eitaa logo
مجله خردسالان
31.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
52 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/a68l.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
قوطی کبریت های آقا موشه آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم. خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وای خدای من... تمام خانه پر شده. من دیگر جایی ندارم که وسایلم را بگذارم. نمی فهمم تو این همه جعبه را برای چی می خواهی!» خانم موشه آن قدر با حرص و جوش حرف می زد که نفسش بند آمده بود. آقا موشه جواب داد: «موشی جان، کسی چه می داند؟ ممکن است روزی به درد بخورند.» آقا موشه خودش هم نمی دانست با آن همه قوطی کبریت چه کار کند. فقط دلش می خواست آن ها را جمع کند. خانم موشه که دید حرف حساب به گوش آقا موشه فرو نمی رود، با عصبانیت گفت: «دیگر صبرم تمام شده. من به خانه خواهرم می روم، اگر تا زمانی که بر می گردم، یک فکری برای این قوطی کبریت ها نکنی، همه را می اندازم دور.» خانم موشه این را گفت و رفت، آقا موشه ایستاد و به قوطی کبریت هایش نگاه کرد و گفت: «چه کاری می توانم بکنم؟» فکر کرد و فکر کرد. ناگهان بالا پرید و گفت: «یک فکر خوب! یک کمد کشودار درست می کنم. آره ... آره... همه خرت و پرت ها را توی آن می ریزم. خب ... حالا به مقداری چسب و رنگ احتیاج دارم.» آقا موشه دست به کار شد. خیلی زود قوطی کبریت ها را به هم وصل کرد. بعد از مدتی قوطی کبریت ها تبدیل به یک کمد کشودار شد. او با دقت به آن نگاه کرد و گفت: «عین همان کمدی است که دیده بودم؛ فقط خیلی کوچک تر از آن است.» بعد هم آن را رنگ زد و تر و تمیز کرد. آن وقت همه خرت و پرت ها و وسایلی که این طرف و آن طرف پخش بود. توی آن ریخت. کمی بعد خانم موشه به خانه برگشت. از دیدن کمد کشودار غافل گیر شد و گفت: «وای ... چه جالب... چطوری این را درست کردی؟» آقا موشه سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «همیشه می گفتم آن قوطی کبریت ها یک روز به درد می خورند. امروز همان روز است.» 👫@majaleh_khordsalan
👦 پسرک بازیگوش پسرک بازیگوشی بود که همیشه به مردم آزاری مشغول بود و حرف هیچکس را گوش نمی کرد. پدر و مادرش هر چه به او نصیحت می کردند که بچه جان! دست از این بازی ها بردار و پسر خوبی باش، به خرج او نمی رفت و او به بازیگوشی همچنان ادامه می داد. یک روز در راه مدرسه، پسرک چشمش به سگی افتاد که پای دیوار خوابیده بود. با تیر و کمان خود سنگی بسوی او پرتاب کرد. سگ ناگهان از جا جست و با سر به دیوار خورد و به زمین افتاد. پسرک از کار بد خود به خنده افتاد. پسرک دست بردار نبود. در راه چشمش به یک گنجشک افتاد و به سوی او هم سنگ پرتاب کرد. سنگ پس از اینکه به گنجشک خورد، شیشه همسایه را هم شکست. پسرک که بچه بازیگوش و بدی بود در مدرسه هم دست بردار نبود و با تیر و کمان خود باعث اذیت و آزار بقیه می شد. در سر کلاس، هنگامی که معلم درس می داد، پسرک به همشاگردی خود سنگ پرتاب کرد و کلاس شلوغ شد. معلم تیر و کمان پسرک را گرفت و او را از کلاس بیرون کرد. مدیر مدرسه پرونده پسرک را به پدرش داد و او را یکسال از درس محروم کرد. پسرک از غصه روزها می آمد و پشت پنجره کلاس می ایستاد و درس را گوش می داد. پسرک سال بعد به مدرسه آمد و قول داد پسر خوبی باشد. حالا دیگر همه پسرک را دوست داشتند و او هم خیلی خوشحال بود. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👫@majaleh_khordsalan
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 👫@majaleh_khordsalan
مینی در رستوران - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 3.56M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 👫@majaleh_khordsalan
@mer30tvسنجاب مهربون - @mer30tv.mp3
زمان: حجم: 4.24M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 👫@majaleh_khordsalan
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند. 🐧🐒 یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند. 🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒 وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠 🧀🍞🍪🌰 همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند. 🐟🐠🐟🐠🐡 روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد. روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند. آن ها فکر کردند که میمون به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر میمون را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند. از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند. 🐒 پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند☺️ منبع :تبیان ترجمه: نعیمه درویشی 🦋🌼🌸🦋 👫@majaleh_khordsalan
🍃 پسر خجالتی احسان کوچولو بعضی روز‌ها با مامانش می‌رفت پارک، اما وقتی می‌رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینند مسخره‌اش می‌کنند و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می‌کنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ات می‌کنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ها تو رو مسخره نمی‌کنند و دوست دارند که باهات بازی کنند. روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردند سلام کرد و گفت: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه‌ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی و هیچ کس مسخره‌ات نمی‌کنه. همه بچه‌ها با هم فرق‌هایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند. از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست‌های تازه‌ای پیدا کرد که در کنار اون‌ها بهش خوش می‌گذشت و در کنار هم خوشحال بودند. 👫@majaleh_khordsalan
دیلینگ دیلینگ پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»‌ کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم» به جوجه‌هایش نگاه کرد. جوجه‌ها آرام توی لانه نشسته بودند. پرپری آهی کشید. به لانه‌ی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونه‌ی خوبی براتون می‌سازم» درخت سرسبز سیب را نشان داد و گفت:«اصلا می‌ریم روی اون درخت زندگی می‌کنیم فقط صبرکنید تا پیشی رو از مزرعه دور کنیم» پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟» کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنه‌مه، جیک من آب می‌خوام، جیک حوصله‌م سر رفته» کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی مخفی‌گاهمون رو یاد می‌گیره!» پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم» کاکلی به پرهای رنگ پریده‌ی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه» پرپری سرش را پایین انداخت. جوجه کوچیکه کنار بقیه‌ی جوجه‌ها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاوخال خالی داشت علف می‌خورد. بعبعی و بره‌اش زیر سایه‌ی درخت خوابیده بودند. خروس پرطلایی روی پرچین نشسته بود. کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی مزاحم رو از لونه و جوجه‌ها دور کنم» صدای زنگوله‌ی بزبزی توی مزرعه پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا می‌کرد و توی مزرعه چرخ می‌زد. کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد. بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟ اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟ بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟ 👫@majaleh_khordsalan
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁 یک جعبه، وسط جاده افتاده بود. روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند. کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد. کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد. همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!» مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!» مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!» روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!» و دوباره به جان هم افتادند. مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا. ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند. سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!» و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند. مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید. 👫@majaleh_khordsalan
دیلینگ دیلینگ پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»‌ کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی🐱 اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم» به جوجه‌هایش 🐥نگاه کرد. جوجه‌ها آرام توی لانه نشسته بودند. پرپری آهی کشید. به لانه‌ی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونه‌ی خوبی براتون می‌سازم» درخت سرسبز سیب 🌳را نشان داد و گفت:«اصلا می‌ریم روی اون درخت زندگی می‌کنیم فقط صبرکنید تا پیشی🐱 رو از مزرعه دور کنیم» پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟» کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنه مه، جیک من آب می‌خوام، جیک حوصله‌م سر رفته» کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی🐱 مخفی‌گاهمون رو یاد می‌گیره!» پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم» کاکلی به پرهای رنگ پریده‌ی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه» پرپری سرش را پایین انداخت. جوجه کوچیکه کنار بقیه‌ی جوجه‌ها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاو 🐄خال خالی داشت علف می‌خورد. بعبعی و بره‌اش زیر سایه‌ی درخت 🌳خوابیده بودند. خروس پرطلایی🐔 روی پرچین نشسته بود. کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی🐱 مزاحم رو از لونه و جوجه‌ها دور کنم» صدای زنگوله‌ی بزبزی توی مزرعه🌾🌾🌾 پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا می‌کرد و توی مزرعه چرخ می‌زد. کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد. بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟ اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟ بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟ 👫@majaleh_khordsalan
🐜⭐️ دشمن در شهر مورچه ها ⭐️🐜 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی شهر مورچه ها همه چیز مرتب و منظم بود.همه ی مورچه ها دانه جمع می کردند و به انبارها می بردند تا برای فصل زمستان به اندازه ی کافی غذا داشته باشند. ناگهان صدای فریاد نگهبانی که جلوی دروازه ی شهر ایستاده بود بلند شد.او فریاد زد:«آهای مراقب باشید! دشمن به ما حمله کرده است.» همه ی مورچه ها آماده ی دفاع از شهرشدند. زنبور قرمز بزرگی سعی می کرد به زور وارد شهر شود.نگهبان ها نیزه هایشان را به سوی او نشانه گرفتند اما زنبور آن قدر بزرگ و قوی بود که همه را به گوشه ای انداخت و به زحمت از دروازه ی شهر عبور کرد و وارد دالان ورودی شهر شد. چندتا از نگهبان ها زیر بدن او له شدند. زنبور بزرگ می خواست به زور از دالان تنگ ورودی شهر عبور کند اما هیکل درشتش در آن دالان جا نمی شد و با هر حرکت ِاو، قسمتی از دالان خراب می شد. مورچه ها که دیدند اگر کاری نکنند، زنبور قرمز تمام لانه هایشان را ویران می کند،همه با هم به او حمله کردند. آنها به سر زنبور ریختند و تا می توانستند گازش گرفتند و کتکش زدند.زنبور قرمز عصبانی شد و خواست مورچه ها را از خودش دور کند.بدنش را تکان داد و تعداد زیادی از مورچه ها را پایین ریخت اما یک دسته ی دیگر از مورچه ها به او حمله کردند و گازش گرفتند. زنبور قرمز که دید زورش به آنها نمی رسد، از همان راهی که آمده بود برگشت و پرید و فرار کرد.مورچه های سالم به کمک مورچه های زخمی آمدند و آنها را به بیمارستان رساندند.بعد از آن هم، با کمک همدیگر دروازه و دالانی را که زنبور قرمز خراب کرده بود،تعمیرکردند و ساختند. زنبور قرمز که خیال می کرد مورچه ها موجودات ضعیف و ناتوانی هستند، وقتی اتحاد و همکاری آنها را دید، فهمید که اشتباه کرده است. او فهمید که وقتی مورچه های کوچک با یکدیگر همکاری می کنند، قدرتشان زیاد می شود و می توانند دشمنانشان را شکست بدهند. زنبور قرمز با خودش گفت:« این مورچه ها مرا خیلی زود از شهرشان بیرون کردند.شاید اگر به جای من یک شیر هم وارد لانه می شد، آنها همین بلا را به سرش می آوردند و شکستش می دادند. 👫@majaleh_khordsalan
مهمان کوچکِ رود رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟» رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!» خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟» رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!» خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟» رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!» خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود. صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود. در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!» چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد. رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود. نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!» کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست» رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود» کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد. کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!» کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!» رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!» رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!» خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد. به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!» رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!» آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟» او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد. رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر» 👫@majaleh_khordsalan