📚|#کمی_از_تو_بگویم
اشک با طعم شیرکاکائو🍶
یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند...
من اصرار داشتم که محمدرضا برود بعد از مشورت ، او انتخاب شد
خواهرش میخواست که او را بفرستم
اما نمیشد...
تا فهمید که رضایت دادیم برود
سر از پا نمیشناخت
دوم دبیرستان بود...
اولین بارش بود که تنها می رفت
وقتی از بیت برگشت ، چشم ها و صورتش قرمز شده بودند
از روحیاتی که از او می شناختم مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است...
هر چه اصرار کردیم از فضای آن جا بگوید و
دلیل گریه هایش چیست
اما یک کلام هم حرف نزد
پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت : شیرکاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود ☺
راوی:مادربزرگوارشهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|حسین وصالی
وقتی از گلزار شهدا برگشتم، به یکی از دوستان پیام دادم: جات خالی! صبح پیش رسول بودم
گفت:عه! تنها رفتی؟؟
گفتم: نه با یه پسری به اسم حسین وصالی قرار داشتم
پرسید: کی هست این پسره؟
گفتم: یه پسری که بهش میخوره ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه. عاشق رسوله
گفت: خب تعریف کن! چکار کردید؟چیا گفتید؟
- راستشو بخوای سر مزار هر شهید مدافع حرمی که می رسیدیم حدود ده دقیقه دربارشون حرف میزدیم.از زندگیشون،نحوه شهادتشون و...
ببین این پسره انقد درباره شهدای مدافع حرم و ماموریت های نظامی اطلاعات داشت!
انقد پیگیر رزمایش های نظامیه!!
انقد از خاطرات خودش و آموزشاش تعریف میکرد و انقد درباره رسول حرف میزد که اصن تابلوئه کاره ایه واسه خودش!
اما میگه مدافع و نظامی نیستم!😳
تازه علاوه بر اینکه عاشق رسوله، عاشق شهید بیضائی هم هست.
میدونی چیه؟! گوشیشو درآورد. عکس مزار شهید بیضائی رو نشونم داد.میگفت "ببین مزار رسول چقدر قشنگه.اونوقت مزار شهید بیضائی رو ببین چقد خاک میخوره و غریبه..."
گیر داده بود که چرا نظامی و مدافع نمیشم؟!ازم خواست که خودم برم توی کار....
- چه جالب! خب تیپش و اخلاقش چطور بود؟
- با اینکه دیدار اولمون بود اما یه پسر خوش سیما، مودب، خوشتیپ و خون گرمی بود!
تی شرت، ساعت نظامی، کلاهش مثل کلاه های رسول، کفش کالج، شلوار مخملی و عینک آفتابی!
تازه به قول خودش با موتور لگنی هم اومده بود!!!!!😁
- خدا حفظش کنه...
آره... خدا حفظش کرد...
اونم برای خودش...
📝|نقل شده از دوست شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨
📚| #کمی_از_تو_بگویم
📝|از خدا جلو نزنید
در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا.
ماه مبارک رمضان 🌙
سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان...
حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌،
با اینکه هم سفرها را نمی شناخت،
ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس.
دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد.
حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!»
- محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️
_ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!»
و شروع کرد به افطاری خوردن!
یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود.
_ «از خدا جلو نزنید!!!»
📝|نقل شده از خواهر بزرگوار شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🛣میدان صراط مستقیم🛣
✨@maidan_sarat_mostageem
✨✨✨✨✨✨✨✨