📌فلسفه،(تفکر و اندیشیدن) نوعی سَفَر است
اصلا تفکر خودش سفر است. هر تفکری، سفر است ولی نه سفر زمینی. انسان متفکر همیشه سفر میکند و مسافر است. یعنی از مرحلهای به مرحله دیگر سفر میکند؛ از مرحلهای از تفکر به مرحلهای دیگر.
طبق این معنا، فیلسوف همیشه مسافر است و کسی که مسافر است، #فیلسوف است. اگر کسی تحول فکری نداشته باشد، قطعا فیلسوف نیست. شاید اصلا نتوان او را انسان محسوب کرد! فیلسوف نبودن کسی را که تحول فکری ندارد قطعا میتوانم بگویم ولی نمیدانم آیا انسان هست یا نیست! نمیدانم اسم کسی که هیچ تحول فکری ندارد، چه بگذارم.
در ظاهر و زندگی هیچ حرکتی رخ نمیدهد، مگر اینکه در درون نیز اتفاقی میافتد. امکان ندارد در بدن و #زندگی و جابجایی شما، تحولی روی دهد ولی درون شما تحول رخ ندهد. منتها این تحولات ممکن است اساسی نباشد و صرفا در حدّ خودش باشد. تحول اساسی که آن را «تحول فکری» مینامیم به صورت رفتن از مکانی به مکان دیگر نیست. البته میتواند مُعدّ و آمادگی بخش باشد ولی لزوما موجب تحول نیست. تحول فکری در #اندیشیدن و #فلسفیدن است.
#دکتر_دینانی
متن از کتاب سرشت و سرنوشت
#معرفت #حکمت #فلسفه #غلامحسین_ابراهیمی_دینانی #دینانی
🌷🌷🌷
🔅مجال #عیش صفحه ای برای زندگی
@majalezendegi
#زیست_آگاهانه
⚡️برگی از کتاب انسان جاری (۱۰)
🎇از کجا شروع کنم؟ از #پرسش ها و #اندیشیدن در باره آن گریزی نیست.!
▪️پس از شناخت نیازها و ضرورت طرح سؤال و با آن پیش فرض این را هم باید اضافه کنم که دیگر نباید هم چنان که جن از بسم الله میگریزد، از خودت و از سؤال هایت فراری باشی و غفلت کنی و بخواهی با باز کردن پیچ رادیو و تماشای تلویزیون و ویدئو یا ولگردی، خودت را از دست این #سؤالات سمج رها کنی یا این مهم را به تأخیر بیاندازی که اگر تو سؤال هایت را رها کنی، سؤالها تو را رها نمی کنند و بالاخره در یک لحظه بحرانی، آن جا که دیگر رمق و تاب رفتنت نیست، گریبانت را میگیرند و خفه ات میکنند.
▪️هیچ دیدی سگی را به دنبال یک فراری. هر چه فرار کند، سگ هم دنبالش میدود و سرانجام گازش میگیرد. اما آن جا که بایستد، سگ هم میایستد و اگر هجوم بیاورد، این بار سگ است که پا به فرار میگذارد.
▪️در این مرحله به نوشتن روی بیاور. یادداشت کن و همه را بنویس؛ هر سؤالی که راجع به انسان، #هستی، خدا، تاریخ، طبقات، ضرورت مبارزه، مسئله (غزه)، جنگ، ازدواج، اسرا و... داری.
▪️ هیچ از یاد نمی برم آن روز صبح آن لحظه ای را که یکی از دوستان با حالتی که از ذلّتش حکایت داشت، میگفت و با التماس میگفت: باید با سؤالاتم چه کنم؟ و من با نیش خندی میگفتم: تو پای به راه در نه و هیچ مپرس، خود....
▪️داستان از این قرار بود:
یکی از برادران کارهای زیادی را در انجمن اسلامی دانشگاه به عهده گرفته بود. باشناختی که از او داشتم، میدانستم مایههای کم و پایههای ضعیفی دارد. به او گفتم: پایه هایت را محکم کردی؟ اگر نکردی، بیا با هم برنامه ای داشته باشیم.
▪️ نمی گویم هیچ کار نکن، میگویم این کار را هم بکن. گفت: جمع نمی شه. گفتم: پس از آنها کم کن و بر این بیفزا. و بعد با قاطعیت گفت: تو پای به راه در نه و هیچ مپرس، خود راه....
به او گفتم: باید اول دید و بعد رفت و گرنه راه که زبان نداره.
آن روز صبح وقتی پرسیدم چی شده؟ گفت: توی این چند روز که دانشگاه تعطیل بود، رفتم به شهرمان. از آن جا طوری حرکت کردم که اول هفته سر کلاس باشم و ساعت سه نیمه شب رسیدم خوابگاه. یک راست رفتم به اتاقم. هر چه کردم خوابم ببرد، نشد. کم کم سؤالاتم شروع شد. از سر و کولم بالا میرفتند. سرم را زیر بالش کردم، باز هم نشد. بلند شدم، رادیو را روشن کردم تا شاید حواسم پرت شود.
▪️قسم میخورد که آب گلویم را نمی توانستم قورت بدهم. حتی یادم میآید که داد زدم: آهای، ولم کنید... چی از جونم میخواهید؟ اصلاً به من چه که انسان چیه و کیه؟ میخواهد جبر باشد یا اختیار؟ میخواهد جهان حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد؟ هدف از خلقت چیه؟ چرا خدا آفریده؟ برای چه آفریده؟ برای چه اصلاً زنده باشم؟ چرا نماز بخوانم؟ چرا....؟ آی دیوانه شدم و...
بالاخره پیدات کردم. اتاق خودت نبودی، ولی خیلی گشتم. ده جا سراغت را گرفتم. یالا بشین! بگو، بگو.
🎇 صفحه مجال عیش صمیمانهای از جنس زیست آگاهانه را همراهی فرمایید