- واـعی نعع! یه رمان که تقریباً شامل همهی ژانر ها میشه؟! مگه داریم اصلا؟😃←
- آره؛ #مذهبی، #عاشقانه، کمی طنز، بعضی جاها احساسی و #غمگین🖇❣
رمانی که داستان زندگی #دلارام رو روایت میکنه. دختر بیقید و بند و #بالاشهری قصمون که فقط واسه اینکه با عشقش، پسر #مذهبی قصمون #آرمیا ازدواج کنه تبدیل میشه به یه دختر #چادری سرسخت!!😟
- خا! دیگه؟!🙄🤙
- و یه کانال که پره از آثار و نوشته های یه نوجوون دهه هشتادی به اسم مهدینار👨🎓 تو میتونی توی این کانال، #دیالوگ، #مونولوگ، #داستانک، #عکسنوشته، #بیوگرافی و کلی چیز دیگه پیدا...
- باشه باشه الان جوین میدم ببینم چیه!😛🤙
🆔@ezdehameeshgh
🆔https://eitaa.com/joinchat/3458072718C274f6e4d3a
- #داستانك🪐🌱>>>
#یک.روایت.عاشقانه🫀*
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،
نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین
شروع کرد به خواندن .
ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من
نگاه کرد و گفت : غزل تمام ،
نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من
و واژه ها سکونت کرد .
باز هم بھش نگاه نکردم!
اینبار پرسید : عاشقمۍ؟
سکوت کردم؛
گفت:
عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!
دوباره با لبخند پرسید :
عاشقمۍ مگه نه؟ گفتم : نه!
گفت : تو نه میگویی و پیداست
میگوید دلت آری ،
ك این سان دشمنی یعنۍ ك
خیلی دوستم داری :)!
زدم زیر خنده و روبروش نشستم
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم ك
وجودش چقدر آرامش بخشہ ..
بهش نگاه کردم و از تہ دل گفتم:
خداروشکر کہ هستۍ ♥️:)
روایت ِ : شھید عباس بابایی
⌈ #داستانك ⫶ 🪐'🌱'⌋
سر سفره عقد اونقد ذوق زده بود
که منو هم به هیجان می آورد . .
وقتی خطبه جاری شد
وبله رو گفتم صورتمو چرخوندم
سمتش تا بازم اون لبخند زیبای
همیشگیشو ببینم((( :
اما به جای اون لبخند زیبا
اشکای شوقی رو دیدم . .
که با عشق تو چشاش
حلقه زده بود ؛ همونجا بود که
خودمو خوشبخت ترین زن دنیا دیدم
محرم که شدیم دستامو گرفت
و خیره شد به چشام . . .
هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم:
”- چرا من ؟!”
از همون لبخندای دیوونه کننده
تحویلم داد و گفت :
“تو قسمت من بودی و من قسمت تو”
قلبم از اون همه خوشبختی
تند تند می زد و فقط
خدا رو شکر می کردم . .
به خاطر هدیه عزیزی که
بهم داده بود((( :
هر روزی که از عقدمون میگذشت
بیشتر به هم عادت می کردیم…
طوری که حتی یه ساعتم
نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم؛
هیچ وقت فکرشو نمیکردم
تا این حد مهربون و احساساتی باشه!'
به بهونه های مختلف
واسم کادو می گرفت و
غافلگیرم میکرد . . !( :
- به روایت :
همسر شهید مهدیخراسانی🪐🌱>>