eitaa logo
‹ مَجـنون╎𝗆︎𝖺𝗃︎𝗇︎𝗈𝗈𝗇︎𝄒𝄒 ›
655 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
229 ویدیو
8 فایل
بِسْمِہ تـ؏ـالۍ💙 بِھ وَقتِ:¹⁴⁰⁰.¹².¹² • ؏ـشق‌یِك‌واژھ‌بِۍارزش‌‌بِۍمَعنـۍبود تٰـاکِھ‌یِڪبـٰارھ‌خُـداگفـت‌کِھ‌عِشـق‌است‌‌حُسیـن‌シ..! • ‹ #اطلآعآت‌ـچَنلـمونھ‌⇣🚎 › 「 🚎🦋 @majnoon_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
- واـعی نعع! یه رمان که تقریباً شامل همه‌ی ژانر ها می‌شه؟! مگه داریم اصلا؟😃← - آره؛ ، ، کمی طنز، بعضی جاها احساسی و 🖇❣ رمانی که داستان زندگی رو روایت می‌کنه. دختر بی‌قید و بند و قصمون که فقط واسه اینکه با عشقش، پسر قصمون ازدواج کنه تبدیل می‌شه به یه دختر سرسخت!!😟 - خا! دیگه؟!🙄🤙 - و یه کانال که ‌پره از آثار و نوشته های یه نوجوون دهه هشتادی به اسم مهدینار👨‍🎓 تو می‌تونی توی این کانال، ، ، ، ، و کلی چیز دیگه پیدا... - باشه باشه الان جوین می‌دم ببینم چیه!😛🤙 🆔@ezdehameeshgh 🆔https://eitaa.com/joinchat/3458072718C274f6e4d3a
- 🪐🌱>>> .روایت‌.عاشقانه🫀* قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ، نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن . ولی من باز باهاش قهر بودم؛ کتاب را گذاشت کنار و به من نگاه کرد و گفت : غزل تمام ، نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد . باز هم بھش نگاه نکردم! اینبار پرسید : عاشقمۍ؟ سکوت کردم؛ گفت: عاشقم گرنیستی لطفی‌بکن نفرت بورز بی‌تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند! دوباره با لبخند پرسید : عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه! گفت : تو نه میگویی و پیداست میگوید دلت آری ، ك این سان دشمنی یعنۍ ك خیلی دوستم داری :)! زدم زیر خنده و روبروش نشستم دیگر نتوانستم به ایشان نگویم ك وجودش چقدر آرامش بخشہ .. بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم: خداروشکر کہ هستۍ ♥️:) روایت ِ : شھید عباس بابایی
‌‌⌈‌ ⫶ 🪐'🌱'‌⌋ سر سفره عقد اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد . . وقتی خطبه جاری شد وبله رو گفتم صورتمو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم((( : اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم . . که با عشق تو چشاش حلقه زده بود ؛ همونجا بود که خودمو خوشبخت ترین زن دنیا دیدم محرم که شدیم دستامو گرفت و خیره شد به چشام . . . هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم: ”- چرا من ؟!” از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت : “تو قسمت من بودی و من قسمت تو” قلبم از اون همه خوشبختی تند تند می زد و فقط خدا رو شکر می کردم . . به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود((( : هر روزی که از عقدمون میگذشت بیشتر به هم عادت می کردیم… طوری که حتی یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم؛ هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه!' به بهونه های مختلف واسم کادو می گرفت و غافلگیرم میکرد . . !( : - به روایت : همسر‌ شهید‌ مهدی‌خراسانی🪐🌱>>