر چه صداش ڪردم جواب نداد
🖤رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... #ڪجایی_مادر؟!یهـو برگشت و بهـم نگاه ڪرد
🍃گفتم: حسین جان! ڪجایی مادر؟!#خنـدیـد و گفت: #سر_قبرم_بودم_مامان
☘از #تعجب خنده ام گرفت.بهش گفتم: قبرت؟! ... #قبرت_ڪجاست مادر جون؟!
🍂گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴
چیزی نگفتم و گذشت ...
🥀... وقتی #شهید شد و #دفنش ڪردیم به #حــرفش رسیــدم
با ڪمال #تعجــب دیــدم 👌دقیقــا #همــون_جـایـی دفن شده که اون روز بهم گفته بود
🍂پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سـر قبـرش بـوده...
ڪبـوتـرانـه پـریـدیـد🕊
✏️#راوی: مادر شهید
🥀 #شهید_محمدحسین_فهمیده
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
#تازهداماد_سه_روزه....💍
#حجتالاسلام_مصطفی_ردانیپور
🍁ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم.
ساکش را بسته بودم.
تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک میکردم.
مادر آمد.
گریه میکرد.
_مادر حالا زود نبود بری؟
آخه تازه روز سومه.
🍁علی آقا گوشهی حیاط گریه میکرد. خودش هم گریهش گرفته بود.
دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید.
سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
🍁....دستم را کشید، برد گوشهی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتهم برسون.
وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.»
پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود.
هر پاکت برای یک خانوادهی شهید....
#راوی: همسر شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
⚫️@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!😔
🌷😭....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷😭پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم میپرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله....😭
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
روزی که زانوم رو عمل کردم ، ماه رمضون بود . چند روزی بستری بودم.
خواهرهام نوبتی کنارم می موندن .
وقت اذان که میشد بابک سریع خودش رو میرسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن . ✨
قبلش کلی اصرار میکرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن .
تو اون چند روز ،هروقت اومد بیمارستان ،دستش پر بود :کمپوت می اورد ؛ ابمیوه و بیسکویت میخرید.
همه سر به سرش می ذاشتن و میگفتن که ( چه خبره ؟! چرا این همه چیز میخری؟ مگه غریبه هستی؟)
اون هم می اومد کنار تختم ، دست می کشید به سرم ، و میگفت (مامان، اینجا همه ش دراز کشیده ؛شاید یهو گشنش شد. کم کم میخوره دیگه:)
#راوی: مادر شهید
🍃#شهیدبابکنوریهریس
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃#شهیدمرتضیڪریمی
به شوخی به کریمی گفتم این ریش ها را بزن.
گفت: «این ریشها جان میدهد که با خون خضاب شود.
من خیلی دوست دارم مثل حضرت علی اکبر اربا اربا شوم».
گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمیشود.
پیش از عملیات به ما بازو بند ندادند.
در عملیات نیز محاصره کامل و مهماتمان هم تمام شد.
زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند...
مجروحین را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد.
گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید.(موشک به تویوتا خورده بود)
دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است.
همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد.
#راوے: همرزم شهــید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
⚫️@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃#شهیدمرتضیڪریمی
به شوخی به کریمی گفتم این ریش ها را بزن.
گفت: «این ریشها جان میدهد که با خون خضاب شود.
من خیلی دوست دارم مثل حضرت علی اکبر اربا اربا شوم».
گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمیشود.
پیش از عملیات به ما بازو بند ندادند.
در عملیات نیز محاصره کامل و مهماتمان هم تمام شد.
زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند...
مجروحین را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد.
گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید.(موشک به تویوتا خورده بود)
دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است.
همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد.
#راوے: همرزم شهــید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
روزی که زانوم رو عمل کردم ، ماه رمضون بود . چند روزی بستری بودم.
خواهرهام نوبتی کنارم می موندن .
وقت اذان که میشد بابک سریع خودش رو میرسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن . ✨
قبلش کلی اصرار میکرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن .
تو اون چند روز ،هروقت اومد بیمارستان ،دستش پر بود :کمپوت می اورد ؛ ابمیوه و بیسکویت میخرید.
همه سر به سرش می ذاشتن و میگفتن که ( چه خبره ؟! چرا این همه چیز میخری؟ مگه غریبه هستی؟)
اون هم می اومد کنار تختم ، دست می کشید به سرم ، و میگفت (مامان، اینجا همه ش دراز کشیده ؛شاید یهو گشنش شد. کم کم میخوره دیگه:)
#راوی: مادر شهید
🍃#شهیدبابکنوریهریس
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
✍هر وقت از سوریه تماس میگرفتن، میخندیدن و میگفتن از تمام وسایلی ڪه برام گذاشتین فقط قـرآن به ڪارم میاد
قرآن مدام تو جیبش بود و آن را
می خواند، در هنگام رفتنش هم یه قرآن تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قرآن رو با معنی بخونه.
#شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی
#راوی : همسرشهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
#سردار_شهید
#حاج_احمد_کاظمی
#دیدار_آخر_با_محبوب
در آخرین ملاقاتش خدمت مقام معظم رهبری که سوم دیماه بود، از حضرت آقا خواهش کرده بود، آقا دعا کنید ما هم شهید شویم. حقیقتا یک حال و هوای دیگری داشت، خدا می داند، من که رفته بودم برای معرفی اش بعنوان فرمانده نیروی زمینی، پشت تریبون، من گفتم: سرتیپ احمد کاظمی از نظر من شهید زنده است، شروع کرد به گریه کردن، فیلمش را فکر می کنم پخش کرده اند، خودش پشت تریبون که آمد گفت: خدایا شهادت را نصیب من کن، حال و هوای دیگری داشت، دائم می گفت دلم برای حسین خرازی پر می کشد برای شهداء پر می کشد، می گفت تف به این دنیا، دنیا را رها کنید، دنیا را ول کنید، همه چیز را در آخرت پیدا کنید،رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت بدهید، واقعا این بزرگوار از دنیا بریده بود.
#راوی
سرلشکر سیدیحیی رحیم صفوی
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨