🌹یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی ها.
در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می خوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی مقدار زیادی کباب خریده بود.
با خودم گفتم لابد به جز من، حسین مهمان های دیگری هم دارد که این همه خرج کرده است.
گفتم: این همه کباب خریده ای برای چه؟ زیاد می آید.
گفت: نترس زیاد نمی آید.
🌹سوار ماشین شدیم. خودش نشست پشت فرمان. تا به خود بیایم حسین به سمت یکی از محله های فقیر نشین اهواز راند. محله حصیر آباد. در خانه ای نگه داشت. یکی دو تا از کباب ها را لای نان پیچید. در خانه را زد. پسر بچه ای بیرون آمد. گفت بفرمایید نذری است.
در آن روز حسین در خانه شاید چها ر پنج خانه دیگر هم سر زد و به هر کدام از آنها هم یکی دو تا کباب داد. حالا فقط دو کباب مانده بود برای خودمان.
رفتیم خانه حسین. حسین کباب ها را جلوی من گذاشت و خود را با نان و پنیر و سبزی مشغول کرد. هرچه اصرار کردم نخورد.
🌹میگفت به مزاج من نمی سازد. مزاج معنوی اش را می گفت.
🍃#شهیدسیدمحمدحسینعلمالهدی"
✍کتاب سه روایت از یک مرد
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
⚫️@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌹با وانت از هویزه عازم اهواز بودیم، آن هم بر روی جاده ای که چاله و ناهمواری های زیادی داشت. با هر بار افتادن ماشین در چاله ها تکانی اساسی می خوردیم.
🌹حسین نهج البلاغه اش را باز کرده بود و مشغول مطالعه بود.همان فرصت کوتاه را هم نمی خواست از دست بدهد. مطالعه بر روی جاده ناهموار شاید راحت نبود؛ اما مگر می شد حسین از مطالعه دست بردارد؛ چرا که آدمی فرهنگی بود و ضرورت انقلاب و جنگ او را وارد عرصه های نظامی کرده بود.
🍃#شهیدسیدمحمدحسینعلمالهدی
✍کتاب سه روایت از یک مرد
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨