eitaa logo
مجله خردسالان
35.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
33 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🐤 غذا برای پرنده ها 🐤 امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست دارد.دلش می خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده نان بریزد تا بخورند. اما آن ها در آپارتمان زندگی می کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده ها خرده نان بریزند. امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست دارد.دلش می خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده نان بریزد تا بخورند.اما آنها در آپارتمان زندگی می کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده ها خرده نان بریزند. در یک روز سرد زمستان، وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت پنجره ی کلاس شان آمد و به شیشه نوک زد. خانم مربی پنجره را بازکرد،گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و پرزد و رفت روی لامپ مهتابی نشست. همه ی بچه ها از دیدن گنجشک خوشحال شدند.دلشان می خواست به او خوراکی بدهند ولی گنجشک کوچولو می ترسید پایین بیاید.همان جا روی لامپ نشسته بود و با چشم های ریز و سیاهش به آنها نگاه می کرد. خانم مربی گفت:«بچه ها، پرنده ها در فصل زمستان نمی توانند راحت غذا پیدا کنند. اگر هرروز کمی خرده نان در باغچه یا حیاط خانه هایتان بریزید، می آیند و می خورند.» امیرحسین گفت:« خانم ما که حیاط نداریم.» چند تا از بچه ها هم گفتند:« ما هم حیاط نداریم.» خانم مربی گفت:نشما می توانید کمی خرده نان یا گندم بیاورید و توی باغچه ی مدرسه بریزید تا پرنده ها بیایند و بخورند.» بعد هم پنجره را بازکرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت. فردای آن روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده ها به او بدهد.مادرش مقداری نانِ نرم خرد کرد و در یک کیسه ی پلاستیکی ریخت و به امیرحسین داد. امیرحسین به خانم مربی گفت که برای پرنده ها غذا آورده است.خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه هایی که برای پرنده ها غذا آورده بودند، به حیاط رفتند و خرده نان ها و گندم ها را کنار باغچه ریختند و به کلاس برگشتند.چند دقیقه ی بعد، یک دسته گنجشک و دوتا یاکریم آمدند و مشغول خوردن شدند. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند. ناگهان یک کلاغ سیاه قارقارکنان آمد و میان گنجشک ها نشست.او به گنجشک ها نوک می زد تا بروند و او تنهایی همه ی خرده نان ها را بخورد. اما گنجشک ها فقط کمی از او دور شدند و به خوردن دانه ها ادامه دادند. کلاغ هم کمی از نان ها را خورد و قارقارکنان پرید و رفت.خانم مربی گفت:« بچه ها فکر می کنم کلاغه رفت تا دوستانش را خبرکند بیایند این جا و صبحانه بخورند.» بچه ها خندیدند.خانم مربی گفت:«حالا سرجاهایتان بنشینید و یک نقاشی قشنگ بکشید.»آن روز امیرحسین و دوستانش فقط عکس گنجشک و کلاغ و یا کریم و باغچه ی مدرسه را کشیدند 👫@majaleh_khordsalan
خارخاری یکی بود یکی نبود. خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟ خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید.🐸 خانم فیله گفت: «چی شده؟»🐘 خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟» خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم!» قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟»🐍 آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می توانم بکنم، هم می توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!!»😳 قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را ...»🦔 ؛اما با دیدن تیغ های خارپشت فهمید که او فقط می تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.🌳 گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»🐦 قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می خارانی؟» گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می توانم!» با انگشت های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه ای داد گنجشگ هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!»☺️😄 👫@majaleh_khordsalan
عنوان قصه:سنجاب بازیگوش یکی بود یکی نبود .توی یک جنگل بزرگ ,قسمتی که سنجاب ها زندگی می کردن یک سنجاب کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود. سنجاب کوچولو با بازیگوشی هاش دل اهالی جنگل را می شکست و هرچی مادرش می گفت این کارهارا نکن گوش نمی کرد. سنجاب قصه ی ما به سنجاب های جنگل فندق پرت می کرد و اونا را مسخره میکرد و می خندید . یک روز سنجا ب که میخواست از درخت بالا برودو به بچه ها فندق پرت کند پاش لیز خورد و افتاد پایین و پاش شکست. سنجا ب دیگه باید تو رختخواب استراحت می کرد و ازخانه بیرون نمی رفت . یعداز ظهر همون روز سنجا ب های جنگل با کلی فندق به دیدن سنجاب کوچولو آمدن . سنجاب از کاری که کرده بود پشیمان شد و خیلی خجالت کشید و از همه‌ی سنجاب ها معذرت خواهی کرد.اون فهمید که نباید دیگران را اذیت کند . سنجاب از دوستاش یاد گرفت که باید تو دلهای همه مهربونی باشه تا تو مشکلات به هم کمک کنیم و در کنار هم باشیم. باتشکر از نویسنده:آرزوصالحی 👫@majaleh_khordsalan
🦋فلوت زن و پروانه ها روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبه‌ی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها! بچه‌ها! و حتی حیوانات اهلی! ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود! تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت! دسته‌های بزرگی از پروانه‌ها از کوه‌ها پایین اومدن و توی خیابون‌ها پرواز کردن. پروانه‌ها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بال‌های اونا پنهان شده بود. یک فرش از پروانه‌ها،کل خیابون‌ها، سقف‌ها و شیروونی‌ها رو پوشوند! بچه‌های توی روستا عاشق پروانه‌ها شده بودن!اونا توی خیابون‎‌هاوپارک‌ها دنبال پروانه‌هامیکردن وسعی میکردن که اونارو بگیرن!اما پروانه‌ها خیلی باهوش بودن و بالاترپروازمیکردن ازدست بچه‌هافرار میکردن وبه بچه‌هامیخندیدن! مردم هملین،یک روزتوی شورای روستا دور هم جمع شدن تاتصمیم بگیرن که چه کار بایدبکنن! شهردارگفت: این پروانه‌ها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن!همه جای شهرآبی وقرمز و زردشده! آقای شهردارانگشتش روبالا آورد!انگشت آقای شهردارمثل رنگین کمون شده بود! خانم مدیر گفت: بچه‌ها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست!اوناهمش ازپنجره‌ها به پروانه‌هانگاه میکنن. یکی ازپدرهاگفت: شایدبایدیک عالمه تورپروانه بخریم و همه‌ی اوناروبندازیم توی تله! پس به همه‌ی افراد روستا،یک تورپروانه دادن! همه‌ی مردم تلاش کردن که پروانه‌هاروبا تور بگیرن! اما اون پروانه‌های باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن وبال زدن وبه اوناخندیدن! بعدازچندروز که همه ناامیدشدن،آقای نانوا گفت: من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانه‌هامعروفه! پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن وفردای اون روز،اون پسربه شورای هملین اومد! پسر گفت: من میتونم شماروازدست این پروانه‌ها خلاص کنم!اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذابدید!سیب و پرتقال کافی برای یک سال!فقط بااین شرط من شمارو از شر این پروانه‌ها خلاص میکنم! مردم هملین گفتن: ماهرکاری حاضریم بکنیم!تو ازشر پروانه‌ها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم! صبح روزبعد،پسرک با یک فلوت جادویی برگشت!لحظه‌ای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد،تمام پروانه‌ها شیفته‌ی آهنگ اون شدن وبه دنبالش پرواز کردن!اون‌هادنبال پسرک پروازکردندتا پسرک از روستا خارج شد!انگارکه یک رنگین کمان زیباپشت پسرک درحال حرکت بود. مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اون‌هاروستاشون رو پس گرفته بودن! درخت‌ها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانه‌ها قایم نشده بودن! باد،گرد جادویی پروانه‌ها رو هم با خودش برد.حالا دیگه بچه‌ها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن!برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن! شایدبچه‌ها کمی کمتر خوشحال بودن!اما اونا مدت خیلی کمی پروانه‌ها رو میشناختن!برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن! ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن!اونا سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسرفلوت زن بهشون یادآوری کرد،اونا گفتن: اینا همش چرته!اون پروانه‌هاخودشون پروازکردن و رفتن!تو که کاری نکردی! پس سحرگاه فرداصبح،پسرک روی تپه‌ی روستاایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بارپسرک یک آهنگی رو نواخت که بچه‌ها رو شیفته‌ی خودش کرد.اون آهنگ باعث شد که بچه‌ها رو به یاد جشن تولد و حباب‌ها و ایستادن بالای کوه می‌انداخت. همه‌ی بچه‌های هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن.همه‌ی اونا خوشحال و خندان از داخل خیابون‌ها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید! وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده،حسابی ناراحت و شرمنده شدن!اونا به پسرک گفتن: ما سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچه‌های ما رو به ما برگردون. ولی مشکل اینجا بود که بچه‌ها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانه‌ها اونجا میخوندن و شادی میکردن. بچه‌ها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانه‌ها هستن و پروانه‌ها هم فهمیده بودن که بچه‌ها رو خیلی دوست دارن. پسرک گفت: بچه‌ها حاضر نیستن که بدون پروانه‌ها به خونه برگردن! مردم روستا گفتن: اشکالی نداره! فقط بچه‌ها رو برگردون! پروانه‌ها هم میتونن که برگردن! و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچه‌ها و پروانه‌ها با هم به روستا برگشتن!و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانه‌ها و گردهای جادویی اون هاست! مردم روستا برای برگشتن بچه‌ها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری،سیب و پرتقال دادن! ‌‌ 👫@majaleh_khordsalan
قشنگ­ترین شب دنیا (داستان سوره قدر) پیامبر عزیز ما در حال نماز خواندن بودند. شب بود و همه جا تاریک تاریک. ستاره ­های زیادی در آن شب زیبا در حال چشمک زدن بودند. آن شب شبی زیبا و آرام بود. اصلا با شب های دیگر فرق می­ کرد. در آن هنگام فرشته مهربان خدا ، منتظر شد تا پیامبر عزیز ما نمازشان را تمام کنند. بعد از آن به پیامبر (صلّی الله علیه و آله) سلام کرد و گفت: ای پیامبر خدا! خداوند مهربان از من خواسته تا همه حرف هایش را برای شما یکجا بگویم. پیامبر هم که همیشه از شنیدن حرف های خدا خوشحال می شد، این بار وقتی شنید قرار است همه حرف­ های خدای عزیز و مهربان یک­جا برای او گفته شود، خوش­حال شد و با دقت گوش کرد. بله در آن شب زیبا حرف­ های خدا ، که در قرآن آمده یک جا بر پیامبر خوانده­ شد. آن شب زیبا و نورانی و آن شب قشنگ و پرستاره که در آن قرآن بر پیامبر نازل شد، شب قدر نام گرفت. در آن شب تمام فرشته ­ها به زمین می­ آیند. آدم­ های خوب در شب قدر که یکی از شب های ماه مبارک رمضان است تا سحر بیدار می­ مانند، دعا می ­کنند، قرآن می­ خوانند و با خدای مهربان حرف می­زنند. فرشته­ ها هم در شب قدر به دستور خدا سلامتی و شادی را به آدم ­های خوب هدیه می ­د­­هند. شب قدر به اندازه ای بزرگ و مهم است که خداوند در سوره­ای به نام قدر گفته که آن شب از هزار شب بالاتر و برتر است. اما سال ها بعد در یکی از شب های قدر، مرد بسیار بدجنس ، که تحمل یک انسان بزرگ و مهربان را نداشت تصمیم گرفت کار بسیار نادرستی را انجام بدهد. او یک مرد آسمانی مهربان را به نام حضرت علی علیه السّلام را در مسجد شهید کرد. ما هم هرسال در شب قدر بیدار می مانیم، دعا می­ کنیم، نماز و قرآن می­ خوانیم و راه و یاد حضرت علی علیه السّلام را گرامی میداریم. 👫@majaleh_khordsalan
لک لک دانا با دوستان یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود. دو اُردک ، یک لک لک ، دو کبوتر با یک کبک در کنار برکه ای با هم زندگی می کردند . آن ها زندگی خوبی داشتند . در یکی از روزها ، صبح زود دو کبوتر با صدای ویز ویزتعدادی زنبور بیدار شدند .کبوتر ماده که روی تخم هایش خوابیده بود ترسید که به تخم هایش حمله کنند ، بالهایش را روی تخم ها پهن کرد و از کبوتر نر خواست که از دیگران کمک بخواهد . کبوتر نر پیش پرنده های دیگر رفت . دید آن ها هم ناراحتند . با لک لک حرف زدند و گفتند: این ها آسایش ما را بر هم می زنند و ما نمی توانیم با آن ها زندگی کنیم . کبک گفت: باید آن ها را از این جا برانیم لک لک گفت : باید عاقلانه فکر کنیم ، اگر ما با زنبورها بد رفتاری کنیم بد می بینیم وآنها را عصبانی می کنیم . باید از راه درستش وارد شویم . اردک گفت : خوب باید چکار کنیم این ها قصد ماندن دارند .آخه من دیدم دارند برای خودشان لانه (کندو ) می سازند . لک لک گفت : بگذارید به عهده ی من . من الان با آن ها صحبت می کنم .لک لک بلند شد و رفت کنار درخت ایستاد و گفت : بزرگ شما زنبورها کیست؟ ملکه ی زنبورها آمد کنار کندوی ناتمام ایستاد و گفت :کیست که با من کار داره ؟ لک لک جلو رفت و گفت : ملکه ، ما سال هاست که در کنار و روی این درخت زندگی می کنیم با هم خوب و مهربان بوده ایم .اما احساس می کنیم که با آمدن شما این آرامش از ما گرفته می شود . ملکه گفت :چرا این طور فکر می کنید . ما که به شما آزاری نرسانده ایم . چه بدی از ما دیدید .ما زیاد این جا نمی مونیم ، برای مدتی کم ، این جا هستیم بعد از تولد زنبورهای کوچولو می رویم لک لک گفت :اگر شما مزاحم دوستان ما نباشید ما هم با شما مشکلی نداریم ، همینطور هم شد و آن ها برای مدت زیادی در کنار هم بودند و هیچ وقت مزاحم زندگی همدیگر نشدند . 👫@majaleh_khordsalan
کمک حضرت علی (ع) به فقرا مرد فقیری نزد حضرت علی (ع) رفت تا کمی درددل کند. کودکان این مرد از شاخه‌ درخت خرمای همسایه، که به خانه‌شان راه پیدا کرده بود، خرما می‌چیدند و این کار سبب عصبانیت مرد همسایه می‌شد. حضرت علی به نزد مرد همسایه رفت تا به طریقی رضایت او را جلب کند تا اجازه دهد کودکان مرد فقیر روزی چند خرما از درخت بچینند اما مرد همسایه به هیچ‌وجه راضی نشد. سرانجام حضرت علی علیه السلام پیشنهاد داد که نخلستان ارزشمندش را با خانه‌ی کوچک مرد همسایه تعویض کند. مرد همسایه شگفت‌زده شده بود، پیشنهاد را پذیرفت و دلیل این کار را از حضرت پرسید. امام فرمود: دلم می‌خواهد کودکان این مرد شاد باشند و بی‌ترس از درخت، خرما بچینند و بخورند. سپس حضرت علی (ع) به پدر کودکان فرمود: این خانه را به تو می‌بخشم به این‌جا اسباب‌کشی کن و بگذار کودکانت با خیال راحت خرما بچینند، بگذار این نخل، دل کودکانت را شاد کند. ‌ 👫@majaleh_khordsalan
⭐️🍄دیشب که نترسیدی؟🍄⭐️ چند روزی میشد که حال مامان👱‍♀ خوب نبود استفراغ می کرد و بی حوصله بود. دست و پایش هم درد می کرد. بد اخلاق بود. چند بار با بابا👱‍♂ رفتند دکتر. یک شب که می خواستیم بخوابیم حال مامان بد شد. بابا بردش بیمارستان.🏥 نشستم رو به روی در توی هال. منتظر ماندم تا بیایند. از فکر این که حال مامان خوب نشود گریه ام گرفت. یواش یواش هول برم داشت و ترسیدم. یک هو صدای مامان توی گوشم پیجید که می گفت: هر وقت ترسیدی با خدا حرف بزن. این شد که به خدا سلام کردم و گفتم: خدا جونم! تو ازهمه تواناتری، لطفا حال مامانم را خوب کن.کاری کن که دیگه مریض نباشه منم قول می دم هر روز به گل های باغچه آب بدهم. آن قدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. 🏞صبح توی رخت خواب🛌 خودم بیدار شدم دویدم توی هال. بابا توی آشپزخانه بود. جا خوردم . به باباگفتم پس مامان کو؟ بابا توی فنجان چای☕️ ریخت و گفت: هیسسس، مامان خوابیده.👱‍♀😴 سرو صدا نکن زود آماده شو ببرمت مدرسه🏫. دویدم طرف اتاق مامان. مامان خواب بود. توی دلم گفتم: خدا جونم از ته دل ازت ممنونم. خواستم بروم بیرون که یه هو مامان چشم هایش را باز کرد لبخندی زد😌 و گفت: عزیز دلم بیا پیشم. دیشب که نترسیدی؟ خودم و چسباندم به مامانم و گفتم: هم ترسیدم. هم نترسیدم. آخه تنها نبودم. مامان متعجب نگاهم کرد و پرسید: چی؟ تنها نبودی؟ تا آمدم توضیح بدهم بابا با سینی آمد تو و گفت: مگه نگفتم بیدارش نکن. شیطونک؟ مامان زودی گفت: خودم بیدار شدم. می خواستم قبل این که بره مدرسه ببینمش. بابا نشست. سینی صبحانه را گذاشت کنار مامان و گفت: مامانت یه مدت نباید از جاش تکون بخوره. تعجب کردم. مامان دستش را کشید روی موهام و گفت: نترس عزیزم. چیز مهمی نیست. یه اتفاق خوبه. بابا خندید و گفت: می خوایم غافلگیرت کنیم. یادته دلت چی از همه بیش تر می خواست؟ به مامان نگاه کردم و من من پرسیدم: غافل گیر! بابا 👨‍👧صورتم رو بوسید و گفت: داری یه خواهر پیدا می کنی. باورم نمی شد. او هم گفت: راست می گه بابا. خواهر کوچولوت👧 این جاست و شکمش رو نشون داد. دستم را گذاشتم روی دهانم که جیغ نزنم. پریدم بالا. دست زدم و دور خودم چرخیدم. مامان که بلند می خندید گفت: یواش! همسایه ی زیری بیدار می شه. نشستم و پرسیدم: شوخی که نمی کنین؟ مامان دوباره شکمش را نشان داد و گفت: بهت که گفتم این جاست. باور کن. گوشم را گذاشتم رو شکم مامان. صدای گرومب گرومب قلبی از دور آمد. بابا گفت: وای دیرم شد. بجنب بابا. بجنب بابا. بجنب چشم هایم را بستم و توی دلم به خدا گفتم: خدایا تو بزرگی و توانا. ممنون که حال مامانم را خوب کردی ممنونم. بعد دویدم توی آشپزخانه پارچ آب را برداشتم تا به گل ها🪴 آب بدهم. 👫@majaleh_khordsalan
جشن تولد جوجه ها وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند. مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند. مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم. از شیر و پنیری که شما درست می کنید و کوکوهایی که با تخم مرغ های خودتان می پزید هم خیلی خوشم می آید. خودتان را هم خیلی خیلی دوست دارم. می خواهم تمام فصل تابستان پیش شما بمانم.» مادربزرگ خندید و مینا را بوسید و گفت:« من هم نوه ی گلم را خیلی دوست دارم. خوشحال می شوم که پیش ما بمانی.» مینا هرروز با پدر بزرگ به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. وقتی در خانه بود با مادربزرگ به مرغ و خروس ها سر می زد و برای آن ها دانه می پاشید و به مرغی که روی تخم ها خوابیده بود آب و دانه می داد. گاهی وقت ها برای مرغ که تنها و دور از مرغ های دیگر توی لانه خوابیده بود شعر می خواند تا حوصله اش سرنرود.21 روز گذشت. پدربزرگ و مادربزرگ و مینا به سراغ مرغ رفتند تخم های زیر پای مرغ یکی یکی می شکستند و از آن ها جوجه های کوچولوی قشنگی جیک جیک کنان بیرون می آمد. مرغ قدقدکنان جوجه ها را زیر بال و پرش می گرفت و مواظب آنها بود. جوجه ها آن قدر قشنگ و بامزه بودند که مینا بیش تر وقتش را در کنار آنها می گذراند و تماشایشان می کرد. مینا با خودش فکرمی کرد که این جوجه ها چه طور توی تخمی که هیچ سوراخی نداشت زنده مانده اند؟ آن ها توی تخم چطور نفس می کشیدند؟ او خیلی فکر کرد ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند. شب که همه دورهم نشسته بودند، مینا از پدربزرگ پرسید:« پدرجان،من می خواهم بدانم جوجه ها وقتی توی تخم بودند چه طوری نفس می کشیدند؟» پدربزرگ نگاهی به مادربزرگ که مشغول ریختن چای بود کرد و گفت:« من جواب سؤالت را نمی دانم ، شاید مادربزرگ بتواند به سؤالت پاسخ بدهد.» مادربزرگ سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت و گفت: « توی تخم مرغ اول زرده و بعد سفیده تشکیل می شود. در اطراف زرده و سفیده ، یک پوسته ی نازک وجود دارد و روی این پوسته، پوسته سفت و سفید تخم مرغ درست می شود. روی این پوسته سفت، سوراخ های ریزی وجود دارد که هوا از آن وارد تخم مرغ می شود و جوجه می تواند نفس بکشد.» مینا جواب سؤالش را گرفت. فردای آن روز او با دقت بیشتری به جوجه ها که کمی بزرگ تر شده بودند و جیک جیک کنان در کنار مادرشان دانه برمی چیدند نگاه می کرد و از تماشای آن ها لذت می برد. 👫@majaleh_khordsalan
🌿🦌 بچه گوزن اخمو 🦌🌿 گوزن کوچکی بود که فکر میکرد با بقیه حیوانها فرق دارد. او همیشه اخم میکرد و غر میزد و به حرفهای دیگران گوش نمیداد.گوزن کوچک فکر میکرد باید حرف، حرف خودش باشد. یک روز، گوزن کوچک همراه بچه روباه و بچه خرگوش به جنگل رفت. خرگوش کوچولو این طرف و آن طرف پرید، بچه روباه پشتک زد. آنها خوشحال بودند که با هم هستند. اما گوزن کوچک مثل همیشه قیافه گرفته بود. مرتب سرش را تکان میداد و میگفت: - شما دو تا خیلی شیطانی میکنید، ممکن است پنجه هایتان درد بگیرد. شاید هم گردنتان بشکند. بچه روباه و بچه خرگوش گوششان به این حرفها بدهکار نبود، آنها آنقدر بازی کردند تا خسته شدند. بعد، روی علفها دراز کشیدند. یک دفعه خرگوش کوچولو داد زد: - نگاه کنید! در آسمان یک خرگوش سفید و چاق است. بچه روباه با خوشحالی گفت: - یک بچه روباه هم هست. گوزن کوچک گفت: - آنها فقط ابرهای کوچکی هستند که با خودشان باران می آورند. ناگهان باران شروع به باریدن کرد. هوا سرد شد و عطر گلها و بوی خوش علفها، همه جا را پر کرد. بچه روباه و خرگوش کوچولواز باریدن باران خیلی خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند و چرخیدند. پوزه هایشان را بالا گرفتند تا قطرههای باران را بقاپند، اما گوزن کوچک همانطور یک گوشه ایستاده بود و اخم کرده بود و میگفت: - بهتر است برویم زیر یک سقف بنشینیم. خرگوش کوچولو داد زد؛ - میبینی؟ از ابر من یک عالم خرگوش رنگی پایین میآید! بچه روباه همانطور که به قطرههای باران خیره شده بود، گفت: - از ابر من هم هزار تا بچه روباه به زمین میآید. گوزن کوچک خیلی سعی کرد مثل همیشه قیافه بگیرد، اما فقط غمگین تر شد و آهسته گفت: - شما این حرفها را از خودتان درآورده اید. این فقط یک باران معمولی است. پس چرا من یک بچه گوزن هم نمیبینم که از آسمان بیاید؟ خرگوش و روباه پرسیدند: - تو واقعاً چیز دیگری غیر از باران نمیبینی؟ خرگوش کوچولو با دقت به دور و برش نگاهی انداخت و گفت: - تو باید با شادی به همه جا نگاه کنی؛ تا همه چیز را خوب و قشنگ ببینی. گوزن کوچک، خیلی جدی گفت: - من نمیتوانم. آخر... بعد، سرش را تکان داد و با بغض گفت: - شما همه چیز را قشنگ میبینید؛ ولی من نه. وقتی باران بند آمد، هنوز گوزن کوچک بیچاره همینطور گریه میکرد. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. خرگوش کوچولو گفت: - نگاه کن! خورشید آمده که ما را خشک کند. نور سفید، چشم گوزن کوچک را زد. گوزن کوچک اشکهایش را پاک کرد. تا آمد حرفی بزند، خورشید پشتش را گرم کرد. گوزن کوچک سعی کرد باز هم قیافه جدّی بگیرد، اما خورشید گردنش را قلقلک داد. گوزن خندهاش گرفت و گفت: - خورشید خیلی مهربان است. من خیلی خوشحالم. خورشید یک خنده داغ به گوزن کوچک کرد؛ آنقدر گرم که تمام اشکهای گوزن کوچک خشک شد. گوزن کوچک با خوشحالی به دور و برش نگاه کرد و با خوشحالی داد زد: - چه جنگل قشنگی!... چه آسمان زیبایی! نگاه کنید! نگاه کنید! آن دور دورها، توی آسمان یک بچه گوزن نرم و چاق از آسمان پایین میآید. دوستهای گوزن کوچک، دستهای او را محکم گرفتند و با خوشحالی گفتند: - آره، میبینیم. گوزن کوچک گفت: - من حالا گوزن کوچولویی را میبینم که توی آسمان بالا و پایین میپرد. خرگوش کوچولو گفت: - همین طور یک خرگوش کوچولو. بچه روباه خندید و گفت: - و یک بچه روباه. 👫@majaleh_khordsalan
عنوان: مزرعه‌ی گندم دهقان زحمت کش از مدتها پیش زمین رو شخم زده بود و خاکهای سفت زمین رو نرم کرده بود. تا زمین آماده ی کاشت گندم بشه .بعد از مدتی بذرهای گندم رو روی زمین پاشید و بهشون آب داد .بذرها کم کم جوونه زدن و سبز شدن و به زحمت خودشونو از زیر خاک بیرون کشیدن .دهقان مهربون هر روز به جوونه های گندم سر می زد و اونها رو آبیاری و نگهداری می کرد .تا اینکه عید از راه رسید و هوا بهتر و بهتر شد گندم ها دیگه بلند قد و طلایی شده بودن و زیر نور خورشید می درخشیدن . هر روز نوروز که می گذشت برای گندم ها یه عید بزرگ بود .روز های عید بهترین روزهای مزرعه ی گندم بود .تا اینکه تعطیلات عید به آخر رسید و روز سیزده به در رسید .گندم ها دیدن امروز با روزهای دیگه فرق داره . دسته دسته آدمها می یان کنار مزرعه ی گندم و مشغول تفریح و بازی می شن .گندم ها از شادی مردم مخصوصا از بازی بچه ها خوشحال می شدن توی وزش آروم باد تکون می خوردن و می رقصیدن. همه چیز خوب و خوش و خرم بود تا اینکه یه دفعه چند تا پسر بچه ی شیطون دویدن توی گندما و شروع به بازی، کردن . گندمهای بیچاره زیر دست و پا له می شدن و جیغ می زدن اما کسی توجهی نمی کرد .اون طرف تر هم چند تا دختر بچه ی بی دقت داشتن با کندن گندمها برای خودشون دسته گل درست می کردن . گندما از ناراحتی شروع به گریه و زاری کردن .باد صدای گریه ی گندمارو به گوش دهقان مهربون رسوند و دهقان سراسیمه به سمت مزرعه ی گندم اومد .دهقان بچه ها رو از مزرعه بیرون کردو با ناراحتی دید بعضی از گندمها دست و پا آسیب دیدن و بعضی هاشون روی زمین افتادن و دیگه نمی تونن بلند شن و ... دهقان با مهربونی به تک تک گندمها رسیدگی کرد و ازهمشون معذرت خواهی کرد. بعد یه سبد شیرینی که از آرد گندمهای سال گذشته پخته بود به بچه های کنار مزرعه ی گندم داد و گفت : این شیرینیهای خوشمزه محصول همین گندمها هستند. اگه نون و شیرینی و خیلی از غذاهای خوشمزه ی دیگه رو دوست دارید همیشه مواظب گندم ها باشید. به جای اینکه گندمها رو لگد کنید کنارشون بایستید و عکسهای یادگاری بیندازید.بچه ها از این پیشنهاد استقبال کردن و کلی عکس یادگاری انداختن. اون روز گندم ها توی عکسهای یادگاری زیادی ،کنار بچه ها ،ژست گرفتن و لبخند زدن .شما چرا اخم کردید زود باشید لبخند بزنید . 👫@majaleh_khordsalan
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧 یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن🐧 کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی🐠🐟 می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو🐧 که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی🐟🐠 بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن🐧 کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن🐧 کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن🐧🐧🐧 به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن 🐧کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن🐧 کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن 🐧کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن 🐧کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه. 👫@majaleh_khordsalan